ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

اربعین حسینی بر عاشقان اهل بیت تسلیت باد

فرشته ها هم امشب ، سبوی غم می نوشند

دوباره اهل جنت پیرهن سیاه می پوشند


علامت سکوت

هر وقت عکس دخترکوچولویی رو می بینم که به علامت سکوت انگشت اشارشو گذاشته رو لبش یاد خاطره ای ازدوران مدرسه می افتم 

اون موقع که من دوم یا سوم راهنمایی بودم تو مدرسه به ما گفتن که چند روز دیگه می خوان ما رو ببرن بیمارستان ارتش برای ملاقات رزمندگانی که تو جبهه زخمی شدند

توی اون چند روزی که قرار بود بریم به ما سرودی رو گفتن که تمرین کنیم ما هم اطاعت امر کردیم و کل سرود رو با بقیه بچه خیلی قشنگ و زیبا حفظ کردیم

القصه روز موعود فرا رسید و منو دوستام و بقیه بچه ها سوار اتوبوس شدیم و با خانم مدیر تشریف بردیم بیمارستان

ساعت 2/5 بعد از ظهر رسیدیم که از همون ساعت وقت ملاقات شروع میشد

خانم مدیر به ما گفت: تو راهرو بیمارستان منظم به صف بشید

ما هم همگی گفتیم : چشم (خدایش بچه های حرف گوش کنی بودیم )

وقتی ما منظم و با ادب تو راهرو بیمارستان ایستادیم خانم مدیر فرمودند حالا سرودی رو که حاضر کردید بخونید

اونم کجا تو راهرو بیمارستان

خلاصه سرتون رو درد نمیارم ما هم چون بچه های خوبی بودیم با صدای هر چه بلندتر خوندیم

ای شکست استخوان.......... از جفای اهرمن

چشمتون روز بد نبینه یک دفعه هرچی پرستار و دکتر بود به طرف ما دویدن همگی انگشت اشارشون رو روی لبهاشون گذاشته بودن

و بعد هم یه کوچولو ما رو دعوا کردن که اون موقع نفهمیدیم چرا؟؟؟

 آخه ما که بچه های خوبی بودیم و به حرف خانم مدیر گوش کرده بودیم!!!


دفتر زندگی

دوست خوبم...

در دفتر زندگیت برای سفید ماندن صفحه ی غصه هایت همیشه دعا می کنم

نوشته ای برای خدا

برای خدا روی یک تکه کاغذ نوشتم: خدایا خیلی‌ خسته ام....
جواب داد: 
می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.
اما نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم.
هنوز خدایت همان خداست!
هنوز روحت از جنس من است!
شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به خویش..........


زمین چشم انتظار عروس سپید پوش زمستان

شب هنگام آهسته و آرام بدون هیچ صدایی آمد

شاید نمی خواست خواب شبانگاهی زمین را برهم زند

و چه دلسوزانه لحاف سیپدش را  بر روی زمین کشید

مثل مادری که از ترس سرما خوردن طفلش نیمه شب لحاف را برسر کودک دلبندش می کشد

صبح که آفتاب چشمان زمین را با نور خود آشنا کرد 

زمین خود را در زیر لحاف سپید زمستان دید

عروس سپید پوش زمستان اینجا هم زمین احساس سرما می کند

و به انتظار آمدنت چشم به آسمان دوخته

می دانی بدون تو زمستان صفایی ندارد

پس زمین را بیشتر از این چشم انتظار آمدنت مگذار