ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

لحظه دیدار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شبی عاشقانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عشق خواهری تولدمون مبارک

غنچه وار آزاد و رها بودیم

در گلستانی به نام بهشت 

بهشت انتظار 

هر لحظه گوش به ندای داشتیم که بگویند آماده باشید 

و آمد آن روز 

روزی که من و  همسفرم آماده شدیم 

برای آمدن 

آمدن به جای که عشق را با تمام وجود درک کردیم

میان باغی به نام زندگی

و گلهای نایابی به نام پدر و مادر

و برادرانی به مهربانی نسیم 

خواهرانی به زلالی شبنم

و حالا بعد سالها امروز دوباره روز آمدنمان شد

روز آمدن غنچه های به نام فاطمه و محمد

بعد 46 سال 

و حالا 

خواهری به بهترین برادر دنیا می گوید

عشق خواهری تولدمون مبارک 


بازگشت به زندگی

آرام و بیصدا بود ماهی تنگ قلبم

گاهی به روی آب و گاهی به زیر آن بود


روزهای سخت بی عشق آرام در گذر بود

نوید دوست داشتن در اوج ابرها بود


عشق آمد و دوباره قلبم در تپش شد

مهمان روزهای تلخ گذشتها شد


ماهی تنگ قلبم شاد پر از امید است

او در پی زندگیست یا شایدم امید است

(فاطمه )

وقایع اینروزها از قلم مامان فاطمه

سلام به جیگر طلاهای مامان فاطمه مغز بادوم و مغز پسته ( قربونتون برم در بست )

امروز داشتم به این فکر میکردم کاش مامان بزرگهای خدابیامرز من هم نوشتن بلد بودن و گاهی خاطراتشون رو  مینوشتن تا وقتی من بدنیا اومدم و بزرگ شدم میخوندمشون مثلا از حس و حالشون در زمانی که من نبودم و یا از طرز فکرشون و خیلی چیزای دیگه تا الان بتونم با زمان خودمون مقایسه کنم و ببینم جده های بزرگوار من چقدر از نظر عقاید و حس و حال شبیه من بودن ولی خب حالا که مامان زینب ( مامان بزرگ خدا بیامرز مادری من و مامان کتایون مامان بزرگ خدا بیامرز پدری من ) نتونستن اینکار رو انجام بدن من ( مامان فاطمه )به نمایندگی اونا دلم میخواد اینکار رو انجام بدم ( عجب نوه ای دارن این دو خدا بیامرز )

القصه امروز روز اول ماه ذی الحجه توی شهر ما قزوین البته توی همی اول ماههای قمری در شهر ما خانمها میرن بقعه چهار انبیا (ع ) برای زیارت و دعای خیر در حق همدیگه مخصوصا برای اونهایی که التماس دعا گفتن

امروز صبح جمعه اول ماه قسمت شد مامان فاطمه ( خودم دیگه ) تشریف ببرم با سلامتی زیارت چهار انبیا ( ع) وقتی که وارد ورودی حرم شدم یعنی روی بالکون یکی از دوستانم رو که خادمه حرم هستش دیدم  و بعد احوال پرسی و ردو بدل کردن اطلاعات ( کار همیشگی خانمها ) از توی کیفم یه بسته آجیل مشکل گشا درآوردم و بهش دادم گفتم پارسال روز عروسی بی بی دو عالم یه خانمی یه بسته آجیل به من داد من هم همونجا نذر کردم حالا اومدم برای ادای نذر دوستم خندید گفت برا مشکل من هم دعا کن گفتم انشالله هرچی خیره برات رقم بخوره

رفتم رویروی حرم ایستادم چه حال و هوای داشت دلم نمیخواست از اونجا دور بشم چشم دوخته بوودم به حرم نمیدونم چقدر طول کشید  ولی آرامش اون لحظه رو با هیچ چیز توی این دنیا عوضش نمیکنم سکوتی بین و من حرم بود سکوتی پر از حرفهای نگفته

بالاخره دل کندم و رفتم سمت حسینه اونجا بعد دادن آجیلهای نذری به خانمها داخل حسینیه نشستم یه گوشه 

یه دفعه تصویر تمام اتفاقات این چند سال عین یه فیلم سینمای جلو چشمام رژه رفت انگار تلنگری بود برای من که یادآورری بشه که چه گذشت در این سالها و چرا من الان اینجام در جوار این بزرگواران چهار پیامبر یک امامزاده 

باید فکر کنم ببینم دقیقا چند سال پیش بود شاید 5 یا 6 سال پیش مشکلی برام پیش اومد و من در جای برای رفع این مشکل  نه ببخشید مشکلها ( دوتا مشکل کنار هم ) دعا کردم و متوصل به امام مجتبی ( ع ) شدم خیلی زود مشکل اول رفع شد با سلامتی و هزاران بار خدا رو شکر  و ممنون آقا که از خدا برای منه حقیر مددی خواستن بعد باید برای ادای نذر اقدامی میکردم ولی ادای اون منوط به برآورده شدن حاجت دوم بود هر چه چشم انداختیم دیدیم نه ظاهرا نمیخواد مشکل دوم حل بشه

خلاصه به توصییه دخملی عزیم ( الهه جونم ) و یکی از دوستان گلم به اسم رقیه خانم رفتیم چهار انبیا تا من ادای دین کنم و (مشکل دوم رو سپردیم دست خدا که هر وقت که راضیه و خیره حل بشه ) لقمه های رو که نذر کرده بودم اونجا به زائرین حرم دادم در همین حین دوستم از خوابی که دیده بود برامون گفت 

دوست گل من گفت که شب قبل خواب دیدم ( لازم به ذکره که اون روز روز اول ماه رجب بود ) خواب دیده بودن که من با دوستم (راوی اون خواب ) داریم وارد حرم میشیم قبل ورودی حرم دوستم خیلی با سرعت رد میشه و وارد حرم میشه ولی من پوتینی پام بود که به زحمت از پام درمیاد ولی بالاخره من هم رد میشم و وارد حرم میشم البته در خود حرم نه کنارش توی حسینیه اونجا سید بزرگواری روی منبر بودن که در حال تلاوت قرآن  دوستم میگه شما پای منبر اون سید نشستید و مشغول تلاوت قرآن شدید  و اون آقا لباسی به دوستم میدم میگه دگمه این لباس کنده شده میشه دگمه اون رو بدوزید و. دوستم دگمه لباس اون سید رو میدوزن تا اینجا داشته باشید حالا بقیه ماجرا

خلاصه در کنار حرم من دیدم که دارن ثبت نام میکنن گفتم قضییه چیه گفتن برای کلاسای قرآن ثبت نام میکنیم

خندیدم گفتم اگه مجانیه ما هم پایه ایم خانمه خندید گفت آره خانمی مجانیه گفتم بنویس اسم ما رو که ما شاگرد این کلاس میشیم از طرفی هم دوستم دیده بود برا حرم خادمه میخوان همونجا ثبت نام کرده بود  ( چه زود تعبیر شد خواب دوست گل ما ) 

خلاصه از روز بعد من شدم شاگرد کلاس قرآن توی حرم و دوست گلم هم شد خادمه حرم  (تا اینجا این ماجرا رو داشته باشید گل مخملیای مامانی تا تو فرصت دیگه مامان فاطمه بیاد و بقیه ماجرا رو با آب و تاب تعریف کنه الان میخوام جای برم دعا کنید همه چیز بخیر بگذره ) البته یه امر خیریه ان شالله