ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

کادوی امسال یه بوسه

دیروز وقتی با صدای زنگ تلفن گوشی رو برداشتم و صدای دخملی خوشگلم از اون طرف سیمای مخابراتی شنیدم که میگفت مامانی سالروز ازدواجت مبارک یه دفعه گفتم ای وای اولین باره که یادم رفت تا چند روز پیش یادم بود ولی به خاطره مشغله این چند روز واقعا فراموش کرده بودم از دخملی خیلی تشکر کردم و بعد یادم افتاد که امسال دقیقا سی سال گذشته سی سال مثل برق و باد با همی اتفاقات خوش و ... گذشت و چه سالهای زیبایی بود از عمر من که با همراهی شریک زندگیم طی کردم سی سال پیش یه دختر دبیرستانی با یه پسر دوست داشتنی ازدواج کرد و رفت خونه بخت یادش بخیر روز عروسیمون مثل فیلم سینمایی از جلو چشمام رژه رفت وقتی که عروس کوچولوی قصه ما توی آرایشگاه بود و پسر خوشبخت قصه با یه پیکان سفید اومد دنبالش و اون پیکان با عروس خانمی تزیین شد چون اون موقع گلی به ماشین نمیزدن خب شرایط اونجوری بود تازه تا یادم نرفته بگم این دوماد خوشبخت رانندگیش هم چی بگم والافقط میتونم بگم هر 5 قدم یه بار ماشین خاموش میشدای وای اگه شوهرجون بیاد اینو بخونه میگه هر ده قدم بود چرا کمش کردی 

خب  بالاخره در تعریف خاطرات باید یکم رنگ ولعابشو بیشتر کرد دیگه فردا روز که مغز بادوم ومغز پسته میان میخونن حال کنن که چه مامان فاطمه باحالی داشتن(قربونتون برم مامانی از حالا به فکر شادی شماست )

بالاخره عروس خوشگله و دوماد خوشبخت رفتن سالن اون موقع آهنگی هم که نبود یه دست زدن ساده از رقص هم خبری نبود هیچ وگرنه کی میتونست یه لحظه ببینه که عروس قصه ما روی صندلی نشسته باشه  حالا فکر نکنید که خیلی میرقصم فقط عروسی 3 ساعت باشه 4 ساعتش رو اختصاص میده به رقص عروس قصه ما

خلاصه بالاخره شام رو آوردن عروس خوشگله خیلی گشنش بود یه بشقاب غذا زد تو رگ دید نه بابا بازم گشنشه گفت شازده یه بشقاب دیگه هم غذا بیار پسربچه ای که داشت غذا رو سرو میکرد یه نگاه تعجب گرانه ای به عروس خوشگله کرد و با دهن باز گفت چشم بنده خدا فکر کنم از اول عمرش و شاید تا آخر عمرش عروس شکمو نه دیده بود و نه خواهد دید جاتون خالی قیمه نثار فرد اعلا ی قزوین بود  خدایش عروس خوشگله حال کرد اساسی

بالاخره عروس و دوماد با کلی هلهله و دست ویکم هوراااااااااااااااا رفتن سوار رخش شدن اونم از نوع پیکان سفید یخچالی تا چهار نعل اسبشون رو بتازونن سمت خونه مشترک 

حالا رسیدیم دم در خونه عروس خوشگله خونه عروس طبقه دوم بود و کلی پله که باید طی میشد تا عروس جون قصه ما رو برسونه دم در خونش عروس خوشگله دوتا پله رفت بالا با اون همه تور و چادر و بقیه مخلفات یه دفعه دمپایی پاشنه قلمی گیر کرد به نوک پله با کلی دنگ و فنگ دمپایی رو پوشید باز رفت دوتا پله بالاتر بازم دمپایی  گیر کرد به نوک پله عروس خانم خیلی راحت به دمپایی پاشنه بلند گفت نمیخوایی بیایی خب نیا تو بمون من میرم دمپایی رو از پاهای نازش درآورد و با پای بدون کفش از پله ها خیلی راحت تشریف برد بالا و زحمت آوردن دمپایی موند به گردن زن داداش عروس خانم که عین کفش سیندرلا روی دست گرفت و به دنبال عروس قصه ما اومد بالا( آخه خومونیم آبت نبود نونت نبود دمپایی گرفتن برا شب عروسیت چی بود خب کفش میگرفتی .. اینا جملاتی بود که قطعا مهمونیای که پشت سر عروس خانم اومدن بالا گفتن و عروس خانوم هم گفته دلم میخواست خوشم میومد خخخخخخخخخخخخخ عروس خوشگله است دیگه )

بروبچ همی این خاطرات با یه زنگ تلفن به یاد ما اومد که دخملی به ما زده بود اینجا جا داره که ازشون تشکر ویژه بشه قربونت برم من

سر ظهر قبل از اینکه سفره ناهار پهن بشه رفتم کنار شوهر جون نشستم با تعجب یه نگاهی کرد حتما با خودش گفت این مگه الان نباید ناهار رو م بیاره مردیم از گشنگی چرا اومده نشسته و من در این فضا یه دفعه شوهرجون رو یه بوس خوشگل و آبدار کردم گفتم سالروز ازدواجمون مبارک بنده خدا یه دفعه گفت عههه من یادم بودا میخواستم غافلگیرت کنم  منم گفتم عزیزم این بوسه رو بعنوان کادوی سالروز ازدواج از عروس خانمت پذیرا باش و شوهرجون هم با یه بوسه تلافی کرد و گفت اینم کادوی من 

و اینگونه بود کادوی سالروز ازدواج ما بعد از سی سال زندگی مشترک

و امروز یه مناسبت دیگه هم داره وب خوشگل من هم سه ساله شد قربونش برم که الان این کلبه خیلی برام عزیزه چون سه سال از عمرم اینجا بودم دوسش دارم اساسی

کلبه جونم تولدت مبارک

و این بود رخداد دیروز بعد از سی سال و رخداد امروز بعد از سه سال( چه جالب )


من و شعرم یهویی

بگذار قیامت بکنم

چند لحظه نگاهت بکنم

طوفان بجانت بکنم

در دام اسیرت بکنم

بسان پرنده ی در بند

یکجا شکارت بکنم

عجب شعری گفتیم اول صبحی 

بنده خدا اون شکاری که قراره توی دام این صیاد بیفته

آدمیزاده دیگه گاهی دلش میخواد شکار کنه گاهی هم دوست داره اسیر بندی باشه