ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

بابایی که عاشق دخملشه

سلام مغز بادومی مامانی

چطوری خوشمل من؟

عزیز دلم امشب مامانی اومده یه نکته خیلی مهم رو بهت بگه که وقتی انشالله زمینی شدی و اگه خدا خواست و دخمل شدی حتما از روزی که به دنیا اومدی این نکته ظریف و باریکتر از مو رو که اصلا هم به چشم نمیاد مثل یه گوشواره زرین به گوشهای خوشملت آویزون کن

از همون ابتدا سعی کن که برای بابای خودت دلبری نکنی که و وقتی بزرگ شدی و به سلامتی خواستی بری خونه بخت باباجونت نتونه از تو دل بکنه و حالش بد بشه

منظور منو فهمیدی عزیز دلم تو رو خدا تو مثل دخملی من یعنی انشالله مامان آینده خودت تو نباش

خواهش میکنم عزیزم حواست به این نکته باریکتر از مو باشه 

چون من تازه میفهمم که چقدر سخته برای پدری که عاشق دخملی خودشه و دخملی هم انشالله با سلامتی تا چند وقت دیگه میره خونه بخت 


مراسم بله برون دخملی و پسرک

سلام بر خوشملک مامانی جناب مغز بادومی عزیز

عزیزکم ندید عاشقتم

امروز مامانی اومده یه قصه دیگه برات بگه آخه نمیخوام بعد از اینکه زمینی شدی خواستی برای نی نی خوشملات قصه بگی با کمبود قصه خوشمل روبرو بشی و پیش وروجکات کم بیاری ( الهی فدات بشم ببین چه مامانی خوبی داری از الان داره بهت تقلب میرسونه اینجور مامانی کم پیدا میشه و شاید هم نایاب باشه . پس قدرشو بدون . از ما گفتن )

خوب حالا بریم سراغ قصه امروز

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

فاطمه خانمی بود که دخملی داشت و دخملی فاطمه خانم قرار بود با پسرک دوست فاطمه خانم ازدواج کنه ولی تا ازدواج راهیست که پله پله باید رفت 

اولین پله بعد خواستگاری مراسم بله برونه

خلاصه فاطمه خانم قصه ما تصمیم میگیره به علت کمبود جا در منزل مراسم بله برون دخملی و پسرک رو توی یکی از هتلهای شهرشون برگزار کنه

القصه این ماجرا مربوط میشه از صبحی که شبش قراره مراسم بله برون دخملی و پسرک برگزار بشه

صبح نه خیلی زود فاطمه خانمی گل و گلاب از خواب ناز بیداره میشه و یادش میاد که برای دخملی یعنی عروس خانم و خودش چادر سفید ندوخته ( حالا نمیخواد به من بگید دقیقه نود چون خودم میدونم دقیقه نود هستم )

خلاصه فاطمه خانم دست بکار میشه و خیلی زود دو فروند چادر خوشمل برش کرده و میدوزه ( این هم از هنر خیاطی مامان عروس خانمه )

بعد از ظهر بعد آماده شدن عروس خانم یعنی دخملی پسرک یعنی آقای دوماد میاد دنبالش

که با همدیگه برن آتلیه برای گرفتن عکس یادگاری که آقای دوماد اس میده و میگه یه خبر بد دخملی میگه چی شده ؟؟

پسرک میفرمایند کراواتم خونه خواهرم تهران جا مونده و خواهرم یادش رفته بیاره 

دخملی میگه فدای سرت میریم میخریم

پسرک میگه با این لباسا؟؟؟؟

دخملی میگه مگه لباس عروس تنم کردم یه کت و شلوار سفید تنمه چادر مشکی هم که سر کردم ، بیخیال بابا، برامون خاطره میشه که برای بچه هامون تعریف کنیم ( مغز بادومی من دخملی یعنی انشالله مامان تو داشته از تو در این لحظه یاد میکرده )

خلاصه یه دفعه پسرک میگه وای حلقه و ساعتم رو توی خونه جا گذاشتم ( آخه دوماد نصیبمون شد معلوم نیست حواسش کجاست) دخملی میگه اشکال نداره با ماشین برمیگردیم خونه تا حلقه و ساعت رو برداریم

خلاصه عروس و دوماد قصه ما مثل دو تا کفتر عاشق میرن سراغ خرید کراوات با رنگ مشکی و خطهای طلایی

چند تا مغازه میرن میگن نداریم اگه میخواین سفارش بدین براتون بیاریم دو تا کفتر عاشق میگن نمیشه ما الان کراوات میخوایم چون امشب بله برون ماست صاحب مغازه  کلی بهشون میخنده و دخملی و پسرک هم میخندن

خلاصه کراوات مورد نظر در مغازه ای یافت شده و بر گردن دوماد نصب میشه ( خدا رو شکر )و دوتایی میرن سراغ دسته گل برای عروس خانم

عروس خانم چند تا شاخه رز نباتی میخواستن که ظاهرا اون روز تو شهر قزوین ملخ اومده بوده و تخم گل رز نباتی خورده بوده و عروس خانمی به چند شاخه گل لیلیوم اکتفا میکنند ( الهی مامان فدات بشه که اینقدر دخمل قانعی هستی )

بعد خرید گل تشریف میبرن خونه شاه دوماد و حلقه و ساعت جا گذاشته آقای دوماد رو بر میدارن و دست در دست هم به مهر میرن آتلیه و با سلامتی عکس یادگاری میگیرن که انشالله یه روز مغز بادومی عزیز مشاهده میفرمایید

بعد سوار بر رخش خود میرن سمت سالن برای اجرای مراسم 

دخملی با مامان گلش تماس میگیره و مامان فاطمه میگه عزیزم ما هنوز به سالن نرسیدیم کمی دور دور کنید تا ما برسیم

فاطمه خانمی که میرسه به سالن به دخملی میزنگه میگه عزیزکم زودی بیا ما رسیدیم بعد مدتی سر و کله دو تا کفتر عاشق پیدا میشه با لبهای بشدت خندان

وقتی علت رو جویا میشن به حضار میگن ماشین ما خراب شد و وسط خیابون گل به دست موندیم و با اجازتون با تاکسی طی طریق فرمودیم . حضار هم کلی خنده نمودن و ظاهرا راننده محترم تاکسی هم وقتی فهمیده پسرک و دخملی عروس و دوماد هستن کلی خنده فرموده ( الهی قربون دخملی و پسرک برم که باعث شادی جماعتی شدن)

توی سالن عروس و دوماد اومدن نماز بخونن بعد از اینکه پسرک ایستاد به نماز در میانه نماز یادش اومد که وضو نداره بعد کلی خندیدن گفت دیدم نماز بهم چسبید و حال معنوی بهم دست داد نگو وضو ندارم

عروس خانم هم بعد خوندن سوره حمد یک دفعه متوجه شدن که آدامس خوشمزه ای در دهان دارن ( خداییش عروس و دوماد داریم ما )

بالاخره بعد اومدن کلیه مهمانهای عزیز مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و دخملی و پسرک که کلی ماجرای خسته کننده و برای بعضی تلخ براشون پیش اومده بود با خندیدن به همه ی مشکلات روز جشن از خدا تشکر کردن و یک ماجرای خوشمل و زیبا برای مغز بادومی و همه ی دوستانی که میان و این مطلب رو میخون فراهم کردن 

این بود ماجرای مراسم بله برون دخملی فاطمه خانمی گل و گلاب و پسرک دوستش

مغز بادومی قصه ما به سر رسید انشالله همی دخملیا و پسرکهای ناز خیلی زود با خوشی راهی خونه بخت بشن (بلند بگید الهی آمین )


شاد یا غمگین

ساده دوست داشتن را بیاموزیم و از زندگی لذت ببریم 

چرا با حرفهای درشت و سنگین زندگی را به کام خود و یا دیگران تلخ میکنیم

زندگی گذر لحظه هاست چه غمگین باشیم یا که شاد خواهد گذشت

و چه خوب است که بر مشکلات خود بخندیم و شاد باشیم

(فاطمه)

چگونه شد که اینگونه شد

سلام به مغز بادومی مامانی 

چطوری خوشمل من؟؟؟ تو بهشت خدا بهت خوش میگذره ؟ معلومه که خوش میگذره

آدم توی بهشت باشه و بهش بد بگذره

عزیز دلم امشب مامانی میخواد یه قصه واست تعریف کنه ، یه قصه که دوست دارم انشالله وقتی که خدا اجازه داد و زمینی شدی مامانی برات تعریف کنه که تو هم برای بچه های خودت و شاید هم برای مغز بادومیهای خودت تعریف کنی 

و اینک قصه......

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

روی این زمین زیبای خدا دختری بود به نام فاطمه 

فاطمه خانمی دوستی داشت که براش خیلی عزیز بود

توی یه کوچه زندگی می کردن با هم به مدرسه میرفتن ، اونا مثل همی بچه ها گاهی آنقدر با هم دوست بودن و حاضر نمیشدن از هم جدا بشن و گاهی هم سر یه موضوع کوچیک کلی با هم دعوا و بعدش با هم قهر میکردن

ولی خوب این قهر کردنها خیلی زود به آشتی تبدیل میشد 

خلاصه این دو دوست شفیق نرم نرمک قد کشیدن و بزرگ شدن و یه روز دوست جون فاطمه عروس شد و رفت خونه بخت و چند مدت بعد هم نوبت فاطمه خانمی شد که اون هم باسلامتی راهی خونه بخت بشه

ولی هنوز هم این دوستی ادامه داشت تا اینکه فاطمه خانمی یه روز توی مسجد شهرشون دوست جونشو دید و دید که بعله عروس خانم قصه ما یه پسرک تپل مپل خوشمل توی بغلشه 

بعد چند وقت هم خدا به فاطمه خانمی دخملی عنایت کرد و دوستی فاطمه خانمی و دوستش هنوز هم ادامه داشت

کم کم بچه ها بزرگ شدن و تا اینکه دوست جون فاطمه خانمی از اون شهر رفتن و بعد چند وقت که برگشتن دوباره همدیگه رو دیدن 

بچه ها چه زود قد کشیده بودن و جفتشون به مدرسه میرفتن ولی باز هم دوباره دوست جون رفت به یک شهر دیگه و اونها همدیگه رو خیلی کم می دیدن تا اینکه............

امسال تو شب امامت یوسف الزهرا (س) پسرک دوست جون ، دخملی فاطمه خانم رو دید و اینگونه بود که عشق آغاز شد

 چنین بود که فاطمه خانم و دوستش با همدیگه دوست که نه حالا دیگه میشد گفت با هم فامیل شدن

و اینگونه بود که عشق آغاز شد

عزیز دل مامانی حالا که توی بهشت خدا هستی با اون قلب پر مهرت برای دخملی فاطمه خانمی و پسرک دوستش دعا کن که با هم و به امید خدا کلبه ایی از مهر بنا کنند و نسلی سالم و صالح ازشون به یادگار بمونه

انشالله