88

طی آتیش باروندن های مکرر پام پیچ خورد و مجبور به گچ گرفتن شدم...احمق الدوله فهمید که پام چی شده...گفتم مرخصی گفت فکرشم نکن...پات مشکل بهم زده دستت و مغزت که مشکل بهم نزده...خانومم یا یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالت که بیارنت و ببرنت...فقط صبح ها که دادگاه داریم نیا...

خوشحال بودم که میخوابم و صبح تا ظهر استراحت میکنم...ساعت 8:30 با زنگ گوشی بیدار شدم...میبینم دوست دوران دبیرستانم هست...جواب دادم...همین که سلام و احوالپرسی کردم دوست جان شروع کرد به گریه کردن...ماجرا رو جویا شدم که گفت میخواد طلاق بگیره و امروز باید بره دادگاه تشکیل پرونده بده و بلد نیست چکار کنه...خواست که همراهش باشم...

گفتم شرایط من اینجوری هست و نمیتونم بیام...شدت گریَش بیشتر شد و گفت تو دیگه تنهام نذار...گفتم باشه اگه وسیله داری بیا دنبالم...گفت آماده باش میام در خونه دنبالت....

تقریبا 20 دقیقه بعد در خونه بود و رفتیم دادگاه...انتظامات دادگاه میشناستم...بدون بازرسی بدنی و کیف میفرستم داخل...وقتی دیدم گفت راستشو بگو پات واسه کدوم وکیل سُریده؟؟؟خندیدم گفتم لامصب یکی دو تا نیستن...کدوم رو بگم...کلی خندید و بعدم خداحافظی کردم و اومدم داخل دادگاه...تو راه عرایض دوست محترم رو شنیدم...تا رسیدیم رفت برگ دادخواست رو گرفت و براش دادخواست رو نوشتم و برای ثبتش مرحله به مرحله بهش گفتم کجا بره و چکار کنه...ظهر موفق شد که دادخواستش رو ثبت کنه...

تو مدتی که میرفت و میومد یاد دوران دوستیمون افتادم توی دبیرستان...زمانی که دوست محترم مینشست از دوست پسرش برام تعریف میکرد و هر بار که ازم میپرسید کسی رو جور نکردی و منم میگفتم نه کلی مسخره میکرد و میگفت تو دیگه چه بی بخاری...

تقریبا 8 سال با این پسر دوست بود و 2 سال عقد بودن و 2سال هست که ازدواج کردن...3 ماه بعد از ازدواجش میفهمه که شوهرش اعتیاد داره...سعی میکنه که ترکش بده...بدون اینکه خانوادش بفهمن میبرتش تهران و اونجا ترکش میده...

چیزی طول نمیکشه که دوباره شوهرش میره سراغ مواد و این بار علاوه بر مواد مشروب هم مصرف میکنه...خانواده دختر میفهن و دنبال کارهای طلاق دخترشون میوفتن...با وساطت بزرگترها دوست محترم رو برمیگردون سر خونه و زندگیش...خانواده دوستم میگن اگه رفتی دیگه بر نمیگردی...

دوست جان با کم و زیاد زندگی پسر میسازه تا اینجا که پسر از کار بی کار میشه..یه مدت بعد دوستم میفهمه که باردار هست و بدون اینکه به کسی بگه میره جنین رو سقط میکنه...حالا کار به جایی کشیده که پسر شروع کرده به فروش وسایل خونه برای خرج زندگی و تأمین مواد مخدرش...

دوست محترم هم دیگه تحمل نداره و میخواد طلاق بگیره...در حال حاضر هم خانوادش هیچ حمایتی ازش نمیکنن و گفتن هر زمان که جدا شدی دوباره عضوی از خانواده میشی...

وقتی زندگی دوستم رو میبینم به این دارم فکر میکنم که یه عده عقیده دارن قبل از ازدواج با هم دوست باشن و بعد با هم ازدواج کنن...ایده این افراد اینه که تو دوران دوستی میشه همدیگه رو شناخت و مشکلات اونایی که با هم دوست بودن بعضا کمتر از افرادی هست که به روش سنتی ازدواج کردن...

دوستم 8 سال با این پسر بود و نفهمید که این پسر اعتیاد داره...حتی نفهمید که سرباز فراری هست...اگه بنا بر این هست که دوران دوستی میشه همدیگه رو شناخت پس این شناخت توی این دوستی که 8 سال طول کشید کجا رفت؟؟؟چرا نتیجه این شد؟؟؟دوست جان هم دختر ساده ای نبود که نفهمه چی به چی هست...

یادم میاد که تو دوران دوستیشون پسره هر روز میومد دنبالش و براش میمرد...هر زمان که دعواشون میشد جلو من رو میگرفت و با گریه و زاری میخواست که با دوستم حرف بزنم که شده 1 دقیقه باهاش حرف بزنه و جوابش رو بده...این دوست داشتن و عشق و علاقه زمان دوستی چرا الان که وقتشه خودش رو نشون بده نیست؟؟؟چرا نتیجش این شده که تا دوستم حرفی میزنه پسره بر میگرده میگه تو اگه سالم بودی با من دوست نمیشدی؟؟؟

این موارد یکی دو تا هم نیست...هر کدوم یه سر تو دادگاه خانواده بریم میبینیم اینگونه پرونده ها رو...اگه واقعا دوستی قبل از ازدواج خوبه و اثر مثبت داره تو هر چیزی از جمله شناخت بهتر طرفین از هم ، پس چرا این همه آمار طلاقمون بالاست؟؟؟

87

دو تا پرونده طلاق داشتیم که خیلی برام جالب بودن...یکی از این پرونده ها اینجوری بود که یه آقایی ازدواج میکنه و 10 سال از ازدواجش میگذره و بچه دار نمیشن و زنش میره براش یه زن دیگه میگیره...از قضا میزنه زن دوم همون شب عروسی حامله میشه و زن اول هم یه هفته بعد از اومدن هوو توی زندگیش حامله میشه...

آقا که میبینه خانومش حامله شده نسبت به زن دوم سردی نشون میده و بعد از گذشت 2 ماه زن دوم  بچه رو سقط میکنه...تقریبا 1 سال این آقا با زن دوم زندگی میکنه و بعد از 1 سال میگه باید جدا بشیم...زن دوم هم که میبینه مرد وضع مالیش بد نیست میگه باشه مهریه من رو بده خرج زندگیمم تا زمانی که مجردم بده یه خونه هم برام بگیر بعدش طلاقم بده...

کار به اختلاف و جنگ و دعوا میکشه...خانوم مهریه رو میذاره اجرا و مرد هم اقدام میکنه واسه طلاق زن...بالاخره بعد از یه مدت کشمکش مرد حاضر شد 50 میلیون و 14 گرم طلا به عنوان مهریه بده به زن و خودش رو خلاص کنه...

روز داداگاهشون وقتی توی جلسه بودم جوری حرف میزدن و برخورد میکردن که گفتم بریم بیرون قطعا همدیگه رو لت و پار میکنن...زن میگفت اگه بچه دار شدی از قدم من بوده و تا آخر عمر باید ممنونم باشی و خرجم رو بدی...مرد هم میگفت من ازت جدا بشم از این شهر میرم که ریختت رو نبینم.... قاضی ختم جلسه رو اعلام کرد...

وقتی از جلسه اومدیم بیرون مرد گفت میای بریم هتل؟؟؟زن هم گفت آره...دست هم رو گرفتن و رفتن هتل...انگار نه انگار تو جلسه به خون هم تشنه بودن...اصلا مونده بودم بابا اینا دیگه کین که از لحظه آخرم نمیگذرن و میخوان کمال استفاده رو ببرن از زمان...


یه پرونده طلاق دیگه هم داشتیم که خیلی داغون بود...

عروس و دامادِ خانواده ای بودن که 14 سال با هم دوست بودن و رابطه نامشروع داشتن...بعد از 14 ﺳﺎﻝ با هم فرار میکنن...شوهرِ زن بعد از پیگیری میفهمه که چی به سرش اومده...مرد،زن رو طلاق داد و زن یه جا مخفی شد از دست خانوادش...برادرهای زن قسم خورده بودن که ببیننش زِندَش نمیذارن..

این زن یه پسر 17 ساله داره و یه دختر 10 ساله...پسر با پدرش هست و دختر با مادرش...بعد از طلاق شوهر سابق زن و پسرش و پدر شوهر سابقش میخواستن زن رو ببینن...واسه زن یه صندوق میوه هم آورده بودن...خیلی برام جالب بود که با این بی آبرویی که براشون پیش آورده باز هم اومده بودن و پسر میخواست مادرش رو ببینه و پدر و پدر بزرگشم میخواستن همراهیش کنن...بعد از چند بار تماس گرفتن زن حاضر شد بره توی پارک ببینتشون...

فردای روز دیدار مردی که داماد خانواده بود و با عروس خانواده رابطه داشت اومد دفتر...گفت میخوام برم عقدش کنم...هی احمق الدوله میگفت قید ادامه این رابطه رو بزن...مرد هم که خر بود شدید و حالیش نمیشد...حالم داشت بد میشد...احمق الدوله بهش گفت تو با این زن حرام ابدی هستی...از نظر قانونی مشکلی نیست و محضر عقدتون رو ثبت میکنه ولی از نظر شرعی عقد شما درست نیست...

باز هم میگفت اشکال نداره من این رو میخوام و عقدش میکنم...حلال و حروم هم کاری ندارم...فقط باید داشته باشمش...خودشو بغلش رو میخوام حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه...(کم مونده بود چیزای دیگه هم که میخواد بگه)

واقعا موندم اینا دیگه کی هستن...هیچ وقت نتونستم این افراد رو درک کنم و بفهمم تو اون کلشون چی میگذره...

86

صبح رفتم دفتر و احمق الدوله هم اومد و پرونده رو جمع کردیم رفتیم دادگاه...از بدو ورود به دادگاه بود که چند تا از همکلاسی ها رو دیدم و بی توجه رد شدم و هیچ سلام و علیکی نکردم...اصلا خوشم نمیاد پیش قدم بشم برم به یه پسر که زمانی همکلاسم بوده سلام کنم...زمان دانشگاهم همین جور بودم اگه سلام میکردن جواب میدادم ولی هیچ وقت پیش قدم نمیشدم برای سلام کردن...

یکی از همکلاسی ها زوم کرده بود و نگاهم میکرد که بهش سلام کنم...منم یه نگاه بهش کردم برگشتم طرف احمق الدوله به حرفم ادامه دادم...شانس توی هر طبقه هم میرفتم با هم روبرو میشدیم...بالاخره طاقت نیاورد و سلام کرد منم جوابش دادم...بعد از سلام گفت ببخشید و رفت...سلام بدون هیچ حرفی ببخشید و رفتن...واقعا فکر کنم عقده کرده بود سلام کنه و اگه سلام نمیکرد یه اتفاقی براش میوفتاد...

بعد از رفتنش دیگه ندیدمش...نشسته بودم و که یه خانوم اومد گفت من یه دادخواست میخوام بنویسم بلد نیستم شما بلدی بنویسی؟؟؟گفتم آره...همه مدارکش رو داد و جریان رو گفت و من براش یه دادخواست تنظیم کردم و گفتم برای تشکیل پرونده برو کجا و چکار کن که یکی از اساتید رو دیدم...وقتی نزدیک شد سلام و احوالپرسی کردم گفت به سلامتی همکار ما شدی؟؟؟گفتم نه بابا کو تا به شما برسم...از کارم براش گفتم و گفت بخونی قبولی...گفتم فعلا که امسال قصد شرکت توی آزمون رو ندارم و معلوم نیست کار کنم یا نه...شاید دیگه کار رو بذارم کنار...

گفت اگه خواستی کار کنی بخون واسه دفتر اسناد رسمی میدونی که خیلی بهتر از وکالت هست...ازش تشکر کردم و بعد خداحافظی کرد و رفت...

اون شخص رو که روانه کردم رفت و احمق الدوله با موکل و شهود اومد...یه ربع بعد جلسه دادگاه تشکیل شد و منم توی جلسه به اذن قاضی شرکت کردم...

وقتی وارد شدم از قضا قاضی هم یکی از اساتیدم بود...سلام کردم و نشستم...همش خدا خدا میکردم که یه وقت چیزی ازم نپرسه...چون اون زمانی که دانشجو بودم تعریف میکرد که چی به سر کاراموزی که تو جلساتش میاد میاره...

جلسه حدود 50 دقیقه طول کشید...وقتی که جلسه تموم شد زمان اتمام کار دادگاه هم بود...استاد از جایگاهش اومد پایین گفت جواب بده ببینم این سوالات رو که میپرسم...گفتم در خدمتم...تو دلمم میگفتم خدا گفتم کمک کن نپرسه چی شد پس؟؟؟چند تا سوال پرسید تونستم جواب بدم ولی خب نه اونجور مستند و مستدل...گفت خوبه راه افتادی...بخوای چیزی میشی...گفتم شما لطف دارید و به هر جا که برسم از زحمات شما بوده...هندونه زیر بغل زدن که سخت نیست

گفت هر وقت خواستی بیا اگه سوالی یا اشکالی بود کمکت میکنم...گفتم ممنونم...اتفاقاً شوهر خاله مامان هم قاضی شعبه 22 هستن اوشونم سفارش کردن...گفت با هم دوستیم هر وقت خواستی بیا کمکت میکنیم...

تشکر کردم و از شعبه اومدم بیرون...احمق الدوله گفت خوبه هر جا هم میری یه آشنا به پستت میخوره...گفتم بله پس چی فکر کردین...آدم سرشناس رو همه میشناسن...گفت بیا تا بریم...هر چی بگم یه چی جواب میدی...گفتم خب زشته شما حرف بزنید من جواب ندم و ساکت وایستم...حرف رو نمیشه بی جواب گذاشت...

85

صبح احمق الدوله باید واسه یه پرونده میرفت شهرستان...شهرستانی که من 4 سال اونجا درس خوندم...با اون بعد مسافت که من خبر داشتم 8 ساعت رفت و برگشتش طول میکشید و همه مطمئن بودیم که امروز دفتر نمیاد...صبح دیرتر از همیشه ساعت 9 رفتیم سر کار و منشی طبق معمول جیم زد با دوست پسرش رفت گردش...سارا هم رفت دنبال کارای وامش و منم موندم دفتر به کارام رسیدم...

سارا با شوهرش ساعت 10:30 اومدن دفتر...یه سری کار محضری بود دادم سارا توی مسیر خونه بره انجام بده...منم ساعت 12 دفتر رو بستم و اومدم خونه...

با این خیال که احمق الدوله نمیاد سارا گفت نمیام...منم گفتم بجات میام ولی ساعت 6:30 میام و سپیده  هم اس داد که دیرتر میاد...فقط منشی بود که گفت ساعت 5 میرم دفتر...

همگی سر خوش و خوشحال بودیم از اینکه امروز احمق الدوله نمیاد...از قضا احمق الدوله جون سخت ساعت 4:50 دقیقه جلو در دفتر ایستاده و به منشی زنگ میزنه که کجایی؟؟؟منشی هم میگه دارم در دفتر رو باز میکنم...میگه پس چرا من نمیبینمت؟؟؟منشی میگه شوخی کردم من طبقه بالا هستم...میگه بیا در رو باز کن من کلید ندارم بعدم گوشی رو قطع میکنه...

منشی 10 دقیقه بعد میرسه دفتر و میبینه در دفتر باز هست و میره بالا میبنه احمق الدوله تو سالن نشسته و گوشی منشی رو میگیره و نمیذاره به ما خبر بده...همین جورم تو سالن میشنه تا هر کدوم اومدیم نتونیم با هم هماهنگ کنیم که چی بگیم و چی نگیم...

وقتی من رسیدم دفتر ساعت 6:40 دقیقه بود...یعنی 1ساعت و 40 دقیقه تأخیر...تا از در وارد شدم دیدم نشسته جای من و داره تو سالن با موکل صحبت میکنه...تا من رو دید گفت سلام رئیس...خسته نباشید....ببخشید جای شما نشستما...همین جور یه ریز متلک میگفت و نمیذاشت من عکس العملی نشون بدم...

وقتی حرفش تموم شد گفتم سلام خسته نباشید...ممنونم از لطفتون امروز خوب استراحت کردم الان خسته نیستم...شما راحت باشید جای من و شما نداره منم میرم سر جای شما میشینم...

همچین رنگ صورتش قرمز شد که گفتم الان یه چیزی از عصبانیت بارم میکنه...وقتی دید خیلی خونسردانه یه لبخند رو لبم هست و همین جور وایسادم هیچی نگفت و شروع کرد به موکل صحبت کردن...

منم رفتم تو اتاقش سر جاش نشستم و کارامو اونجا دادم...احمق الدوله هم از تو سالن همین جور نگام میکرد ببینه از رو میرم یا نه که دید نه منم راحت نشستم دارم به کارم ادامه میدم و صدای بچه ها میزنم که بیان تو اتاق...خاطره رو که به گریه انداخته بود...منشی هم که چیزی کمتر از گریه کردن نداشت و حسابی حال منشی رو گرفته بود...

سارا هم که نیومده بود توبیخ کرد و قرار شد یه هفته بهش حقوق نده...موندم من که بعد از رفتن موکل بازخواست شدم...گفت تو چرا دیر اومدی؟؟؟مگه وقتی من نیستم نباید اینجا جای من باشی؟؟؟فکر کردین من نمیام گفتین بریم برای خودمون صفا کنیم؟؟؟

گفتم نه اصلا این چیزایی که شما میگین نیست....شما اجازه بدین تا من صحبت کنم...شما مگه نمیگین رو قانون برید و بیاید؟؟؟گفت چرا...گفتم طبق این لیستی که نوشتین امروز روز من نبوده و همکار جون نیومده و من لطف کردم جای اون اومدم در صورتی که میتونستم نیام و استراحت کنم...حالا اومدم ولی با تأخیر...پس من بی قانونی نکردم...اگه اومدم فقط بخاطر اینکه احساس مسئولیت کردم و خواستم در نبود همکار مشکلی پیش نیاد...امروز حضور من لازم نبوده...

حالا هم همه چی سرجاش هست و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده که شما هم اوقات خودتون رو تلخ کنید هم بقیه....ساعت کار دفتر 5 بوده که خانوم منشی سر ساعت اینجا بودن و موکلی پشت در نمونده که زشت باشه...منم که همه کارا رو کردم کاری رو زمین نمونده که شما اینجوری عصبانی بشید واسه تأخیر همه رو جلو موکل به سیخ محاکمه بکشید و متلک بارون کنید...

حرفم که تموم شد یه کم آروم تر شد ولی هنوز رو دنده ای بود که نباید باشه...ساعت 8،ساعت کاریمون تموم میشه و باید بریم...وقتی خواستیم بریم گفت باشه برید...همون موقع 2 تا موکل اومدن و دستور برگشت همه رو داد اینقدر حرف زد که ما معطل بشیم...تا ساعت 9:15 نگهمون داشت و بعد گفت میتونید برید...تازه ساعت 9:30 تونستم روزم رو باز کنم...

احمق الدوله در عین حالی که یه سری اخلاق خوب داره یه سری اخلاق لجنم داره...از چشمش بیشتر به من اعتماد داره...دست چک و مهر امضاش و عابر بانک و رمزش دست من هست...گاهی اوقات شماره من رو میده و موکل ها میلیونی پول به حساب من میریزن...دید منفی به هیچ کدوممون نداره...

ولی یه سری اخلاق گندم داره که تحملش سخته...اینکه دوست داره اذیت کنه...تو دادگاه اجازه استفاده از آسانسور رو نداریم...حتی 10 طبقه رو اگه بخوایم بریم باید از پله استفاده کنیم...خیلی وقت ها میگه امروز بیاین دفتر خیلی کار داریم ولی خودش نمیاد و ما علاف میشیم...خیلی وقتا موکل که زنگ میزنه جوابش رو نمیده و کارای موکلا رو پس گوش میندازه و موکل ها رو سر ما خراب میشن و چون همیشه من و سارا باهاش دادگاهیم و همه ما را میبینن ما رو فحش کش میکنن...فکر میکنن ما کاره ای هستیم هر چی هم میگیم نمیفهمن...

تنها کسی که تونسته حرفش رو بزنه منم...بقیه همه فقط وایمیستن تا هر چی خواست بارشون کنه...واقعا آدمی هست که نمیشه شناختش...یه روز از سوراخ سوزن تو میره یه روز از در یه دروازه تو نمیره...نشده تا حالا یه روز تعادل داشته باشه...از همه بدتر مشکل اخلاقی که داره هست و گاهی جوک های س.ک.س.ی برامون میخونه و میفرسته و کلا بویی از شعور نبرده...

84

صبح قرار نبود برم دفتر...احمق الدوله زنگ زده که عصر چهارشنبه نیومدی کارا مونده شنبه هم اول وقت دادگاه هست برو کارها رو انجام بده...رفتم دفتر میبینم چند تا دادخواست هست باید بنویسم...دادخواست ها رو تنظیم میکنم و میشینم با خاطره به صحبت کردن...منشی هم که همش با تلفن حرف میزنه...نمیدونم خسته نمیشه این همه با تلفن حرف میزنه؟؟؟

همین جور که نشسته بودیم یه موکل اومد...برای بار دوم بود که میدیدمش....بی نهایت ازش بدم میومد...از اون آدمای مزخرف روزگار هست...وقتی اومد گفت احمق الدوله نیومده؟؟؟گفتم امروز نمیاد...گفت زنگ زدم گفته که میاد...گفتم پس بشینید تا بیاد...

همین جور که داشتم با خاطره حرف میزدم هی این موکل مزخرف میپرید وسط حرفمون و یه پارازیت میپروند...تا نشست رو کرد به من و گفت شما سمتتون چیه اینجا؟؟؟گفتم جانشین احمق الدوله هستم و مدیریت اینجا با من هست...رو کرد به خاطره گفت متاهلی؟؟؟همکار هم جواب مثبت داد...

دلم میخواست موکل رو خفه کنم از بس وراجی و فضولی میکرد...خاطره برگشت و به حرفش ادامه داد...داشتم جواب میدادم بهش که موکل دوباره فضولیش گل کرد...هر چی گفت با یکی دو کلمه جواب دادم و اجازه حرف زیادی نمیدادم ولی گویا خیلی داغون تر از این حرفا بود که بخواد بفهمه باید خفه بشه...

خاطره یه حرفی در مورد شوهرش زد و گفت میگی چکار کنم؟؟؟جوابش رو دادم و نظرم رو گفتم...دوباره موکل تو دهنی نخورده وراج یه پارازیت پروند...دیگه تحمل نکردم و برگشتم یه نگاه بهش کردم و گفتم اگه دونستن این صحبتا دردی از زندگی شما دوا میکنم تا براتون بشکافم...این صحبتا به شما ربطی داره؟؟؟مشکلی از شما رو حل میکنه؟؟؟دیگه هیچی نگفت و بلند شد رفت...

هفته ای که گذشت کلا صبح تا ظهر با احمق الدوله دادگاه جزایی و دادسرا بودم...واقعا دلم واسه سربازایی که محل خدمتشون زندان هست میسوزه...بیچاره ها با اون دستبندی که به دستشون هست با زندانی همین جور باید بگردن...چه عذابی میکشن...

یه روز 2 تا سرباز بودن با 20 تا زندانی که به دست و پاشون زنجیر بود...از پله بالا اومدنشون دیدنی بود عین خرچنگ کج کج میومدن بالا...زنجیرای باشونم یه صدایی راه انداخته بود که همه برمیگشن ببینن چه خبره...

یه زندانی دیگه بود باید میرفت طبقه 6،به سرباز میگفت خب بیا با آسانسور بریم سربازم از اون ترک ها بود که لهجه خیلی شیرینی دارن و با اون لهجه ترکی فارسی میگفت لازم نکرده با پله میریم...زندانی هم اگه مقاومت میکرد یه تو سری مشتی میخورد....

فکر کنم بیچاره ترین قشر سرباز همین سربازایی هستن که توی زندان خدمت میکنن و نگهبان زندانی هستن باشن...

یکی از این روزها که دادگاه جزایی بودیم باید میرفتیم یه پرونده رو میخوندیم...پرونده تقریبا 400 صفحه بود...از اون پرونده هایی که همه جرمی توش پیدا میشه و هر چی دلت بخواد توش آدم وول میخوره...

موکلای ما نقش داشتن تو این پرونده،یکیشون جرمش قتل عمدی بود که تبرئه شده بود و 3جرم دیگه داشت به عنوان دخالت در امر وکالت،جعل عنوان مامور آگاهی و روابط نامشروع غیر از زنا...موکل دیگه هم جرمش همین روابط نامشروع غیر از زنا بود...

پرونده رو که خوندیم از قتل شروع شده بود...یه سری عکس از جنازه بود که مال چند ساعت بعد از وقوع قتل بود که این عکس ها رو داخل پزشکی قانونی گرفته بودن...جلوتر که رفتیم عکس ها،جنازه کالبد شکافی شده رو نشون میداد...احمق الدوله هم هی واسه من توضیح میداد که این چیه...فکر میکرد نمیدونم و حالا حال من بد میشه ولی میدید نه عین خیالمم نیست و میگم چه جالب...

دوباره شروع کرد به خوندن پرونده و گفتن و نوشتن من...خوندن پرونده که تموم شد تحویل دادیم و برگشتیم...عصر موکلامون اومدن...

یکی از موکل ها همون زن تو دهنی نخورده ای بود که بالا در موردش گفتم...اون موکل دیگه هم اومد...وقتی احمق الدوله باهاشون حرف زد، گفت برای رابطه نامشروعی که داشتین براتون مجازات شلاق در نظر گرفتن...چون شما (موکل زن) حضور نداشتی و حکم برای شما غیابی صادر شده حالا ما واخواهی کردیم براتون تا ببینیم چی میشه...

یه آقایی همراه زن فضول بود که هی به احمق الدوله میگفت میشه این شلاق رو کاری کرد که نخوره؟؟؟احمق الدوله هم میگفت شاید بتونم ولی تضمین نمیکنم...از اون برم اون یه موکل دیگه میگفت اگه این شلاق نخوره منم نباید بخورم...

تو همین حین بود که دعوا شد و طرفین صداشون رو بردن بالا...هر چی احمق الدوله میخواد ساکتشون کنه اونا ساکت نمیشدن...اینایی که چند دقیقه قبل میگفتن ما کاری نکردیم و شلاق به ناحق بوده که برامون در نظر گرفتن حالا تو دعوا همه چی رو لو دادن و فهمیدیم بله جرمشون فقط یه بوسه خشک و خالی تو ملاء عام نبوده خیلی چیزای دیگه هم بوده ولی مامورین فقط بوسشون رو دیدن...

احمق الدوله همه رو از اتاق کرد بیرون و گفت یکی یکی بیاین حرف بزنید...اون آقایی که با اون زن فضول بود رفت بیرون...اون موکل هم رفت بیرون...یکی از بچه ها از اون آقایی که با زن اومده بود پرسید که شما چه نسبتی با این خانوم دارین؟؟؟گفت برادرشم...از قضا توی اتاقم احمق الدوله از زنه پرسید که این آقا چه نسبتی با شما دارن؟؟؟یه کم گیر کرد توی گفتن و بعد از مِن و مِن کردن گفت پسر خالم هست...

همکار جان اومد و گفت خانوم فلانی برادرتون بیرون کارتون دارن...قیافه زن دیدنی بود...حمق الدوله گفت مگه پسر خالت نیست؟؟؟گفت چرا ولی مثل برادر می مونه برام...

این 2 تا که رفتن اون موکل دیگه اومد و گفت زنه صیغه این مرده شده...اگه این تبرئه بشه منم باید تبرئه بشم و گرنه همه چی رو میرم میگم...

احمق الدوله هم کلی حرف زد و با سلام و صلوات اینا رو فرستاد برن تا ببینیم نتیجه واخواهی چی میشه و باید چکار کنیم...

83

تقریبا یه ماه از سر کار بودنم گذشت...نوشتن و لوایح و دادخواست رو یاد گرفتم...شدم کارشناس حقوقی دفتر و در نبود احمق الدوله اداره دفتر با من بود...به نوعی جانشین بودم...دوشیفت دفتر بودم و هر زمان که احمق الدوله نمیومد با موکلین صحبت میکردم و در صورت لزوم وکالت وکالتنامه رو پر میکردم و پرونده رو تشکیل میدادم و اظهارات رو مینوشتم تا پرونده رو تکمیل کنیم برای ثبت...

تیر ماه رو به پایان بود...ماه رمضون تقریبا به نیمه میرسید...روزها هر چی توان و انرژی داشتم توی دادگاه ازم گرفته میشد...ظهر وقتی میرسیدم خونه فقط میوفتادم و شروع میکردم به وب گردی تا وقت بگذره و عصر برم دفتر...خیلی از عصرها کار سنگین بود و سرمون شلوغ بود حسابی...

یادمه کمتر زمانی رو توی دفتر افطار میکردم...وقتی میرسیدم خونه تقریبا 9 شب بود و یه راست لباس عوض میکردم و میرفتم سر میز افطار و بعدم عین جنازه میوفتادم...

مرداد اومد...زندگی شروع کرد به تغییر و تحول...کسی بود که دورا دور از وقایع زندگیم واکنش نشون میداد...فرد محترمی بود و در کنار حرمت نگه داشتنش گاهی هم اذیت میکردم...بعد از مدتی حرفی زده شد بینمون...اول به شوخی گرفتم و خنده و بعد دیدم نه جدی شد...کم کم زندگی رفت به سمت دیگه ای که فکرش رو نمیکردم...خروج از تجرد و پیوستن به جرگه متاهلین...


82

رفتم دفتر چند تا کار بود که انجام دادم و رفتم توی اتاق احمق الدوله نشستم و به حرفاش با موکل جدید گوش میدادم...

موکل وقتی ازش سوال میپرسیدی زورش میومد جواب بده...وقتی مشخصاتش رو گرفتم که قرارداد مالی و وکالت نامه رو کامل کنم اول فامیلش و بعد اسمش رو گفت...عین آدمایی که همش حرص میخورن و دندونشون رو هم فشار میدن و میخوان حرف بزنن حرف میزد...

یه کاره موکل جدید بخاطر 400 گرم هرویین اعدام شده بود...همچین میگفت 400 گرم که انگار داره میگه اندازه ناخن یه انگشت مورچه...تو دلم گفتم حقش بود اعدام شد...ایشالا تو هم بری پیشش که اونم تنها نباشه...

موکل کارش که تموم شد رفت و شروع کردم با احمق الدوله حرف زدن...گفتم ساعت کاری رو کم کنین...گفت نمیکنم...گفتم من نیم ساعت قبل از اذون مغرب میرم خونه...گفت نمیشه...

منم شروع کردم رو مخش پاتیناژ رفتن...گفتم ماه رمضون هست و باید برنامم رو سبک کنم...تواناییم کمتر میشه...

_گفت به من ربطی نداره،روزه نگیر...

+نمیشه...

_روزه که با دروغ باشه به درد نمیخوره...

+من اهل دروغ نیستم...

_خب وقتی بهت میگم بگو من نیستم دروغ گفتی دیگه

+نیازی نیست بگم نیستین...

همچین رو مغز نداشتش پیاده روی و رژه و دویدم که قاطی کرد گفت باشه...شب اومدم خونه زنش زنگ زد گفت چی به سر این آوردی که اینقدر قاطی هست؟؟؟همه رو گفتم...گفت خب این حالیش نیست کار خودش رو میکنه...زنش و دخترش اهل نماز و روزه هستن ولی خودش اصلا تو فاز این چیا نیست...

گفتم اشکال نداره...وقتی که قطع کردم گفتم من کار خودم رو میکنم...از صبح شروع کردم...جای ساعت 8 صبح ساعت 8:30 رفتم دفتر...یه موکل هم اومد هی احمق الدوله امروز و فرداش میکرد و میگفت امروز پسرت رو آزاد میکنم فردا آزاد میکنم...منم امروز گفتم اصلا نیاز نیست وکیل بگیری پسرت رو از زندان در بیاره پسرت از این تاریخ به بعد میتونسته آزادی مشروط بگیره...برو خودت کارش رو درست کن پول بی خودم به این نده...اونم گفت باشه و رفت...

ظهرم اومد گفت کیا اومدن منم گفتم فلانی اومد...گفت میخواستی بگی کاراشو کردم...گفتم من دروغ نمیگم...گفت خب چی گفتی؟؟؟گفتم خودش بره آزادش کنه پول بی خودم نده...

کفری شد ولی هیچی نمیتونست بگه...دیشب بهش گفته بودم دروغ نمیگم...میدونه که حرفم یه کلام هست...فهمید که این اخلاقم نتیجه زیر قول زدنشه...گفت شب قبل از اذون برو خونه...گفتم ممنون حتما...

بارها منشی گفته که پشت سرت میگه کسی که در برابرم کم نیاورده این هست...

خوشم میاد از اینکه گاهی نمیدونی چکار کنی و کفری میشی...

81

صبح از ساعت 8 دادگاه بودم و دنبال ثبت پرونده...بعد از ثبت پرونده با احمق الدوله رفتم دادگاه جزایی و موکل اومد و جلسه تشکیل شد و کار به قسم کشید...وقتی قاضی خواست موکل قسم یاد کنه چهار ستون بدنم لرزید...چون قبل از جلسه دیدم که وکیلِ موکل داشت میگفت تو قسم بخور بعد هم کفاره قسم دروغت رو بده...

زمانی که قاضی گفت حاضری قسم بخوری گفت آره و اومد زد رو قرآن و قسم خورد...حس و حال خیلی بدی داشتم...چقدر راحت به قرآن قسم دروغ خورد و بعد از قسم به قرآن به هر چی پیر و پیغمبر بود قسم خورد...ظهر ساعت 2 رسیدم خونه...خیلی خسته بودم...ناهار رو خوردم و عصر ساعت 6 رفتم دفتر...

داشتم یه دادخواست مینوشتم که دیدم یه دختر با افتضاح ترین وضع ممکن اومد داخل دفتر...تا حالا ندیده بودمش...دیدم منشی با اکراه داره باهاش حرف میزنه...رفتم داخل اتاقِ احمق الدوله و دادخواست رو گذاشتم رو میز که ایرادای کارم رو بگیره...

اون دختر هم اومد داخل...احمق الدوله یه نگاه غضبناکی کرد که من دست و پام رو جمع کردم و گفتم الانه که یه اتفاق ناجور بیوفته...

گفت بشین...هم من هم اون نشستیم و ختر رو معرفی کرد...دختری که در سن 15 سالگی ازدواج کرده بود و در سن 17 سالگی جدا شده بود و 1 سال سابقه نگهداری تو کانون اصلاح و تربیت داشت...

دختره الان 18.5 سالش بود و خونه مجزا از خانواده داشت...وقتی نگاهش میکردم حالم بد میشد...فاسد بودن از سر و روش میبارید...احمق الدوله رو به دختر کرد و گفت برو بیرون تا صدات کنم...

رفت بیرون و من منتظر بودم تا بگه جریان از چه قراره...ایشون بعد از طلاق صیغه 2 تا پسر شده و 2 تا دوست پسر داره و در حال حاضر چیزی حدود 10 میلیون از این آقایون پول کش رفته و حالا فهمیدن و شاکی هستن ازش...

احمق الدوله وکیل زمان طلاقش بوده و حالا وکیل طرفای مقابل این دختر هست...دختر رو صدا زدیم اومد تو اتاق...واقعا مونده بودم این دیگه کی هست...دستاش جای بخیه داشت...چهرشم هیچ چیز گیرا و جذابی نداشت...نحوه حرف زدن هم که اصلا ناگفتنی بود و مونده بودم که این ادبیات رو از کجا آورده...

حالا اومده بود که اعلام کنه حامله هست و اگه بشه احمق الدوله با شاکیای این هرزه حرف بزنه و قضیه رو با صلح ختم بخیر کنه...خودش کم بود که مادرش هم اومده بود هی میگفت دخترم رو بهم برگردونید...تا ساعت 10 بخاطر این خانواده دفتر بودیم...

اینا رو باید چکار کرد؟؟؟اگه آزاد باشن که گندکاریاشون دنیا رو به کثافت میکشه...اگه زندان باشن که زندان رو هم به کثافت میکشن...اگه اعدام بشن که میگن مخالف حقوق بشر هست...باید چه بلایی سر اینا آورد؟؟؟

80

صبح رفتم دفتر و پرونده ها رو برداشتم رفتم دادگاه...احمق الدوله و موکل هم اومدن...جلسه دادرسی تشکیل شد و من با اجازه قاضی وارد شعبه شدم و به حرفای طرفین و قاضی و وکلا گوش سپردم...

بعد از گذروندن یه روز پر کار برگشتم خونه...ساعت 4:30َ احمق الدوله

زنگ زد که زود برو دفتر چون دیرتر میام و منشی هم مشکل براش پیش اومده تأخیر داره...رفتم دفتر و شروع کردم کارهای به تعویق افتاده رو انجام دادن...سرگرم خوندن یه پرونده بودم که یه نفر اومد و وقت مشاوره گرفت...

گفتم بشینه تا جناب وکیل بیاد...در حین رسیدگی به پرونده یکی از موکل ها به حرفای رد و بدل شده بین مراجعه کننده با شخص همراهش هم توجه میکردم...احمق الدوله ساعت 6 اومد...

رفتم تو اتاق پیشش و به اون 2 تا خانومم گفتم بیان داخل اتاق...داشتم به کارم میرسیدم که یکی از اون 2 تا خانوم شروع کرد به حرف زدن...خودش رو اینجوری معرفی کرد...

سنم 22 سال هست و فوق دیپلم حسابداری هستم و میخوام کمکم کنید تا شوهرم راضی به جدایی بشه...

احمق الدوله شروع کرد به سوال کردن...دختر گفت برای  2 سال صیغه یه مرد 35 ساله شدم و مهریه ام 5 تا سکه هست و مهریه رو بهم داده...مدت 1 سال از زمان صیغه داره میگذره و میخوام جدا بشم ولی شوهرم حاضر نیست که 1 سال مابقی رو بذل کنه...

احمق الدوله گفت دلیلت چیه برای این خواسته؟گفت دیگه با هم نمیتونیم بسازیم...داره اذیتم میکنه...گفت دوستش داری؟گفت آره ولی نمیخوام باهاش زندگی کنم...حتی میخواستم عقد دائمش بشم ولی الان نظرم برگشته...از بعد عید دیگه نظرم عوض شده و نمیخوام باهاش باشم...

گفت میدونستی که زن و بچه داره و باز هم صیغش شدی؟گفت آره...وقتی داشت حرف میزد اعصابم خورد شده بود...از این همه حماقت خودش و خانوادش حالم داشت بهم میخورد...

دختر 22 ساله و با مدرک فوق دیپلم حسابداری صیغه یه فردی شده با 35 سال سن و مدرک دیپلم و دارای زن و بچه...تازه باردار هم شده بود و سقط کرده بود...وقتی این حرف ها رو میزد مادر دختره هم عین سیب زمینی نشسته بود و با سر حرفای دخترش رو تأیید میکرد...

دختری که از زیبایی چیزی کم نداشت...وضعیت مالی خانوادش هم بد نبود...واقعا نمیفهمم انگیزش از این کار چی بود...چه با افتخار هم تعریف میکرد...تنها دلیلی که فکر میکنم یه نفر میتونه مرتکب این حماقت بشه نیاز جنسی هست که نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه هزار مشکل دیگه رو هم به دنبال میاره...

79

احمق الدوله هیچی حالیش نیست که نیست...صبح میگه ساعت 8 دفتر باش تا بریم دادگاه...میگم خودم میرم شما هم بیا...میگه نه...بیا دفتر از اینجا میریم...یعنی راه من رو 2 برابر میکنه...دلم میخواد سرش رو از تنش جدا کنم...

بیچاره منشی که صبح تا ظهر باید اونجا پشه بپرونه...مجبورش کرده صبح تا ظهر بیاد دفتر رو باز نگه داره...اینقدر احمق الدوله تنبل و شلخته هست که حد نداره...تازه الان فهمیدم دلیل صبح اومدنم به دفتر چیه...یه زحمت به خودش نمیده شب که تو خونه نشسته بشینه یه برگ لایحه بنویسه...

صبح تشریف میاره به منشی دستور میده صبحونه آماده کنه تا اونم صبحونه آماده میکنه متن لایحه رو میگه و من مینویسم...کفر آدم رو در میاره...نمیدونم زنش با شلخته بودن این چه جوری کنار اومده...خانوم و بچه هاش مرتبن...همه چی باید براش آماده باشه و دم دست براش بذارن و اگه مهیا نباشه خودش دست به هیچی نمیزنه و شروع میکنه داد زدن و بد و بیراه گفتن...

دیروز صبح اومده دفتر میگه چکارا داریم؟؟؟3 تا پرونده رو گذاشتم جلوش میگم کارای اینا مونده و فرصتی نداره زودتر لایحه رو بنویسید...حدود 2 ساعت داشتم لایحه مینوشتم...ماشالا همه لوایح هم 3-4 صفحه ای هست...وسط لایحه گفتن و نوشتن منم که همه کار میکنه...یا با تلفن حرف میزنه یا چایی میخوره یا از سپیده سوال میکنه و اون بنده خدا هم همین جوری می مونه چی بگه و بلد نیست جواب بده و هی رنگ به رنگ میشه...هیچ تجربه کاری نداره و خیلی از موارد رو نمیدونه...

دیروز لایحه ها رو گفت و نوشتم...صبحونه هم خورد و خواستیم بریم که دیدم پاش جوراب نیست...دید چشمم افتاد به کفشش خندید گفت صبح خانومم جوراب برام نذاشته بود جوراب نپوشیدم...همون موقع منشی رفت از اون بر خیابون جوراب خرید اومد...

فقط داشتم حرص میخوردم از دستش...بعد از کلی حرص دادن رفتیم دادگاه و دادسرا...هر چی یاد داشتم،داشتم از پله بالا و پایین میرفتم...تو 2 تا شعبه کارم طول کشید...

همین جور که نشسته بودم دیدم یه زنی هی داره نفرین میکنه و غر میزنه...قاضی حکم داده بود که پسر این خانوم باید 8 میلیون دیه پرداخت کنه...اونم میگفت 1 میلیون بیشتر ندارم...شاکی هم میگفت تا قرون آخر رو باید بدی...مادر پسره هم میگفت برو از خدا بترس این پولا خوردن نداره...والا مردم خیلی پررو شدن...پسرشون دعوا راه انداخته دست بنده خدا رو شکونده حالا که باید جواب کارش رو بده زورشون گرفته...پسره رو بردن زندان چون دیه نداشت بده...

بعد از این صحنه رفتم طبقه بعدی که کارم رو انجام بدم...همین جور که منتظر بودم دیدم یه زن و شوهر دعواشون شد...زن رو به مرد میگفت تو اگه سالم بودی با داشتن زن نمیرفتی 6 تا دوست دختر بگیری و به زنت خیانت کنی...مرد هم میگفت تو حرف نزن که خواهرت تا حالا 11 بار صیغه این و اون شده هر بار با یه نفر هست...تا اونجایی که تونستن آبروی همدیگه رو بردن...ملتم که همه کنجکاو و فضول وایساده بودن نگاه میکردن...

بالاخره ساعت 2 موفق شدم از دادگاه بیام بیروم و برم خونه...عصر هم که رفتم دفتر،جناب هپلی نیومده بود و منم تا ساعت 8 موندم دفتر و کارا رو کردم و بعدم جیم شدم اومدم خونه...اینقدر خسته بودم که ساعت 12:30َ خوابیدم...

78

تو دفتر نشسته بودم و داشتم یکی از پرونده ها رو میخوندم و مشغول رسیدگی به کارها بودم که یکی از موکل ها اومد و خودش رو معرفی کرد...تنها چیزی که ازش میدونستم اسم و فامیلش بود و اینکه حکم جلبش اومده...بار اول بود که می دیدمش...وقتی نگاهش کردم از اون قیافه های میر غضب بود...عین ستون تخت جمشیدم قد علم کرده بود ایستاده بود جلو میز من...

منشی گفت بشینه تا نوبتش بشه...کار پرونده که تموم شد رفتم داخل اتاق احمق الدوله نشستم و به حرف های احمق الدوله و موکل گوش دادم...کار موکل که تموم شد رفت و جناب ستون تخت جمشید تشریف آوردن...

اینقدر میر غضب بود که با صد من عسل هم نمیشد بخوریش...احمق الدوله گفت حکم جلبت اومده و به یاری امام زمان فردا جلب میشی...خندم گرفته بود...احمق الدوله کارش رو راه انداخت و رفت...وقتی که گفتم مشکلش چی بوده گفت ایشون دزد تشریف دارن...

تو روز روشن رفتن تیر آهن دزدی و یه نفر میبینه و شماره ماشینشون رو برمیداره و اونا هم میفهمن و میخواستن با ماشین زیرش بگیرن ولی نشده...بالاخره گیر میوفتن و شاکی میاد خسارت رو میگیره و میره ولی به دلیل شغل شریفشون دوباره سر و کارشون به ما افتاده و حکم جلبشون اومده...

بعد که حرفاش تموم شد گفت خیلی بدبخت و پیشونی سیاه هست این جناب دزد...گفتم واسه چی؟؟؟گفت 2 میلیون علی الحساب باید بهم میدادن...اینم نمیتونسته بیاد 2 میلیون رو میده به همکار و رفیقِ شفیقش که بیاره پول رو بده به من...اونم اومده 500/000 تومن رو داده و 1/500/000 تومن رو زده به جیب و گم و گور شده و حالا جناب میرغضب هست که از همه طرف گیر افتاده...

وقتی به زندگی اینا نگاه میکنم میگم واقعا چه زندگیه اینا دارن؟؟؟همش استرس...پول حلالش این روزا سخت از گلو پایین میره چه خواسته اینجور پول هایی که از راه کسب حرام هست...

77

کارم رو سه شنبه 7 / 3 / 92 ساعت 8 صبح شروع کردم...

صبح رفتم دفتر...منشی بود و یکی از همکارانی که خیلی تردد داشت به اتاق جناب وکیل...یه کاراموز هم بود...

صبح تا ظهر بیکار نشستم و با کاراموز حرف زدم و همکاری که از همون اول به دلم نشست صحبت کردم...منشی هم که کلا جدا از جمع بود و همش پشت تلفن حرف میزد...

اینجا از کار آموز به نام سپیده یاد میکنم...سپیده چند ماهی بود که فارغ التحصیل رشته حقوق بود و متولد 69...

همکار شماره 1 که بیشتر وقتم با این عزیز بودم ازش به نام سارا یاد میکنم...سارا فارغ التحصیل رشته آزمایشگاه و متولد 63 بود...

همکار شماره 2 رو فقط عصرها داشتیم و از اون همکارای خوب و نازنین بود...از این همکار هم به نام خاطره یاد میکنم...خاطره متولد سال 65 و فارغ التحصیل رشته حقوق بود...

منشی هم که متولد سال 64 بود و دیپلم ناقص و مطلقه بود...

سارا و خاطره هر دو متاهل بودن و من و سپیده مجرد بودیم...

کارهای ما به این ترتیب بود...سارا کار پاکنویس لوایح رو داشت...من و خاطره هر دو کار نوشتن دادخواست و لوایح و تشکیل پرونده رو به عهده داشتیم...کار خاطره تک شیفت بود و فقط عصر ها بود...من صبح و عصر بودم و صبح رو دادگاه و دادسرا و شورای حل اختلاف بودم و پا به پای جناب وکیل باید میرفتم برای ثبت و دفاع پرونده ها...

سپیده هم که باید پرونده ها رو میخوند و یه سری موارد رو که نمیدونست بهش یاد میدادیم...

منشی هم که وظیفه تهیه صبحونه ما رو داشت و تمیز کردن دفتر و پاسخگویی به تماس ها...

همکار 1:سارا...

همکار 2:خاطره...

کاراموز:سپیده...

وکیل:احمق الدوله...

76

نیمه دوم سال 91 تقریبا بدون تنش خاصی گذشت...تنها اسفند ماه بود که ماه سختی بود...ماهی که شوهر خاله یه عمل سنگین داشت و با دلهره گذشت...

سال 92 رسید...روز دوم فروردین ماه بود رفتیم خونه خاله و دیدیم همه چشم گریون هستن و پای عمل شده شوهر خاله به رنگ زغال بود...فهمیدیم که فردا صبح نوبت عمل هست و پای شوهر خاله رو میخوان قطع کنن...اومدیم خونه و فردا رفتیم بیمارستان...حال همه خراب بود...همه آشفته بودیم...

عمل به خوشی گذشت...دخترای خاله رو آوردیم خونه و نذاشتیم که برن خونه خودشون...شوهر خاله بعد از ترخیص شدن عیادت کننده زیاد داشت...یه هفته رفتم خونه خاله موندم...تعطیلات تموم شد...خردادماه از راه رسید...کاری برام جور شده بود و رفتم برای صحبت کردن...دفتر وکالت بود...روزی که رفتم برای صحبت فردای میلاد حضرت علی بود...روزی که بی نهایت عصبانی بودم...

روزی که کسی نخود آش شده بود و حرفی زد که بحثی توی خانواده پیش اومد و قبل از رفتنم شاهد یه بحث بودم و جوابی که دادم...وقتی رفتم دفتر اقای وکیل افراد دفتر و زیر نظر گرفتم...منشی دختری قد بلند بود با بینی که عمل شده بود و هنوز چسب داشت...دختری بود که در حال تردد بود به اتاق جناب وکیل و سالن انتظار...دختر دیگه ای هم بود که مشغول نوشتن بود...موکلین هم توی سالن منتظر بودن...

یکی از موکل ها از اتاق اومد بیرون...از همون اول کار فهمیدم جناب وکیل از اون ادمای وراج و نچسب هست...وقتی وارد اتاقش شدم با بابا بودم...خواستم که جلسه اول باشه و بدون قراره کجا باشم...خودم رو معرفی کردم و جناب وکیل جلوم بلند شد و اومد با شکلاتی که رو میز بود پذیرایی کرد...یه آقای دیگه هم وارد اتاق شد که چهرش برام آشنا بود و فهمیدم اون اقا هم دانشگاهی من بوده و ترم دوم من فارغ التحصیل شده....

اون شب حرفامون رو زدیم...حرف حقوق شد...گفتم صرفا یادگیری برام مهم هست و حقوق برام مهم نیست...گفت 80 تومن برات میزنم...شب برگشتم و به مامان گفتم و از پس فرداش مشغول به کار شدم...

75

تابستون که اومد رفتم کلاس دف و موسیقی رو شروع کردم و این بار به جای سه تار دف رو انتخاب کردم...

کلاس های موسیقی هفته ای یه روز بود...بعد از گذشت 1 ماه وارد گروه شدم...هر دو هفته یه بار جمعه ها برنامه داشتیم...چیزی حدود 50 نفر دور هم مینشستیم و به رهبری استاد دف نوازی و تنبک نوازی انجام میدادیم...

شهریور ماه رسید و رفتیم مشهد...تو اون سفر مسافری از قم رو دیدم...سفر برام زهرمار شد...بعد از مشهد به سمت تهران حرکت کردیم و برنامه اجلاس سران بود...کل شهر رسما تعطیل بود...چند روزی رو موندیم خونه دختر عمه و بعد به سمت قم حرکت کردیم...حرم حضرت معصومه پتکی بود بر فرق سرم...فقط دلم میخواست از اونجا برم...دوساعتی رو موندیم و ظهر رفتیم جمکران...مسجد جمکران نماز ظهر خوندیم و رفتیم ناهار خوردیم و بعد حرکت کردیم به سمت اصفهان...

اصفهان که رسیدیم رفتیم هتل...حالم به شدت بد بود و نفهمیدم شام چه جوری خوردم...شام که خوردم بیهوش افتادم...روزهای بعد مامان اینا میرفتن بیرون و من تو هتل میموندم و کمتر پیش میومد که برم بیرون...حالم خوب نبود اون چند روز...دو روز بعد از اصفهان حرکت کردیم و برگشتیم شیراز...

74

روزها گذشت تا رسیدیم به فروردین 91...26 فروردین ماه بود که ظهر روانه بیمارستان شدم برای نوبت عملی که داشتم...وقتی رفتم بیمارستان خاله زهرا اومد...نشستیم به حرف زدن تا سارا دختر خاله صدام زد که آماده شو بریم اتاق عمل...از عمل قبلیم چیزی حدود 8- 9 ماه میگذشت...

همون بیمارستان و همون اتاق عمل و همون دکتر بیهوشی...لباس هامو عوض کردم و رفتم داخل اتاق عمل...دکتر اومد و باهام حرف زد...دکتر بیهوشی هم که عالی بود و قبل عمل کلی برام حرف زد...سارا گفت خب دیگه بسه الان باید بیهوش بشی تا عمل رو شروع کنیم...

تقریبا ساعت 5 بود که بیهوش شدم و زانوم تحت عمل جراحی قرار گرفت...وقتی که بهوش اومدم فقط ناله میکردم...هنوز توی گلوم لوله بود و دستام به تخت بسته بود...همیشه بعد از بیهوشی سخت بهوش میام و کلا ناله میکنم...

وقتی بهوش کامل اومدم غروب بود...سارا اومد بالای سرم گفت عمل خوب بود...غضروفای زانو که خُرد شده بودن رو تخلیه کردیم...امشب رو پات راه نمیری...منم دارم میرم خونه فردا صبح قبل اتاق عمل میام ببینمت...دکتر هم میاد ببینتت تو هوش و بیهوشی گفتم باشه...

وقتی بهوش اومدم گفتم هیچ کسی نمیخوام پیشم باشه...خواهری رو فرستادم خونه چون میدونستم کارای دانشگاهش زیاده...مامان رو هم چون میدونستم سختش هست بمونه گفتم برو خونه اینجا پرستارا هستن منم کاری ندارم...مامان هم رفت خونه...

شب ساعت 11 بود که اثر بیهوشی کامل از بین رفته بود...پرستارا همه میدونستن دختر خاله سارا هستم و هوامو داشتن...یکی از پرستار ها اومد گفت مشکلی نیست و میتونی شام بخوری...شام جوجه کباب بود...همراه یکی از مریض ها دلش سوخت تنهام و اومد کمکم کرد و غذا گذاشت تو دهنم...

ساعت 12:30 بود که همه خوابیدن...چیزی حدود 12 ساعت بود که دستشویی نرفته بودم و سرم هایی که زده بودن داشت اذیتم میکرد...زنگ استیشن پرستاری رو زدم و پرستار مرد اومد...گفتم میخوام برم دستشویی کمک کن بلند بشم...پام تکون نمیخوره...گفت نباید بلند بشی الان به یه خانوم میگم بیاد کمک میکنم لگن برات بذاریم...گفتم بکشیمم نمیذارم لگن بذاری...گفتن نباید راه بری گفتم میخوام راه برم...

دید زیبار نمیرم...رفت برام واکر آورد کمکم کرد اومدم لبه تخت...دمپایی کرد پام و گفت ببین میتونی بلند بشی؟؟؟؟بلند شدم ولی پام به قدری سنگین بود که تکون نمیخورد...پرستار زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد و خودم رو کشون کشون رسوندم به دستشویی...پرستار ایستاد و دوباره برم گردوند روی تخت...از اون پرستارای باحال بود...

هی سر میزد سرمم رو چک میکرد و میدید من بیدارم...میومد باهام حرف میزد و میگفت چیزی میخوری برات بیارم؟؟؟میگفتم نه ممنون...صبح قبل از اینکه شیفتش تموم بشه اومد گفت لباست رو بزن بالا...یه سوزن هم دستش بود...

گفتم میخوای چکار کنی؟؟؟گفت میخوام این سوزن رو بزنم تو شکمت...گفتم چرا؟؟؟گفت واسه لخته نشدن خون هست...سوزن رو زد و رفت...سارا هم اومد و بهش گفتم که چیا شد و پام سنگین هست...گفت مشکلی نداره...دکتر هم اومد چک کرد...گفتم میخوام خم کنم پامو خم نمیشه...گفت تا دو سه روز همین جوریه...پرستار دوباره اومد به سارا گفت دختر خالت اصلا حرف گوش نمیده...گفت این همین جوره حرف حرف خودش هست...

صبحم برام صبحونه آوردن و خوردم و ظهر مرخص شدم...تا چند روز مهمون داری بود و یکی میومد و یکی میرفت...وضعیت پام روز به روز بهتر بود و بعد دو هفته بخیه رو کشیدن و گفتن باید فیزیوتراپی و آب درمانی رو شرع کنی...

دو هفته هم مشغول فیزیوتراپی بودم و این طول درمان کشید به تابستون و کماکان بیکار دوله واسه خودم میگشتم...

73

کارم توی دفتر کارشناسی عصرها بود...از 5 عصر میرفتم تا 8 شب...صبح ها هم که توی دادگاه مشغول بودم...


صبح یکی از روزهای سرد بهمن با یکی از قضات قرار داشتم...رفتم جلو دادگاه ایستادم تا قاضی محترم تشریف بیاره و نامه ایی رو ازش بگیرم و برم بدم یکی از وکلا...اون موقع صبح خیابون شلوغ بود و مامور بود که به چشم میخورد... وقتی دیدم دارن خیابون ها رو میبندن با ذهنیتی که داشتم فکر کردم کسی قراره اعدام بشه ولی با وضع موجود گفتم نه اعدام نیست...

قاضی رسید و نامه رو گرفتم و گفتم جریان چیه که خیابون رو دارن میبندن؟؟؟گفت اجرای حکم حد هست...

تو همین حین که ایستاده بودم یکی از همکاران محیط کاری که من بهش میگم استاد ولی هیچی بارش نیس و اسم اصلیش رو گذاشتم نخود مغز زنگ زد که کجایی؟؟؟گفتم:جلو دادگاه خانواده هستم... گفت:دارم میام اونجا وایسا تا باهم بریم پیش اون وکیله...گفتم باشه...

آقای نخود مغز یه رب بعد رسید بهم و نامه رو نشونش دادم و گفت بریم...بخاطر اجرای حکم هیچ راهی برای رفتن نداشتیم تا زمانی که اون وضع تموم بشه...آقای نخود مغز گفت فعلا که مسیر ها بسته شده بریم ببینیم چه خبره...

خب من هم ترس داشتم هم حس کنجکاویم نمیذاشت که نرم...همراه با نخود مغز بود که رفتیم سر صحنه اجرای حکم قطع انگشتان دست سارق 29 ساله...وقتی حکم اجرا شد حالم به شدت بد بود و یه افت فشار آنی برام پیش اومد که همون جا نشستم و آقای نخود مغز بود که یه چند تا شکلات داد بهم و یه کم بهتر که شدم و مردم هم پراکنده شدن رفتیم که بریم سر قرار با اون وکیل...به قدری حالم بد بود که نتونستم برم و وسط راه گفتم که من حالم خوب نیست میرم خونه شما تنهایی برین یا خودم شنبه میرم پیش جناب وکیل...

نخود مغز رسوندم خونه...از همون اول که اومدم خونه مامان فهمید حالم خوب نیس...گفت چیه؟گفتم هیچی...بابا که اومد جویای حالم شد که گفتم موضوع از این قرار هست و هیچی بهم نگید...

سر اجرای حکم زیاد بودم...این اجرا از اعدام برام بدتر بود...حال خرابی که داشت خیلی بدتر از چیزی بود که فکر میکردم...

هنوز که از اون محیط میگذرم و یادم میاد فکرم مشغول میشه که اون فرد چه حالی داشته اون لحظه...

72

درس تموم شد و مهر شروع شد...از 7 مهرماه بود که رسما کارم رو شروع کردم...توی دفتر همسایه قدیمی بابا اینا که مردی پخته بود و سنی حدود 75 سال داشت...

مردی که 40 سال قاضی و مدتی وکیل پایه یک دادگستری و در حال حاضر کارشناس نفقه دادگستری بود و جزء هیئت امنا به حساب میومد...

خب کارم رو با کار کارشناسی شروع کردم...افرادی که قرار بود جدا بشن و مراجعه داشتن به کارشناس برای تعیین نفقه...تو دفتر این استاد بزرگوار یه وکیل دیگه هم بود...از اون پسر جقله های بی سواد و که فقط دک و پوز دارن...گرچه که واسه من نداشت چون خواهرش هم دانشکده و همکلاسی من بود و میدونستم اصلشون چیه...فامیلیشون اصلا زار میزد که چی هستن و مال کجا هستن...

محیط کارم رو دوست میداشتم...جناب استاد واقعا باید ازش درس میگرفتی و از اطلاعات مفیدش استفاده میکردی...یه پیر مرد دوست داشتنی و با پرستیژ که واقعا لذت داشت هم صحبت شدن باهاش...

تو مدت زمانی که اونجا بود تو نستم یه مقدار اطلاعات خوب بدست بیارم...درس هایی که خونده بودم همه تئوری بود و تا عملی کار کردن زمین تا آسمون فرق داشت...

کارم رو شروع کردم و هر از چند گاهی هم مجبور میشدم با اون پسر جقله و شیرین عقل سر و کله بزنم...

71

تابستون سال نود بود که من بالاخره قال قضیه رو کندم و درسم رو تموم کردم...درسی رو که با 9.99 افتادم با 18 پاس کردم و رسما فارغ التحصیل شدم...

اون تابستون تابستون عجیبی بود...امروز امتحان دادم و اومدم شیراز...یه روز از برگشتم میگذشت...افطاری که خوردم مهمون اومد...حالم به شدت بد بود...عذرخواهی کردم و رفتم توی اتاقم...از 9 تا 2 شب از درد به خودم پیچیدم...وقتی مهمون ها رفتن صدای خانواده زدم ولی صدام رو نشنیدن...

گفتم تا سحر صبر میکنم...ساعت 3 شد که چراغ اتاق رو روشن کردم و و خودم رُ رو زمین میگشیدم و اشک میریختم...دیگه قدرت دید نداشتم...

مامان از نور چراغ اتاقم بیدار شد رسید بالای سرم...سریع منتقلم کردن به بیمارستان...دکتر گفت هر چه زودتر وارد اتاق عمل باید بشه...سنگی مجرای کیسه صفرا رو گرفته و اگه پاره بشه دیگه کاری ازمون بر نمیاد...

مامان گفت اینجا عمل به صورت لاپارسکوپی هست یا باز میکنن کامل؟؟؟گفتن که لاپاراسکوبی نیست...مامان گفت پس نمیخوام...با دختر خاله هماهنگ شد و منتقلم کردن به بیمارستان اون ها...تو همین لحظه وارد شوک شدم و از شوک درد ایست قلبی دادم...

چیزی حدود 1 دقیقه و 10 ثانیه طول کشید تا به احیا جواب دادم و برگشتم...هیچی یادم نیست جز یه تذکر که صدا بود...چیزی رو انکار نکنم و نماز رو شوخی نگیرم و اونجا ذرة مثقال رو حساب میکنن...

وقت جون دادن فقط یه چی فهمیدم درد وحشتناکی که توی قفسه سینه بود...مثل اینکه بین دستگاه پرس قرار گرفته باشم ...درد خیلی بدی بود که تا مدت ها حسش میکردم و الانم هر از گاهی دردی مثل مشتی که روانه قفسه سینه میشه و نفسم حبس میشه برام اتفاق میوفته...

بعد از احیا و مراقبت ویژه به حال طبیعی برگشتم و اتاق عمل مهیا شد و توسط جراح پنجه طلای ایران دکتر ملک حسینی تحت عمل جراحی قرار گرفتم و بعد از دو روز مرخص شدم...

روزهای بدی رو گذروندم...روزایی که فقط قدرت راه رفتن داشتم و اگه کسی نبود بلندم کنه توان نشستن نداشتم...چقدر زجه میزدم تو نشستن و خوابیدن...درد جراحی جای خود بود...تمام استخونام رو مثل این بود که کوبیده بودن و تمام بدن درد داشتم...

بعد از دو هفته موعد کشیدن بخیه ها رسید...رفتم پیش دکتر و وقتی گفت مشکلی نیست گفت فیلم عملت رو دیدی؟؟؟گفتم آره دیدم...گفت خدا خانوادتُ خیلی دوست میداشت که هستی...تو دلم گفتم کاش دوست نمیداشت و الان اینجا نبودم...

هنوز فیلم عمل و سنگ رو نگه داشتم و گاهی میارم نگاه میکنم...کیسه صفرایی که خارج شد از بدنم و ازش فقط یه فیلم دارم و یه سنگ یادگاری...

70

ترم تابستون بود که درس جزای اختصاصی رو گرفتم...اون درس رو با زینب بودم و استاد هم اولین ترمی بود که اومده بود...

اولین جلسه رو مثل بچه های خوب رفتیم کلاس تا استاد رو شناسایی کنیم...استاد اومد و خودشو معرفی کرد و همون جلسه اول با همه اتمام حجت کرد و حساب کار دست همه اومد...تو کلاس فقط من و زینب بود که دختر بودیم و ما بقی همه پسر بودن و همه مهمان از شهر های دیگه...

استاد مواد قانونی رو تحلیل میکرد و از چندتا کتاب و جزوه درس میداد...من و زینبم که کلا آدمای راحت طلبی بودیم و نت برداری نمیکردیم و صدای استاد ضبط میکردیم...رسیدیم به آخر ترم و به استاد گفتیم حالا یه منبع امتحانی رو معرفی کنید و استاد خیلی خونسردانه گفت هر چیزی که سر کلاس گفتم همون تو امتحان میاد و منبع خاصی مد نظر نیست...

حالا همه تو سر خودمون میزدیم که ای کاش یه نفر نت برداری کرده بود...تو اون جمعیت پسرا فقط یه نفر بود که نت برداری کرده بود ولی چه نت برداری که یه خط نوشته بود 3 خط جا انداخته بود و کل جزوه 20 صفحه بود....

بالاخره شب امتحان مجبور شدیم با صدای ضبط شده استاد درس بخونیم و چه درس خوندنی بود...از قضا شب امتحان برق رفت و همه اونایی که فردا امتحان داشتن به حال ما غبطه میخوردن که خوشبحالتون شما وقت کم نمیارید و ما تو این تاریکی نمیتونیم کتاب و جزوه رو بخونیم و شما با صدای استادتون پیش میرید و چقدر خوبه...

بیچاره ها نمیدونستن که وضع ما چقدر وخیم تر از اوناست و با این متد که ما رو کار آوردیم نمیشه درست درس خوند....

اون روز گذشت و صبح امتحان رسید...رفتیم سر جلسه امتحان و برگ امتحان توزیع شد....همون اول کار دست بلند کردم که برگ سوال من چاپ نشده و یه برگ جدید بدین...مراقب اومد برگ رو دید و گفت همین یه دونه سوال بیشتر نیس جواب بده...

همون اول کار هنگ کردم... یه سوال بود به اندازه نصف برگ A4 و زیر متن سوال چند تا پارت بود که باید با توجه به متن جواب میدادی...خلاصه یه کیس به ما داده بود کل جزای اختصاصی توش جا گرفته بود...

سر جلسه همه نگاه هم میکردن که شاید یکی امداد غیبی بتونه برسونه ولی هیچ کسی توانایی امداد غیبی رسوندن رو نداشت...

بعد یه رب که از جلسه گذشت همه حرفای استاد رو که گوش داده بودم و به متن میخورد رو برای استاد نوشتم و از جلسه اومدم بیرون...بعد به استاد زنگ زدم که استاد (دستم به دامن که نداری دستم به شلوارت) این چه کاری بود که کردی؟بیچاره شدیم رفت....

استاد تنها جوابی که داد گفت این نتیجه بیخیالی سر کلاستون بود و اون لبخند ژکوندی که تحویلم میدادین...

گذشت تا زمان اعلام نتایج که از اون جمعیت فقط 5 نفر بودیم که پاس شده بودیم و اونم معلوم بود که استاد پاسمون کرده و از ترم بعد بود که همه فهمیدن استاد رو حرفش هست و جواب لبخند ژکوند سر کلاس رو چه جوری میده...

69

بین الملل خصوصی رو با استادی داشتم که بی نهایت سخت گیر بود...از قضا کلاس من با این استاد ساعت 8 صبح تشکیل میشد...منم که همیشه شب یا شیفت بیمارستان بودم و بچه ها رو میبردم بیمارستان یا تا 4 صبح با بچه دور هم مینشستیم و حکم بازی میکردیم و سر به سر هم میذاشتیم...

همیشه کلاسای 8 صبحم رو یا خواب میموندم یا میرفتم سر کلاس میخوابیدم...سر کلاس این استاد نمیشد خوابید...اگه هم نمیرفتم که غیبت میخوردم و درسم حذف میشد...

با زور بچه ها میرفتم و کلاس و توو کلاس mp4 رو که پر بود از آهنگای 6/8 آماده میکردم و هدست رو میذاشتم تو گوشم و تا آخر کلاس مثل یه بچه مثبت مینشستم و به اصطلاح به درس گوش میدادم...

یه روز استاد اومد جلو صندلیم وایساد و ازم سوال پرسید...نمیفهمیدم چی میگه...هی دوستم میزد تو پهلوم که با تو هست...منم که نمیتونستم هدست رو در بیارم از گوشم و مونده بودم چکار کنم...استادم که عین چی وایساده بود بالای سرم و تکون نمیخورد...

با هزار بد بختی و گوش مالیدن هدست آزاد شد و صدای استاد رو شنیدم...از اونجایی که نمیدونستم سوال استاد چیه گفتم استاد میشه راهنمایی کنید؟؟؟اونم سوالش رو تکرار کرد...خب منم که نمیدونستم و هی دوستم پچ پچ میکرد و با هزار جون کندن 3-4 تا کلمه رو تونستم بفهمم و جواب بدم...

استاد یه نمره منفی خوشکل برام منظور کرد و گذشت...هفته بعدش با دوستم بودم و دیر رسیدم و استاد راهمون نداد...یه هفته گذشت و مثل بچه آدم رفتم سر کلاس و mp4 رو روشن نکردم قصد کردم به درس گوش بدم...

استاد اومد سر کلاس و گفت بچه ها همه سالن اجتماعات...گفتم واسه چی سالن اجتماعات؟؟؟بچه ها گفتن خب امروز امتحان میان ترم هست دیگه...اون هفته اعلام کرد...

با سلام و صلوات رفتم سر جلسه امتحان و برگ امتحانی اومد جلوم...اصلا سوالات اینقدر برام غریب بود که فکر میکردم به یه زبون دیگه نوشته شدن....امدادای غیبی هم اصلا در دسترس نبودن...

برگ میان ترم رو سفید دادم و رفتم...هفته بعد که رفتم کلاس استاد اومد و گفت هر کسی زیر 2 گرفته بره حذف کنه که آخر ترم میوفته...ماه هم گفتیم واسه دل عمش یه حرفی زده ما میریم امتحان میدیم قبول میشیم....

رسید به امتحان و رفتیم سر جلسه امتحان و دیدیم استاد 3 تا سوال داده 15 نمره...دیدیم هوا خیلی پسه...تا لحظه آخر نشستیم شاید فرجی بشه...در لحظات پایانی بود که ناظر دلش برامون سوخت و برگ بچه زرنگ کلاس کشید بیرون و کم و بیش بهمون گفت و ما نوشتیم ولی با همه این وجود همه با نمره های 3 تا 5 افتادیم و فهمیدیم واسه دل عمش حرف نزده...

68

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

67

یه روز صبح رفتم زندان...رفتم پیش رئیس زندان تا اجازه بگیرم واسه ورود به بند نسوان...وقتی رئیس زندان رو دیدم گفت امروز وقتی رفتی توی بند خیلی مراقب باش...گفتم باشه و راهی بند شدم...

بعد از گذشتن از فیلتر نگهبانان وارد بند شدم...دیدم 4 تا زندانی بیشتر نیستن...خودم رو معرفی کردم و خواستم که تو سوالاتی که میپرسم کمکم کنن...یکی از زن ها سنش از اون 3 نفر دیگه بالاتر بود...وقتی که خواستم بدونم جرمش چیه با یه لحنی که تا حالا نشنیده بودم باهام حرف زد و خنده کریه و زشتی کرد...

جرم این زن 50 ساله توزیع مواد مخدر بود و در کنار این کار به قوادی* هم مشغول بود...زنی که بی نهایت حرف زدنش چندش آور بود و داخل زندان بکارت دختری رو از بین برده بود...این زن بعد از 2 سال از زندان آزاد شد...

یکی دیگه از زندانی ها زنی بود 30 ساله که بهش میگفتن ساقی...ساقی از شوهرش جدا شده بود و 2 دختر 3 و 5 ساله داشت...جرم این زن استعمال و خرید و فروش مواد مخدر بود...

زندانی بعدی سنش 33 سال و جرم اون هم مواد مخدر بود و خواهر ساقی بود و شوهرش هم زندانی بود...

زندانی بعدی دختری بود که از همه نظر با این 3 تا زندانی تفاوت داشت...دختری 21 ساله و دانشجوی رشته ادبیات بود و اون هم به جرم مواد مخدر زندانی بود...

کاری به زن 50 ساله نداشتم...هر بار که حرف میزد حالم بد میشد...

ساقی هم به جای اینکه جواب سوالاتم رو بده همش دنبال این بود که کاری کنم که بتونه اجازه ملاقات بگیره...چون ممنوع الملاقات بود...بعد از گذشت مدتی از حبسش رفته بود مرخصی و بعد از برگشت از مرخصی با جا سازی مواد تو رحمش وارد زندان میشه و هنگام استعمال مواد گیر می افته و مدتی ممنوع الملاقات میشه...این هم بعد از گذشت 1 سال آزاد شد...

خواهر ساقی که اصلا از نظر روحی درست و حسابی نبود و حرف زدن عادیش با داد بود...مجازاتی که براش در نظر گرفته بودن حبس ابد بود و قرار بود به زودی به زندان مرکز استان منتقل بشه و هنوز زندانی هست...

رسیدم به دختر 21 ساله که بهش صحبت کنم و دلیل زندانی شدنش رو بدونم...شروع کرد به تعریف کردن که با پسری عقد کرده و 1 ساله که با اون پسر هست...پسر توو یکی از سفرهایی که به شهرستان مجاور داشته،مواد مخدر جا به جا میکنه و دستگیر میشه...

زمانی که شوهر دختر دستگیر و راهی زندان میشه خانواده دختر،دختر رو مجبور میکنن از این پسر جدا بشه...دختر هم زیر بار حرف خانواده نمیره تا جایی که خانواده شروع میکنن در تنگنا گذاشتن دختر برای جدایی...دختر هم که میبینه وضعیت بر وفق مرادش نیست میره و 3 گرم مواد مخدر میخره و خودش رو معرفی میکنه...

بعد از دستگیری و رسیدگی به پرونده اعلام میشه که می تونه با وثیقه آزاد بشه...ولی خانواده دختر شرط گذاشتن وثیقه و آزادی دختر رو فقط و فقط منوط به این میکنن که دختر از شوهرش جدا بشه و دختر قبول نمیکنه و میگه حاضرم اینجا باشم ولی از شوهرم جدا نشم...

دختر تا مدتی زندان بود و بعد خانواده دختر از شرط شون گذشتن و دختر رو آزاد کردن...

به این دختر چی باید گفت وفادار یا یه احمق به تمام معنا؟


*قوادی:رساندن زن و مردی یا مرد با مردی دیگر به منظور ارتکاب عمل منافی عفت...

66

ترم 8 و 9 بدون اتفاق خاصی گذشت و تموم شد...

هر دو ترم درس های من سبک بود و تنها دروس سنگین من پایان نامه و دروس زبان عمومی و زبان تخصصی 1و2 بود...یه درس راحت هم داشتم که استادش بی نهایت سخت گیر و بد بود و خوراکش انداختن دانشجو بود...انداختن براش شده بود کلاس...همیشه جمعیت کلاسای این استاد بین 12 تا 15 نفر بود...از این جمعیت دو سوم میوفتادن و اون یه سوم پاس شده هم با حداکثر نمره 12 پاس میشدن...

ترم 8 که اتفاق خاصی نیوفتاد...من بودم و پایان نامه اولم که همش در حال سفر به تهران بودم و تکمیلش و تحویلش و تحقیقاتی که برای زندان انجام میدادم...

دیگه برای رئیس زندان و روحانی زندان شناخته شده بودم...حداقل هفته ای دو روز من رو میدیدن...ترم 8تموم شد...

ترم 9 روز انتحاب واحد بود که فهمیدیم کارشناس گروه عوض شده و آقای صفاییان شده کارشناس گروه ما...یزدان بخش کارشناس گروه بود که تقریبا کارای من رو راه مینداخت و چون میشناختم اذیت نمیکرد...حالا صفاییان اومده بود جای یزدان بخش و از اون آدمای نچسب بود...ظرفیت فایل استاد خوب رو آورد پایین و اون استاد بده رو باز کرد...گفتم من با این نمیخوام...گفت باید برداری...خواهر خودمم با همین استاد هست...گفتم خواهر خودت هست ککشم نمیگزه چون تو رو داره و کم آورد تو تبصره و مادش میشی...

یه دعوای مفصل کردیم...چشم دیدن صفاییان رو نداشتم...اون ترم فشار زیادی روم بود...باید 7 واحد زبان پاس میکردم...این درس هم قوز بالا قوز بود...پایان نامه دومم هم بود که باید میرفتم زندان و اونجا انجام میدادم...10 واحد به اندازه 20 واحد بر من گذشت...

پایان نامه رو با هر سختی بود تموم کردم و دفاع و نمره 19.5 گرفتم...زبان رو هم که به این صورت پاس کردم و امیدوارم بخشیده بشم...

زبان عمومی با یه استاد خانوم داشتم که میدونستم پاس شدنم قطعی هست...چون استاد با اون امتحان میان ترمی که گرفت 5 نمره رو کامل گرفتم و میدونستم امداد غیبی سر جلسه حتما به یاریم میاد...اما با هر 2تا متون حقوقی که زبان تخصصی بودن مشکل داشتم و اصلا نمیتونستم که بفهممش و بخونم و حفظ کنم...

جلسه امتحان زبان عمومی و همون جور که فکر میکردم یه امداد غیبی نشست صندلی جلویی و هر تستی که میزد بهم میگفت و منم میزدم و مطمئن بودم که با نمره بالایی پاس میشم...

امتحان متون حقوقی 1و2 رو هم همزمان با هم تو یه روز داشتم و هیچی بلد نبودم...متون حقوقی1 رو رفتم سر جلسه امتحان،پسر همکلاسیم قیطاسی بود که خوب بهم تقلب میرسوند که اونم با فاصله 4 ردیف ازم فاصله داشت و اصلا نمیشد کاری کرد...مراقب جلسه که دید همه هنگیم و جواب نمیدیم خیلی بهمون سخت نگرفت و آزادمون گذاشت....یه کم تقلب کردیم ولی بازم نتونستیم نمره قبولی رو جمع کنیم...همه تستارو زدیم و قسمتای تشریحی هم یه چی نوشتیم و اومدیم بیرون...8 نفر هم بودیم که ترم آخر بودیم هر 2 متون حقوقی رو با هم داشتیم...بعد از نیم ساعت استراحت کردن رفتیم سرجلسه امتحان متون حقوقی2...همه سوالات تشریحی بود و امکان تقلب نبود...استاد 2 نمونه سوال طرح کرده بود...فقط تونستم به اندازه 4 نمره بنویسم و ما بقی رو فقط سیاه کردم و هر چی که چرت و پرت بلد بودم نوشتم...

بعد از امتحان زنگ زدم به استاد درس متون حقوقی1 و گفتم استاد امتحان رو خراب کردم و شما لطف کن کمک کن پاس بشم...ترم آخرم و متون حقوقی 1و2 رو با هم دارم...استاد گفت اصلا فکر این رو نکن که پاست کنم...منم گفتم ببخشید من مشکل داشتم نتونستم بخونم...گفت چه مشکلی؟(خدا ببخشتم بخاطر این دروغی که گفتم...اصلا نمیدونم چی شد که این دروغ به ذهنم رسید)گفتم استاد من مریضی کلیه دارم و دیالیز میشم و نشد که درس بخونم و بتونم امتحان بدم...اگه میخواین پرونده پزشکیمم هست نشونتون میدم...

استاد بنده خدا هم گفت خب زودتر میگفتی که بیشتر هواتو داشته باشم که منم گفتم شما بزرگوارید... همین که الان به صحبتام گوش دادین و وقت گذاشتین خیلی لطف کردین...استاد هم گفت نگران نمره نباش و پاس میشی...تشکر کردم و بعد هم خداحافظی کردم...

مونده بود امتحان متون حقوقی2 که اصلا با استادش راحت نبودم که صحبت کنم...ولی استادش خوب منو میشناخت و چند باری که تهران رفته بودم دفتر استاد رضوانی منو اونجا دیده بود...زنگ زدم به استاد رضوانی گفتم تو رو خدا یه کاری کن برام...گفت چی شده؟؟؟گفتم امتحان متون حقوقی2 رو که با استاد نامدار داشتم با زور 4 میگیرم بگو خودش یه جور درستش کنه و نمره بده و ترم آخری اذیت نشم...استاد هم گفت باشه و باهاش صحبت میکنم...بالاخره هر چی بود رفت و امد خانوادگی داشتیم و هوامو داشت...

همون روز عصر استاد زنگ زد و گفت باهاش صحبت کردم و گفته باشه برگشو موقع صحیح کردن حواسم هست...از استاد تشکر کردم و نفس راحتی کشیدم...

یک هفته بعد از امتحانات نمرات دروس زبانم اومد بیرون...زبان عمومی رو گرفته بودم 18 و متون حقوقی1 رو 10 و متون حقوقی 2 رو 10.75...

درس نسبتا آسون ولی استاد سختگیر و عین بز رو با 9.99 صدم افتادم و مجبور شدم تابستون معرفی به استاد بگیرم...

65

اولین اعدامی رو که دیدم پیش دانشگاهی بودم...یه روز ساعت 8 صبح امتحان داشتم و رفتم امتحان دادم و داشتم بر میگشتم خونه که دیدم خیابون رو بستن و هیچ ماشینی رد نمیشه...منم که عاشق پیاده روی و تصمیم گرفتم که پیاده برم خونه...از همون مسیر که بسته بودن رفتم تا رسیدم به سر خیابون اصلی...

 

دیدم جرثقیل اومده و همه دارن میدون به سمت فلکه...موندم چی شده...رفتم پرسیدم چی شده؟ گفتن که میخوان یه نفر رو اعدام کنن...منم که سر خوش بودم و هنوز اعدام ندیده بودم وایسادم ببینم چه جوریه...دقیقا رفتم اولین ردیف ایستادم و منتظر شدم که حکم اجرا بشه...

از ساعت 9:30 ایستادم تا ساعت 10 که حکم اجرا شد...قبل از این که حکم اجرا بشه سوره قصاص خونده شد و بعد هم کیفر خواست رو خوندن و بعد حلقه دار رو گردن قاتل انداختن و قاتل رو بالای دار کشیدن...

خب همیشه کنجکاو و جسور بودم...خیلی با دقت به صحنه نگاه میکردم و خیلی حال خاصی که غش و ضعف کنم نداشتم...همین که پاهای قاتل شروع کرد به جدا شدن از زمین خانواده مقتول بودن که کِل میکشیدن و نقل و گل به هوا میریختن...وقتی هم که حکم اجرا شد و هنوز قاتل بالای دار بود مردم بودن که پول مینداختن سمت قاتل و من معنی این کارشون رو نمیفهمیدم...

از یکی از اون افرادی که مثل من تماشاچی بود گفتم چرا پول مندازین سمتش؟؟؟ جواب داد رسم هست که اگه کسی تو خیابون مُرد پولی رو همون موقع به عنوان صدقه بدی...

خب منم مثل بقیه این کار رو کردم...به نیت صدقه یه پولی دادم...اینقدر اونجا ایستادم و ناظر صحنه بودم تا کم کم محیط خلوت شد و مردم متفرق شدن و آمبولانس جسد قاتل رو بعد از  تایید کردن پزشک قانونی از اونجا برد...

همین جور به پیاده رویم ادامه دادم تا رسیدم خونه...وقتی رسیدم مامان نگران بود که چرا اینقدر دیر کردم...وقتی دید سالمم و مشکلی نیس خیالش راحت شد...واسه اینکه کامل از نگرانی در بیاد گفتم راه رو پیاده اومدم و تو خیابون یه کم ایستادم مغازه ها رو نگاه کردم...واقعیت ماجرا رو نگفتم تا بابا هم بیاد و خواهری هم باشه بعد یه جا بگم...

یه نیم ساعت بعد از من بابا اومد و نشستیم سر سفره ناهار...بابا گفت امتحان چطور بود؟؟؟ گفتم خوب بود...گفت چرا دیر کردی مامانت نگران شده بود...گفتم چیز مهمی نبود...تو راه که داشتم میومدم یه نفر رو میخواستن اعدام کنن منم وایسادم نگاه کردم واسه همین دیر شد... وقتی خواهرم فهمید اصلا نتونست بقیه غذاشو بخوره...مامانمم گفت این چی بود که وایسادی ببینی؟؟؟بابا هم مثل مامان نظر داد...

منم گفتم حالا از این به بعد سعی میکنم که نبینم ولی میدونستم که دروغ میگم...چون رشته ایی رو انتخاب کرده بودم که این قبیل مسائل رو داشت و تنها رشته حقوق رو انتخاب کرده بودم و حاضر نبودم هیچ رشته دیگه ایی انتخاب کنم و اون اعدام اولین و آخرین اعدامی نبود که دیدم و میدونم باز هم امکان داره که سر صحنه اعدام حضور داشته باشم...

تا به حال هم اینجوری پیش رفته و تا حالا چندین صحنه اجرای حکم دیدم...چه قصاص نفس و چه قصاس عضو...

                                                   

***********


قاتل مردی بود که سابقه خرید و فروش و همچنین مصرف مواد مخدر داشت و از افراد زورگیر محسوب میشد و نیز سوابق کیفری دیگری هم داشت...قاتل فردی بود که بعد از سپری کردن مدتی از دوران حبس تونسته بود برای چند روز مرخصی بگیره...آخرین روز از مرخصی توی یکی از خیابونای شهر جلوی یه پسر رو میگیره و میخواسته زور گیری کنه...پسر مقاومت میکنه و قاتل با چندین ضربه چاقو به نقاط حساس بدن،پسر رو به قتل میرسونه....

مقتول دانشجوی سال آخر پزشکی و تک فرزند خانواده بود و پدرش از تیمسارهای به نام بود...

_________________________________


الان اصلا با اجرای حکم در ملاء عام موافق نیستم...اون عبرت پذیری که باید داشته باشه نداره و حکم فیلم سینمایی رو پیدا کرده...

64

قبلا در مورد بازدید از زندان براتون گفته بودم...این جریانی هم که میخوام تعریف کنم مربوط به یکی از همون زندانی هاست...

2 ترم آخر دوران دانشجویی بنا به تحقیقاتی که برای زندان میکردم هفته ایی 3 روز میرفتم زندان و تحقیقاتی که برای زندان بود رو انجام میدادم وکار تحقیقی خودم که حکم پایان نامه رو داشت و مربوط به زندان بود رو تکمیل میکردم...

تو این رفت و اومدهایی که تو زندان داشتم و تو بند نسوان میرفتم یه زندانی بود که خیلی فکرم رو مشغول کرده بود و مثل اون چندتا زندانی نبود که بیاد و حرف بزنه و راهکار بخواد که وقتی که تو جلسات دادگاه میره چی باید بگه که راه نجاتی براش باشه....

رئیس زندان هم خیلی تاکید داشت که بتونم با اون دختر صحبت کنم...بالاخره تو این رفت و اومدهای زیادی که داشتم یه روز دخترک اومد نشست و حرف زد...

بیوگرافی دخترک:

سن:16سال

تحصیلات:اول دبیرستان

جرم:حمل مواد مخدر

دختری که هر چقدر بگم خوشگل بود کم گفتم...هیکل پیچیده و پوست سفید با موهای طلایی و چشمان آبی که داشت نظر همه رو به خودش جلب میکرد...دختری بی نهایت زیبا با چشمانی که معصومیت رو توش به وضوح میشد دید...

جمعیت بند نسوان اون زندانی که میرفتم زیاد نبود و انگشت شمار بود و بخاطر همین همه رو میدیدم و با همشون صحبت میکردم...

از دخترک به اسم طناز یاد میکنم و هر اسمی از مکان و منطقهایی بکار رفته باشه همه مستعار هست...

طناز یه روز تصمیم میگیره که از شهرستان بیاد دیدن خواهرش شیراز...چند ساعت منتظر اتوبوس عبوری می ایسته ولی هر اتوبوسی که میومده یا پر بوده یا مسیرش شیراز نبوده...تو همین حین ماشین سواری میاد که مسافر شیراز میخواسته و خودش رو از ماشین های خطی معرفی میکنه...

طناز و 2 تا مسافر دیگه که زن و شوهر بودن سوار ماشین میشن و ماشین حرکت میکنه به سمت شیراز... به اولین شهر که میرسن زن و شوهر از ماشین پیاده میشن و راننده 3 تا مسافر مرد سوار میکنه...وقتی که از شهر خارج میشن هوا هم تاریک شده بوده و راننده ماشین رو به سمت بیابون های اطراف جاده میبره...

همون جا بوده که هر 4 نفر به طناز تجاوز میکنن و میارنش کنار جاده ولش میکنن... طناز خودشو میرسونه به شیراز و میره خونه خواهرش... جریان رو تعریف میکنه و پلیس رو در جریان میذارن... مدتی میگذره و طناز برای تجاوزی که بهش شده بوده از نظر روانی بهم میریزه و تصمیم میگیره که کاری کنه که از زندگی خلاص بشه...

هر کاری میکنه جرأت خودکشی رو تو خودش نمیبینه...میاد شیراز و منطقه مواد فروش ها رو پیدا میکنه و بعد میره طلا فروشی و هر چی طلا داشته میفروشه و میره که مواد بخره...تو این مدت هم تحقیق کرده بود که جرم کدوم مواد بیشتره و ممکنه اعدام بشه که میفهمه اگه بیشتر از 35 گرم هرویین داشته باشه حکمش اعدام هست...

طناز میره و یکی از مواد فروش ها رو پیدا میکنه و ازش 40 گرم هرویین میخره و بر میگرده به شهرستان محل سکونتش... وقتی وارد شهرستان میشه میره سالن غذا خوری و به پلیس زنگ میزنه و مشخصات خودش رو میده که همچین شخصی با 40گرم هرویین تو سالن غذاخوری رستوران الوند هست...

پلیس اقدام میکنه به دستگیری طناز و انتقال اون به اداره آگاهی و هر کاری میکنن که طناز حرف بزنه و بگه این مواد از کجا اومده و مال کی هست هیچی نمیگه و فقط میگه من اعدام میخوام... تشکیل پرونده میدن و بعد هم طناز روانه زندان میشه... تو جلسات دادگاه هم قاضی پرونده نمیتونه حرفی از طناز بفهمه و تنها حرفی که میزده حکم اعدامم رو صادر کن...

مدتی که میگذره طناز از لحاظ روحی و روانی به بدترین شکل میریزه بهم و وضعیت جوری میشه که هر ساعت از شبانه روز که بوده روانشناس میومده باهاش صحبت میکرده... تو این وضعیت بوده که همه چی رو اعتراف میکنه و میگه از بعد از تجاوز به این فکر افتادم که خودم رو از زندگی راحت کنم...

زمانی که من با طناز آشنا شدم تازه اعتراف کرده بود و اصلا از نظر روحی تو شرایط خوبی نبود... هم بخاطر اون تجاوزی که بهش شده بود و همین طور برای این مدتی که تو زندان بود فشارهای خیلی زیادی رو تحمل میکرد که براش خیلی سنگین بود...

یه روز وقتی وارد زندان شدم و رفتم بند دیدم حال طناز خیلی وخیم هست...وقت جویای ماجرا شدم فهمیدم که خود زنی کرده و خودش رو آش و لاش کرده...حالا که زندانی شده بود دلش میخواست آزاد بشه... تحمل اون محیط براش قابل تحمل نبود... هر بار که از جلسه دادگاه برمیگشت بند رو میریخت بهم و کنترل اعصابش رو از دست میداد...

6 ماه از زندانی بودن طناز میگذشت که حکم تبرعه طناز صادر شد و طناز آزاد شد و برگشت پیش خانواده و تا مدت ها تحت نظر روانشناس و روان پزشک بود تا تونست تا حدی از اون تنش هایی داشت فاصله بگیره...

تو این پرونده همه و همه نگران حال طناز بودن...طناز سنی نداشت وقتی این جرم رو مرتکب شده بود 16 سالش بود و از نظر روحی و روانی در شرایط خوبی به سر نمی برد...

قاضی و وکیل پرونده طناز استادای خودم بودن و هر کاری کردن تا بتونن حکم تبرعه شدن طناز صادر بشه و زمانی که حکم تبرعه صادر شد اشک شوقی بود که تو چشم همه میشد دید و بیشتر از همه زندانیایی که این مدت رو با طناز گذرونده بودن خوشحال بودن...

63

یه شب ساعت 10 بود که داشتیم با خیال راحت شام میخوردیم که دیدیم در اتاق از جا در اومد و یکی میگه زود باش برو اتاق 229...زود رفتم طبقه بالا و رسیدم به در اتاق...جمعیت اینقدر زیاد بود که نمیدونستم چه جوری باید وارد اتاق بشم...با هر سختی بود وارد اتاق شدم...

وضع اتاق خیلی بهم ریخته بود و یه نفرم وسط اتاق تشنج کرده بود...اونی که تشنج کرده بود اسمش نسیم بود... زود دورش رو خلوت کردم و سرش رو به یه طرف گرفتم و با دستم فک قفل شدشو باز کردم...بعد از چند دقیقه آروم شد...همه رو از اتاق کردیم بیرون و من موندم و سرپرست و 2 تا از هم اتاقی های نسیم...

تو خوابگاه این اتاق معروف بود و کل جمعیت اتاق 3 نفر بودن...نسیم و آرزو اعتیاد داشتن و هنوز نشده بود ثابت بشه که اینها مصرف کننده هستن...سوگند اهل اعتیاد نبود ولی مشکلات دیگه ایی داشت...

اون شب بعد از اینکه نسیم آروم شد وضع جسمیش خیلی بد بود و نمیشد به دستش دست زد... همون موقع گفتیم باید بره بیمارستان تا بفهمیم که مشکل از کجاست...نه حال جسمی خوبی داشت نه تو وضعیت مناسبی بود...

رفتیم بیمارستان و عکس رادیولوژی گرفته شد و معلوم شد که دست نسیم بخاطر پرت شدن از ارتفاع تخت به زمین از مفصل در رفته و باید مفصل رو جا بندازن...در مورد تشنج هم که به دکتر گفتم بعد از معاینه و پیگیری گفته و حالات روحی فهمیدن که در کنار مصرف شیشه از قرص هم استفاده میکنه و مشکلات پیش اومده بخاطر مصرف قرص بوده...

اون شب نسیم رو یه شست و شوی معده اساسی دادن و بعد هم سرم و سوزن بود که ترزیق میکردن و به بنده دستور داده شد که چشم ازش برنمیداری و در صورت هرگونه مشکلی زود اطلاع میدی...منم جز چشم گفتن کاری دیگه ایی ازم بر نمیومد...

تاصبح بیدار باش بودم بالای سر نسیم و ساعت 7 صبح بود که با تماس به خوابگاه گفتم من کلاس دارم و یه نفر دیگه بگین بیاد اینجا که من برگردم...

اون روز گذشت و نسیم رو شب آوردن خوابگاه...باز هم من بودم که باید میرفتم سرپرستی و گزارش رو تنظیم میکردم و نسیم امضا میکرد و صبح ساعت 8 میرفتم حراست و جوابگوی اتفاقات پیش اومده باشم که چی و شد و چی نشد...

از این اتفاق 1 ماه نگذشته بود که دوباره همون اتفاق افتاد و ما روانه بیمارستان شدیم و این بار نسیم کارش به اتاق عمل کشید...

حدود 1 ساعت پشت در اتاق عمل بودم تا از اتاق عمل وارد بخش شد و تا صبح باز  هم شب زنده دار بودم و صبح شیفت عوض کردم و همچنان این سیکل ادامه داشت تا بعد 4 ماه از گذشت اون اتفاقات بود که حکم اخراجی نسیم اومد...

نسیمی که در پی سهل انگاری خانواده به اینجا کشیده شد و خیلی ها رو وارد منجلبابی کرد که راه بازگشت براشون نذاشت و مثل نسیمی که از روی آتیش میگذره با خودش آتیش رو میکشیونه میبره وارد زندگی خیلی ها شد و در چشم بهم زدنی زندگیشون رو با آتیش کشید و رفت...

62

یه استاد داشتیم که درس کیفر شناسی رو تدریس میکرد و سرهنگ بازنشسته بود...استاد خیلی خوبی بود و اطلاعات خیلی مفیدی به ما میداد...

یه روز مجوز بازدید از زندان رو گرفتن و ما رفتیم زندان...اول از همه به ساختمان اداری رفتیم و با رئیس زندان و روحانی زندان صحبت کردیم و یه سری اطلاعات در مورد زندانیا گرفتیم...

وارد بند نسوان شدیم...یه کم بچه ها ترس دارن که برن داخل بند...وقتی وارد بند میشم همه زندانیا رو زیر نظر میگرم...جمعیتی ندارن...انگشت شمارن...

شروع کننده خودم هستم و اول جو سنگین اونجا رو از بین میبرم...کم کم بچه ها به خودشون جرأت میدن که با زندانیا حرف بزنن و سوالاتشون رو بپرسن...تو اون جمع یه نفر بود که اعدامی بود و هنوز حکمش قطعی نشده بود...

2 نفر دیگه تو اون جمع بودن که نه صورتشون رو نشون میدادن نه حرفی میزدن...خیلی کنجکاور بودم در موردشون... از رئیس زندان پرسیدم که گفت هر 2 خواهرن و جرمشون مواد مخدر هست...

یکی متولد سال 58 و دیگری متولد 59...اونی که متولد 58 بود 2سال و نیم به همراه جزای نقدی حکم براش صادر شده بود و اون که متولد 59 بود حبس ابد براش بریده بودن و شوهرشم تو بند مردها زندانی بود...

تو اون جمع یه دختر بود که دانشجوی رشته ادبیات بود...جرم اونم مواد مخدر بود...

گفتم: تو که دانشجو هستی دیگه چرا؟

گفت :چون نامزدم زندانی شده و خانوادم مجبورم کردن که ازش باید جدا بشم...منم راه اونو پیش رفتم که بیام زندان و مجبور به جدایی نشم....

جرمی که دختره داشت جوری بود که میتونست با وثیقه آزاد بشه و خانواده دختره گفته بودن به شرطی وثیقه میذاریم که از نامزدت جدا بشی و دختره گفته بود ترجیح میدم زندان بمونم و جدا  نشم...

این بازدید از زندان استارت کار من شد برای بازدیدهای بیشتر و انجام کارهایی برای زندان که در آینده بیشتر توضیح میدم...

61

ترم تابستون شروع شد...دوستان ورودی من همه هنوز بودن و تنها کسی که فارغ التحصیل شد نگین بود که تابسون درس رو تموم میکرد...

بدترین تابستون رو گذروندم...تابستونی که همش بحث بود...مسافری که از قم اومده بود...درگیریای ذهنی که تمومی نداشت...ترم تابستون با نگین درسام یکی بود...میرفتیم سر کلاس و کلاس رو تموم میکردیم بدون اینکه ذره ای از درس بفهمیم...

نگین تمام فکر و ذکرش شده بود اسماعیل...پسر همکلاسی که 4 ماه با نگین محرم شد و زیر یه سقف زندگی کردن و خرید عروسی رو هم کردن ولی چند هفته قبل از عروسی همه چی بهم خورد و اسماعیل گم شد...

اینقدر وابسته این پسر بود که گریه میکرد و فکرش کامل درگیرش بود...موقع امتحانات شد...سر جلسه امتحان اسماعیل با دو تا صندلی فاصله از من پیدا شد...به نگین خبر دادم...بعد از امتحان اسماعیل رفت پیش نگین و مامان نگین که اون ترم هر روز نگین مجبورش میکرد با خودش بیاد و بره...

اسماعیل رفت خونه نگین و بهش گفت که دیگه نمیتونن با هم باشن...خانوادش مخالفت کردن...نگین از اون ترم باید ارشد میخوند...میگفت نمیتونم هم خرج دانشگاه ارشد تو رو بدم هم خرج خودم رو بدم...چند ماه دیگه هم سرباز هستم...خانواده هم که مخالفت کردن با این ازدواج و من نمیتونم با تو باشم و هر چی بوده تموم شده...

بعد از رفتن اسماعیل نگین برگشت شیراز...منم اومدم شیراز...چند روز بود که از اومدنم میگذشت زنگ زدم به نگین جواب نداد...هر چی زنگ زدم جواب نگرفتم...زنگ زدم به مامانش و گفتم جواب نمیده...گفت نگین مشهد هست...شب های قدر گذشت و دوباره زنگ زدم...گفت نگین بوشهر هست و گوشی باهاش نیست...

مهر اومد و زنگ زدم و بازم جوابی نگرفتم...دل نگران بودم...چند روز گذشت و مامان نگین زنگ زد...گفت اسماعیل رو پیدا کن و شمارش رو بگیر و بهم بده...اسماعیل رو پیدا کردم و گفت خودم بهشون زنگ میزنم...زنگ زدم بهشون و گفتم میگه خودش زنگ میزنه...

صدای مامان نگین گرفته بود...زن داداشم همین طور...یه هفته گذشت و به 21 مهر رسیدیم...مامان نگین زنگ زد که هر جور شده به اسماعیل بگید زنگ بزنه...داشت گریه میکرد...توی راه شیراز بودم...گفتم نگین چی شده؟؟؟گفت نگینم داره عروس خدا میشه...بیاین ببیننش...ما اصفهانیم...

زنگ زدم به ستاره به محمد شوهرت بگو بره اسماعیل رو پیدا کنه...مامان نگین یه چیزایی میگه من نمیفهمم و تو راه شیرازم...امشب ساعت 1 میرسم شیراز ولی فردا صبح برمیگردم اصفهان ببینم چی شده...

چند دقیقه بعد ستاره زنگ زد و گفت نگین خودسوزی کرده و الان 42 روزه که بیمارستان هست و دیگه قطع امید کردن...نفهمیدم چه جوری رسیدم شیراز...رفتم خونه و گفتم دنبال بلیط باشید برام میخوام برم اصفهان واسه نگین این اتفاق افتاده...

بلیط هواپیما گیرم نیومد...خواستم با ماشین حرکت کنم برم که ستاره اسمس داد نگین تموم کرد...نفهمیدم چه حالی شدم...چهارشنبه ساعت 1 شب رسیدم خونه و پنجشنبه بود که میخواستم برگردم که خبر دادن نگین تموم کرد...جمعه عصر آباده بودم...زنگ زدم به ناپدری نگین که کجا هستین و تشییع کی هست...گفت تشیع شد و ما الان شمالیم...نگین رو آوردیم شهر مادرش خاک کردیم...

دلم گرفت...هر چقدر گریه میکردم آروم نمیشدم...خوابگاه فهمیدن...اعلامیه نگین رو چاپ کردم و زدم و یه مراسم توی دانشگاه گرفتیم...اسماعیل تا فهمید خودش رو عزا دار نشون داد...دلم میخواست تیکه تیکش کنم...مراسم های نگین که تموم شد یه مراسم شیراز گرفتن...با مامان رفتم مراسمش...آتیش میگرفتی وقتی میدی عکسش رو...مامانش گرفته بودم تو بغل و میگفت بوی نگین میدی...نگین با تو خوب بود...دوست خوبش بودی...

مراسم ها که تموم شد اسماعیل گفت باور ندارم نگین مرده باشه..این ها فیلم هست...خانوادش وکالت دادن که مدارکش رو از دانشگاه بگیرم...گواهی فوت رو هم برام فرستادن...وقتی گواهی فوت رو نشون اسماعیل دادم باور کرد...چقدر دلم میخواست به آتیش بکشمش ولی نشد...

به 40 روز نرسید که رفت با یکی از دخترای دانشگاه...مادر نگین سرطان گرفت و حالش بده...هنوز با هم در ارتباطیم...اسماعیل وکالت قبول شده و هر از چندگاهی توی دادگاه میبینمش...

60

صبح ساعت 5 بود که در اتاق زده شد و بیدار شدم ببینم کی هست که دیدم سرپرستی هست و میگه بیا اتاق سرپرستی...رفتم سرپرستی میبینم یکی از بچه ها با وضع آشفته ایی اونجاست... میگم  چی شده سرپرست میگه شب خوابگاه نبوده و الان اومده و براش مشکل پیش اومده...

 

جویای ماجرا میشم که میگه عصر که رفته بیرون همراه با دوستش بوده و میرن اتو میزنن(اون خراب شده که درس میخوندیم موندم اتو زدن توش چی بود)بعد هم الباقی ماجرا و ساعت 4 صبح با فجیع ترین وضع ولش کرده بودن نزدیک خوابگاه و همه پول و گوشی موبایل رو هم ازش گرفته بودن....

میگم دوستت چی شد؟؟؟میگه اون از خودشون بوده و من نمیدونستم...

صبح گزارش دختر رد شد به حراست و بعد هم با دختر رفتیم شکایت کنه...وقتی وارد دادگاه شدم رفتم پیش استاد فتاحی که قاضی شعبه بود و ماجرا رو مطرح کردم و راهنمایی کرد که چکار باید کرد....

به دلیل آشنایی با استاد و صحبتی که شده بود با رئیس دادگاه بعضی اوقات که دادگاه میرفتم تو جلسه دادگاه شرکت میکردم و روند طی شدن پرونده ها رو یاد میگرفتم و نحوه دفاع وکلا از متهمان که به چه صورت هست...

اون روز وقتی که وارد دادگاه شدم یه پسر 10 ساله بود که خیلی توجه من رو به خودش جلب کرد... دختری که همراهم بود رو فرستادم خوابگاه و خودم موندم دادگاه و اجازه گرفتم که تو جلسه باشم... پسرک وارد اتاق شد و همین طور گریه میکرد...تو سوال و جوابای استاد که قاضی پرونده بود فهمیدم که 4 تا مرد نره غول به پسرک تجاوز کردن...

به حدی حال پسرک بد بود که توان حرف زدن نداشت و فقط گریه میکرد...بعد از چند دقیقه 4 تا نره غول وارد اتاق شدن و عین خیالشون نبود که چی به سر پسرک اومده...

وقتی به پرونده رسیدگی شد فهمیدم که قبلا هم این نره غول ها لواط* انجام دادن و بار اولشون نیست و هر بار مجازاتشو کشیدن ولی باز هم دست نکشیدن از این عمل زشتشون...این بار دفعه 4 بود و حکمشون اعدام بود...تمام طول جلسه فقط به پسرک فکر میکردم که با این حال و روز خراب چکار میشه براش کرد و چقدر پسر مظلوم و افتاده ایی بود...

اون روز اینقدر حال پسرک بد بود و جو جلسه محاکمه سنگین بود که نتونستم بیشتر تو جلسه بمونم و اومدم بیرون از جلسه و بعد از استاد جویای نتیجه شدم که فهمیدم حکم اعدام صادر شده...

__________________________


*لواط:وطی انسان مذکراست چه بصورت دخول باشد یا تفخیذ...

59

یه شب ساعت 2 در اتاق رو زدن که آماده باش باید یه  نفر رو ببری دکتر...آماده شدم تاکسی سرویس هم هماهنگ شد و همراه مریض رفتم بیمارستان...

از شانس خوبمون دکتر از اساتید دانشگاه بود و درس پزشکی قانونی تدریس میکرد و منو بخاطر مهمان شدن سر کلاساش و مراجعه زیاد به بیمارستان میشناخت...

دخترک رو گذاشتم و رفتم کارای حسابداری رو انجام دادم...وقتی برگشتم دکتر براش آزمایش اورژانسی نوشته بود و سرم...

رفتیم آزمایشگاه و آزمایش گرفتن و بعدم سرم زد...تقریبا 2 ساعت گذشت و جواب آزمایش اومد...جواب رو بردم پیش دکتر منتظر شدم که ببینم چی تجویز میکنه...دکتر حرفی زد که خشک شدم و نمیدونستم چی بگم...دکتر گفت که مریض گفته مجرده ولی این آزمایش نشون میده که دخترک باردار هست...نمیدونستم چی بگم...از اتاق دکتر اومدم بیرون رفتم بالای سر دخترک...

گفتم: ازدواج کردی؟

گفت: نه

گفتم: دوست پسر داری؟

گفت: نه

مونده بودم چه جوری بگم که جواب آزمایشت نشون میده که با کسی بودی...گفتم هر چی هست بگو،نترس...جواب آزمایشت اومده...

انگار فقط منتظر بود که یه نفر پیدا بشه یه تلنگری بهش بزنه تا بغضش وا بشه...بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و گفتن اصل ماجرا...اینکه با پسری بوده و چند بار رابطه داشته و الان چند روز هست که ارتباطشون تموم شده...

بهش گفتم جواب آزمایش نشون میده که تو بارداری و باید سونوگرافی بشی تا ببینیم چند ماهه باردار هستی...حالش خیلی بد شد...زود به دکتر اطلاع دادم و دارو تجویز شد و دکتر رو در جریان گفته های دخترک گذاشتم و دکتر با دخترک صحبت کرد...

ساعت حدود 7 صبح بود رسیدیم خوابگاه و نامه بیمارستان رو ارائه دادم که از ساعت 1:30 تا 6:45 دقیقه افراد مذکور در بیمارستان بودن...

اون روز از 8 صبح تا 5 عصر کلاس داشتم و هیچ کدوم از درس ها رو نفهمیدم تا اینکه عصر دخترک اومد دنبالم و رفتیم سونوگرافی و مشخص شد که جنین یه ماهه هست...

نه میتونستم به حراست گزارش بدم نه به کسی بگم که کمک کنه...خود دخترک تحمل نکرد و به خواهرش گفت و خواهرش اومد و رفتن جایی که سقط جنین انجام میدادن و جنین سقط شد و بعد از اون اتفاق خواهر دخترک انصرافی خواهرش رو گرفت و دخترک رو برد به شهرشون....