ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

یک نگاه

خدایا،وقتی از همه دنیا دلگیرم

فقط تویی که با یک نگاه آرومم میکنی

آخرین روز پاییز تولد دخمل کوچولوی مامان

در آن هنگام که پاییز دامن زیبایش را که مملو از برگهای رنگی بود جمع میکرد و آماده رفتن میشد

و عروس زمستان با لباسی سپید آماده می شد با رفتن پاییز در جایگاه او بنشیند

خداوند عنایتی فرمود و یکی از فرشتگان خود را به من هدیه داد

فرشته زیبای خدا تولدت مبارک

 

یلدا

به آخر پاییز رسیدیم

همه دم از شمردن جوجه ها می زنند

اما تو امشب

بشمار تعداد دلهایی که بدست آوردی

بشمار تعداد لبخندهایی که به لب دوستانت نشاندی

بشمار تعداد اشکهایی که از سر شوق و غم ریختی

فصل زردی بود ....تو چقدر سبز بودی

پیشاپیش یلدا فرخنده باد


امید

به جز خدا به هر چی امید داشته باشی

خدا از همان چیز ناامیدت می کند