ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

راز خوشبختی

با خدا باش پادشاهی کن 

بی خدا باش هر چه خواهی کن

نگاه آدما به زندگی

هر انسانی با دید خودش به زندگی نگاه می کنه

اونی که غمگینه زندگی رو تیره و تار

اونی که شاد و امیدواره زندگی رو رنگی و زیبا میبینه 

اولین روز برفی

امروز که از خواب بیدار شدم از پنجره اتاق به حیاط خونمون یه نگاهی انداختم

به به.....برف اومده بود . این اولین برفه... بگم زمستونی یا پاییزیی!!!!!

مگه فرقی هم داره؟ برفه دیگه حالا زمستونی یا پاییزی

خدایا ممنون بابت این نعمت زیبا ودوست داشتنیت

امروز دخملی به من میگه مامانی یادته من بچه بودم روزایی که برف میومد و هوا سرد بود برای اینکه بیرون نرم و سرما نخورم میرفتی از تو حیاط برف رو می ریختی توی یه سینی و برم میاوردی تو اتاق

میگم: آره قربونت برم

میگه:اونوقت برام یه آدم برفی کوچولو درست میکردی

میگم :آره چقدر هم با هم میخندیدیم

میگه: مامانی من یه دخملی تی تیش بودم نه؟

از این حرفش دوتایی خندمون گرفت

 میگم: همی دخملا تی تیش مامانی هستن برا مادراشون

الهی قربونشون برم


گربه کوچولوی من پشمک

با دیدن این عکس یاد گربه کوچولوی خودم افتادم

وقتی که تقریبا ده سالم بود یه گربه کوچولوی حنایی رنگ داشتم که اسمشو گذاشته بودم پشمک

پشمک کوچولوی من خیلی شیطون بود و من خیلی خیلی دوسش داشتم ولی.....

ولی مامانم ازگربه خوشش نمیومد

روزا یه تکه گوشت می بستم به نخ و به پشمکی می گفتم بدو دنبالم اگه به من برسی جایزت این تکه گوشته طفلی پشمکی هم می دوید و همیشه هم برنده میشد

خیلی دوست داشتم شبا پشمک تو اتاقم بخوابه وی مامان می گفت جای گربه تو خونه نیست

به همین خاطر شبها به پشمک می گفتم پشمکی شب برو خونتون صبح بیا باشه

طفلکی میرفت بیرون پشت در کوچه می ایستاد و میو میو میکرد

صبح که از خواب بیدار می شدم می دیدم تو زیر زمین خونمونه

حالا این عکس منو یاد پشمک کوچولو انداخت آخه دقیقا همین شکلی بود

خوشگل و ناز و شیطون