ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

گربه کوچولوی من پشمک

با دیدن این عکس یاد گربه کوچولوی خودم افتادم

وقتی که تقریبا ده سالم بود یه گربه کوچولوی حنایی رنگ داشتم که اسمشو گذاشته بودم پشمک

پشمک کوچولوی من خیلی شیطون بود و من خیلی خیلی دوسش داشتم ولی.....

ولی مامانم ازگربه خوشش نمیومد

روزا یه تکه گوشت می بستم به نخ و به پشمکی می گفتم بدو دنبالم اگه به من برسی جایزت این تکه گوشته طفلی پشمکی هم می دوید و همیشه هم برنده میشد

خیلی دوست داشتم شبا پشمک تو اتاقم بخوابه وی مامان می گفت جای گربه تو خونه نیست

به همین خاطر شبها به پشمک می گفتم پشمکی شب برو خونتون صبح بیا باشه

طفلکی میرفت بیرون پشت در کوچه می ایستاد و میو میو میکرد

صبح که از خواب بیدار می شدم می دیدم تو زیر زمین خونمونه

حالا این عکس منو یاد پشمک کوچولو انداخت آخه دقیقا همین شکلی بود

خوشگل و ناز و شیطون


نظرات 2 + ارسال نظر
Mr PACT یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ق.ظ http://misaghetanha.blogsky.com

خیلی دوسش داشتم

تاریکا یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ http://sun20.blogsky.com/

عالی بود به منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد