آدرس اینستاگرام وبلاگ ری را

سلام به دوستان عزیزی که وبلاگ ری را رو دنبال میکنن. از این به بعد صفحه ری را رو توی اینستاگرام ادامه می دیم و خوشحال می شیم اونجا هم همراه مون باشید.

آدرس اینستا: rira.amiri

ممنون از همه شما

دختر کتاب خونمون

این که ری را بعد از یاد گرفتن سواد اولیه این همه مشتاق کتاب و کتابخونی بشه راستش برای خود ما هم عجیب بود. روزهای اول بعد از تموم شدن مدرسه مث یه کتابخوار فقط در حال مطالعه بود. بعد هم آروم آروم از ما طلب بیشتری میکرد، "کتاب علمی برام بگیرید." و این طور بالاخره دخترمون کتاب خون از کار دراومد.

الان شبها در حالت عادی توی خونه خودمون محاله بدون کتاب خوندن بخوابه و واقعا تحسین برانگیزه. خدا رو شکر میکنیم و بهش می بالیم.

مکالمات دخترک ما را ما

- مامان شما کی پیر میشی؟

- وقتی شما پنجاه شصت سالت شد!

- اوه اَ، اون موقع که شما دیگه مُردی.

- هه هه هه

- هه هه هه

- نه بابا زیاد به مرگ ما فکر نکن. به پیر شدن هم. من حالا حالاها پیر نمی شم بچه جان

 

چند تا بچه؟

ازم پرسید «مامان شما اندازه ی من بودی فکر میکردی میخوای چند تا بچه داشته باشی؟» واقعا آدم بعضی اوقات می مونه از بعضی سوالا. گفتم «فکر نکنم، اگه هم فکر کردم الان یادم نمیاد!! مگه شما فکر کردی؟»

- بله.

- خب چند تا بچه میخوای داشته باشی؟

- سه تا.

- سه تا؟

- بله.

- چندتا پسر یا دختر؟

- دو تا دختر و یه پسر.

ما رو بگو هاج و واج! فکر کن برنامه ریزی از همین الان

خواننده وبلاگ خودت

حالا که خودت داری کم کم خوندن و نوشتن رو یاد میگیری دیگه مشتاق هم میشی بیای و نوشته های وبلاگت رو بخونی. دو روز پیش بالاخره این اتفاق افتاد و اومدی نشستی پای خاطراتت.

این که توی سه سالگی چه کارا میکردی. علتش هم تعریف من از یه دختربچه ی سه ساله بود که توی اتاق بازی مرکز فرهنگی ورزشی شهربانو دیده بودم.

این ماجرا منو به نوشتن بیشتر از تو ترغیب میکنه ولی حس و حالش باید بیاد. امیدوارم که بشه. دوستت دارم عزیز دلم.

بانوی عشق

ری رای من! بودن تو این روزها مثل آب زلال و مثل ابر باران زای بهاری، پر از امید است. وجودت همچنان خوابی است که باورش سخت و تعبیرش زیباست.

این روزها با همه ی پستی و بلندیهایش، دلم میخواهد کنارت بیشتر مادری کنم و میدانم به راحتی نمی شود. بزرگ شده ای ری را بانوی هفت ساله ی من و هیچ کس نمیداند میان من و تو چه رشته هاست که گسستنی نیست...

ری را خوبه!

ری را این روزها کمی تا قسمتی انرژی بر شده. برای هر کاری که حالت تکلیف و وظیفه هست باید باهاش سر و کله بزنیم. درس، کلاس موسیقی، مرتب بودن... اما عوضش فقط کافیه بگیم بشین کاغذبازی کن و بریز و بپاش و قیچی و رنگ و پولک.. اصلا مکث نمی کنه. اینه که واقعا گاهی کلافه میشم.

برعکس تصوری که من داشتم همچنان منفی باف و عجیب و غریبه. تلقین مثبت خیلی کم سراغش میاد و مدام کلمات نمیشه و نمی تونم و اینا رو که من از شنیدنش حالم بد میشه، استفاده میکنه. امیدوارم گذرا باشه وگرنه واویلا. خودش هم به این امر آگاه هست و بعضی اوقات که روی مود هست میگه که ری را خوبه بهم گفته که این کارو بکنم و اون کارو بکنم و ....

شاید خیلی از این کلمات برای جلب توجه باشه. حدسم اینه ولی هرچی باشه خیلی وحشتناکه. خدا به خیر بگذرونه.

بهمن 94

واقعا خروس بی محل هم حق داره! یهو غیب می شم. قول مول هم فایده نداشت.

چرا من این قدر شلوغم همیشه؟ هرچی هم میگذره بیشتر و بیشتر میشه؟

ری رای من هفت سالش شد و حالا دیگه وارد دوره ی جدیدی شده. بزرگتر شدنش مشهود شده و البته در کنار این موارد درمورد درس و مشق بچه ی رام نشدنی و سختی هست.

این روزها مدام در حال کاردستی درست کردنه و منم تا دلش بخواد وسیله ریختم دم دستش. چیزایی که هر بچه ای به شوق وذوق بیاد. از چسب و انواع پانچ و کاغذ رنگی و نمد و پارچه و روبان و گل و ... تا شیر آدمیزاد...

روزهای بدقلقیش کم نیست و حس های لحظه ایش زیاد. باید بگذره دیگه اینا هم...

 

وعده خودم به خودم از این به بعد

بعدِ مدتها سلام.

یک وقتهایی واقعا کشش برای نوشتن پایین میاد. مشغله های بیش از حد من هیچوقت کم بشو نیست، زیادتر هم میشه.

یکی دو روز دیگه تولد دخترکم هست و به سلامتی هفت سالش تموم میشه. از ری را گفتن و نوشتن شاید چیزی هست که دارم درموردش کم لطفی میکنم. برای همین تصمیم دارم بیشتر این جا بنویسم و این پست کوتاه مقدمه بود. انشاالله که بتونم به وعده ی خودم به خودم عمل کنم.

دوستت دارم دخترک کوچول موچولوی من. خیلی عزیزی برای ما...

همینه دیگه!

 

 

اینم یه مطلب برگرفته از یکی از مطالب وبلاگ ری را ، توی سایت بانو.

http://www.banoo.ir/post/2693
ممنون از دوست عزیزم بهاره جان.

ملکه خانه ما

روزهای درس و کتاب و مدرسه داره میگذره و من عجیبه که هنوز خیلی عادت نکردم. با این که ری را پارسال پیش دبستانی رو تا ساعت سه مدرسه بود، اصلا سختم نبود ولی حالا که یک و نیم خونه است، برام سخته و نبودش رو کاملا حس میکنم. شاید به خاطر این که سرویسی شده و مدرسه ش دورتره و ... نمی‌دونم چه م شده!

از راه که می رسه بلافاصله شروع به صحبت میکنه. اگه اتفاقی توی مدرسه افتاده باشه که ناخوشایندش باشه، کاملا خودش رو غمگین و اگر شاد باشه، خوشحال و سرحال.
امروز توی حیاط مدرسه بدجور زمین خورده بود و زانوهاش هردو زخم برداشته بود. سرش هم ضربه خورده بود، خلاصه تا رسید دیدم اخماش توی هم و ناراحته. منم فقط توی این موارد باهاش همدردی میکنم ولی درعین حال سعی میکنم بگم این اتفاقات طبیعیه و باید بیشتر مواظب باشه ...
مشق نوشتن شون با این که هنوز خیلی جدی نشده ولی کاملا کاهلی میکنه و زیاد رغبت نشون نمیده. معلم شون میگه زیر مشق شون نقاشی بکشن. دیروز انجام نداد. صبح ساعت شیش و ربع بیدارش کردم و دو صفحه نقاشی کرد، بعد دیگه بهش صبحونه دادم، لباس پوشید و وسایل خورد و خوراکش رو گذاشتم و موهاشو بافتم و دیگه توجه نکردم دفتر مشق و جامدادیشو چه کار کرد. یکی دو ساعت بعد دیدم همه رو جا گذاشته

خلاصه از این ماجراها زیاده...

راستی بگم روزهای السایی ما همچنان ادامه داره و خانمی هنوز شیفته السا و شخصیت اونه و همه چی رو از چشم این ملکه زمستونی می بینه.

 

 

پاییز 94

سینا خوابیده و تلویزیون شبکه 5 داره فیلم انیمیشن حضرت سلیمان رو نشون میده. ری را در حال نوشتن داستان توی لب تابش هست  و منم که اینجا دارم می نویسم.
امروز دومین روز جدی مدرسه رو رفته و فعلا که خوشبختانه بد نبوده. با کمی بالا و پایین. آدم نمیتونه باور کنه که این کوچول موچولا انقدر زود وقت مدرسه رفتنشون میرسه. برای همین این پاییز برای ما یه رنگ و بوی دیگه ای داره. وقت رسیدنش سینا کلی ذوق و شوق میکنه. منم همین طور.

براش کوله ی مارک خریدیم. واقعا هم دلم میخواست یه چیز خوب باشه و زود خراب نشه. بهش گفتم تا آخر کلاس سوم باید با همین کوله بری مدرسه. البته بعدش هم بدی به من تا استفاده ش کنم. این مارک کوله رو خودم از چند سال پیش دارم و اصلا خراب بشو نیست. دیدم یه روز اومده در گوشم میگه این کوله پشتی تو وقتی نخواستی بده به منم استفاده کنم. البته بعدها.

* امروز گفت توی مدرسه هم مث پیش دبستانی بچه ها همه نقاشی مو دیدن کلی تعجب کردن و برای خودش عجیب بود که چرا!

*همچنان پر از سوال و کنجکاوی هست و در کنار همینها در خیلی موارد کم حوصله و بگی نگی تنبل. از لباس درآوردن تا مرتب کردن وسایلش. تکالیف زبان و حالا مدرسه رو هم باید هلش بدی تا انجام بده. امیدوارم زیاد در این باره از ما انرژی نگیره. مدرسه ش امسال دولتی هست و نمیدونم چطور باشه. درهر صورت مثل همیشه امیدوارم.

*سینا هم گاهی اذیتش میکنه گاهی باهاش دوستانه بازی میکنه. درکل خوبه و تا کمی از آب و گل دربیاد، شاید بهتر بشه.

*کلاسامون امروز شروع میشه و باید آماده بشیم. کلاس خط من و تنبک و زبان خانم خانما. کلاس تنبک هم خوب پیش میره و استادش راضیه ازش. امیدوارم که همین طور ادامه پیدا کنه.

پاییز همه خوش و رنگی رنگی...

هان و بیدار باش*

امشب نشسته بود و با شوق و ذوق داشت کلماتی رو از توی دیکشنری، توی دفتری که خودش درست کرده بود ، با رنگ و لعاب یادداشت میکرد. پدر و پسر که خروپف شون روی هوا بود. منم به شکل خفنی کله م توی لب تاب. ساعت حدود دوازده و نیم شب بود البته. دیدم سرش رو از روی کاغذ ماغذاش بلند کرد و جوری که کمی هم خجالت درش بود گفت. «میشه یه قهوه دم کنی؟» منو باش. پرسیدم «میخوای بیدار بمونی مگه؟» سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت «بله!»
جالب این که من خیال داشتم برای خودم قهوه درست کنم. امشب باید بیدار بمونم تا کارمو به جایی برسونم. این شبها عموما بیدارم تا چهار و پنج. پاشدم یه قهوه گذاشتم و بعد دو لیوان شیر آوردم برای دوتامون. شیرش رو که خورد دیدم گفت «من برم بخوابم؟» و این طور بالاخره خواب بهش غالب شد. مسواک و دستشویی و ... چند دقیقه نگذشت که او نم خروپفش رفت به هوا.
من موندم و دو لیتر قهوه. فنجانی نوش جان کردم و فعلا خوابی توی سرم نیست.

***

جالبه امشب وقت شام یه لیوان دوغ دادم دستش. دیدم مردده که بخوره یا نه. پرسید «اینو بخورم خوابم میبره یا خواب از سرم می پره؟» سرمو بردم بیخ گوشش و گفتم «قربان این چیزا روی شما کلا تاثیری نداره.» خندید:
- می دونم برای این که من هان و بیدارباشم.
بیدار باش رو که میگفت منم باهاش تکرار کردم. بیدار باش...

 

*معنی اسم ری را

روز جالب

ری را بعضی صبح ها که از خواب بیدار میشه سریع خوابهایی رو که دیده به یاد میاره و شروع به تعریف میکنه. بعضی اوقات این خوابها خیلی طولانی اند. مثل همین دیروز که چهار پنج دقیقه داشت تعریف میکرد. نمیدونم چه اندازه واقعی هست ولی خودش که میگه همش راسته!!! ذهنش مث خودم سیاله. فکر کنم اونم یه چیزی تو مایه های خودم بشه توی خواب دیدن. هاوالا...

***

امروز بچه ها رو برده بودمشون کلاس خطم و استاد برای اولین بار دیدش. اومد و صاف بین من واستاد که نشسته بودیم وایساد و گفت الا و بلا میخوام ببینم. خیلی هم از خط استاد که برای نفر قبلی می نوشت کیف کرد و تعریف کرد. خلاصه استاد ماچش کرد و ماشالایی گفت. اسمشو پرسید. با یه حالت تحکیم روی «ر» گفت ری را. استاد خندید و گفت حتما به خاطر دندونش هست که داره درمیاد. گفتم نه استاد این به خاطر اینه که هیشکی اسمش رو متوجه نمیشه و طفلک بچه م جوری تلفظ میکنه که طرف مقابل بفهمه. ضمن این که الان فکر کنم تازه دو سال بلکه کمتر، بشه که می تونه ر رو تلفظ کنه. فکر کن آدم نتونه یه حرفو تلفظ کنه و همون حرف توی اسمش دو بار تکرار شده باشه!!!

خلاصه این که توی آموزشگاه بردیمش پیش استاد موسیقی و قرار شده از هفته بعد شروع کنه ببینیم خوشش میاد یا نه. دیروز اون و سینا توی اتاق موسیقی کلی جولان دادند و استاد ایلیا هم که مردی دوست داشتنی و با حوصله است با خونسری برخورد میکرد. منم به شوخی گفتم بی زحمت پس سینا رو هم توی کلاس راه بدید تا ما به خطمون برسیم دیگه

روز جالبی بود. خانوادگی رفته بودیم کلاس و ...

 

***

هفته پیش خروس بی محل اومده پیغام گذاشته و از برگشتن دوباره ش کلی خوشحالیم. بالاخره این خواننده پروپا قرص ما حق آب و گل داره این جا. امیدوارم همیشه شاد و سحرخیز باشی خروس جان و به ما هم همچنان سر بزنی.

نزول اجلال

سلام و بعد مدتها درود به همگی. ننوشتن ما علاوه بر مشکلات بلاگفا بخشیش به کمبود وقت، بخشیش به تنبلی و بخش دیگه ش به سایر عوامل برمیگرده.

ری را و ما و تابستون، همچنان شلوغ و پلوغ. بزرگ شده دخترم. بزرگتر از اونی که فکر میکردم میشه روی یه دختر شش سال و نیمه حساب باز کرد. امسال دیگه آماده ی رفتن به مدرسه و کلاس اول میشه و دیدن داره.
سینا داداش حسابی اذیتش میکنه و درعین حال با شیرین بازیهاش جبران میکنه. از اول خرداد خانمی فقط کلاس زبان داره میره ولاغیر. کلا میگذره و خدا رو شکر راضی هستیم...

این هم از نزول اجلال به درخواست عطیه جان.

قطب جنوب!

دو روز پیش از مدرسه که برگشت ازش پرسیدم «غذاتو خوردی؟» گفت «اوم... دلم برات سوخت. خواستم همشو بخورم ولی نتونستم!»
منو بگو  واقعا از ته دل خندیدم و اون هاج و واج مونده بود چرا دارم میخندم!

***

آخر هفته قبل، سفری کاری به بوشهر و برازجان داشتیم و کلی تجربه های جدید کسب کرد خانمی.

 

قبل رفتن به سفر به ش گفته بودم داریم میریم جنوب. شب قبلش دیدم داره با باباش صحبت میکنه:
- بابا خب به م بگو ببینم این قطب جنوب که داریم میریم چه شکلیه؟

 

مگه آرزوهاتو به قاصدک نگفتی؟

سوالهای دخترکم این چند وقت بیشتر از هر زمان دیگه ای شده. مدام می پرسه «چرا»، «برای چی؟» «چطور؟» و از این دست... محاله چیزی رو متوجه نشه و نپرسه. گاهی دیگه کلافه می شیم از دست سوالهای زیاد. وقت تماشای تلویزیون که این مسئله مضاعف میشه و کلمه به کلمه می پرسه «این یعنی چی، اون یعنی چی» و تو خود بخوان حدیث مفصل. سریال در حاشیه رو هم دوست داره و دنبال میکنه و هی میگه باس ماس و میخنده.

*

بعد از تعطیلات عید زمان خوابیدنش دوباره به هم خورده و شبها به راحتی حاضر به خواب نمیشه. صبح هم بیدار کردنش واقعا راحت نیست. از هفت و نیم صبح که بیدار میشه تا یازده شب که بخوابه، اونم به زور و گاهی عصبانی شدن ما، به هیچ عنوان پلک رو هم نمیذاره. واقعا که میگن هان و بیدار باش، همینه!

*

امشب قبل خواب گفت خوش به حالت مامان. گفتم برای چی؟ گفت برای این که من هر روز مجبورم برم مدرسه و شما فقط چهارشنبه ها میری کلاس!!!

*

یک وقتهایی که شانس بیارم و بخت یار باشه تصمیم به مرتب کردن خونه میگیره و دقیقا مث فرفره همه جا رو مرتب و تمیز میکنه. حتی جاروبرقی هم میکشه و بعد نظر منو میخواد. این جاهاست که واقعا خدا رو چند برابر شکر میکنم که دختر بهم داده.

*

امروز خسته بودم. سرم رو گذاشتم روی پاهاش و کلی باهاش درد دل کردم. همش حواسش بود که گردنم درد نگیره و اذیت نشم. خیلی براش مهم بود که من دارم باهاش در مورد کارهام حرف میزنم و آخر سر هم بهم گفت امروز توی پارک مگه آرزوهات رو به قاصدک نگفتی؟ خب به آرزوهات میرسی دیگه. نگران نباش.
ری را همه ی آرزوهای منو میدونه. خودم عامدانه به ش میگم. دلم میخواد برای رسیدن به اونا باهام همکاری کنه و بالاخره بی تاثیر نیست.

عزیز مامان. بوس

عقل ما!

امروز:

رفته جلوی آیینه وایساده:

- مامان من خیلی دلم میخواد بدونم وقتی مثل شما مامان شدم، چه شکلی می شم!
- واقعا؟
- بله. خیلی برام هیجان انگیزه! شما هم وقتی اندازه ی من بودی به این موضوع فکر میکردی؟
-  والا من فقط به بازی فکر میکردم اون موقع ، عقلم به این چیزا قد نمی داد...

پست عجله ای بهاری

سلام و سال نو همگی مبارک. صد سال به این سالها. نوروزتان پیروز.
از این که کمتر برای  وبلاگ بچه ها وقت میذارم ناراحتم. ری رای ما دیگه خانمی شده برای خودش و ماشالا داره. کنجکاویش در مورد مسائلی که دوست داره زیاده و سوال زیاد میپرسه. جالب این که علاقه مندی هاش تقریبا علاقه مندی های خودم هست و این برای من لااقل خوبه. مثلا تازگی ها  از گذشته ی کره زمین سوال زیاد می پرسه. توی مسیر شمال نزدیک به 45 دقیقه از اطلاعات زمین شناسیم به ش خوروندم و باز میگفت بیشتر بگو  و از این دست خواسته ها زیاد داره تا دلتون بخواد. اصلا کاری کرد که من برم کلی سرچ کنم توی اینترنت و جواب سوالهاشو پیدا کنم.


  تیپ و ظاهر براش مهم تر از قبل شده و خیلی اوقات خودش میره تیپ میزنه و میاد نظر منو میخواد. براش مهمه موهاشو چه طور درست کنم و  همیشه در موردش نظر بدم.

اتفاق جالبی که افتاده وابستگی بیشترش به خودم هست. مدتیه خیلی براش مهمه کنار من باشه و با من. حتی خیلی اوقات حاضره توی خونه پیش من بمونه ولی با باباش بیرون نره. یکی از دوستان میگفت مقتضای سن 6 سالگی هست. نمیدونم ولی هرچی هست بد نیست. پیش میاد که ازش میپرسم چی دوست داره یا چی میخواد و ... و اون میگه شما چی دوست داری!
به هر شکل اینم قابل تامله دیگه.

  

تفرش  - سیزده به در

 کنار داداش سینا . اون دست وسط هم مال ماس

عید امسال هم گذشت و بچه ها دلی از عزای بازی و تفریح درآوردند. انشاالله سال خوبی برای همه مون باشه.

لر فرانسوی تبار

 

   

چند روز پیش که از مدرسه برگشت ازم پرسید «مامانی شما کجایی هستی؟» اولین بار نیست اینو ازم پرسیده و البته منم به ش گفتم که لر هستم. بابایی رو هم پرسیده و ... ولی یادش رفته. از اون چیزاییه که یادش نمی مونه انگار! خلاصه پرسیدم «حالا چطور مگه؟» گفت «معلم مون ازمون پرسیده بابا ماماناتون اهل کجا هستن. منم گفتم بابامو که نمی دونم ولی مامانم فرانسویه!»  خیلی خندیدم! بعد ازش پرسیدم «خب برای چی اینو گفتی؟» گفت «خب شما فرانسوی بلدی دیگه!» گفتم «بابا من چهارتا کلمه فرانسه بیشتر بلد نیستم مامان...» خلاصه ما هم شدیم لر فرانسوی تبار دیگه!

عکسهای تولد

عکس از تولد خانمی که فرصت نکرده بودم بذارم تا امروز:  

  

 

ری را، این روزها عاشقانه دوستت داریم. زندگی بی تو معنایی ندارد برای ما.  تو روز به روز شیرین تر و خواستنی تر می شوی و  تمام وجود من سپاسگزاری از خداست به خاطر شما. همیشه باش عزیزکم...

 

 

خلاقیتم از بین نرفته

از این روزها نوشتن کمی سخته. علتش هم شلوغی بیش از حد کارها و مشغولیات هست و کم آوردن وقت و ... 

ری را توی پیش دبستانی داره کم کم با الفبای فارسی آشنا میشه و جالب این که خیلی علاقه هم نشون میده. وقتایی می شینه و می نویسه و حروف رو هم جدا جدا کنار هم میذاره. مثلا «س ا ر ا »یا  «ب ا ر ا ن»   

همش میخواد ببریمش مسافرت به خصوص کیش. هی یاد خاطراتش می افته و میگه میخوام دوباره برم اونجا. کمی پرخاشگر شده و هنوز هم به حسادتهاش نسبت به داداشی ثابت قدم هست. اما در کل خیلی کارهاش بامزه و دوست داشتنی تر شده. دلم نمی آد از این روزهای ری را ساده بگذرم و گاهی هم حیفم میاد که وقت کم میارم بیشتر باهاش بگذرونم ولی خب لاجرم چاره ای نیست.
امشب با هم نشستیم و تعدادی عکس دکوراسیون دیدیم که ریختم روی تبلتش. گفتم این همه پویا نگاه نکن، ببین خلاقیتت کم میشه با تلویزیون دیدن زیاد. وقت دیدن عکسها خیلی دقت میکنه و بالاخره توی هر عکس چیزی هست که درباره ش نظر بده. دیدم بعد یه ساعت رفته دفترش رو آورده و شروع کرده به کشیدن طرح های مختلف و بعد به من میگه «نگاه کن من چه فکرای جالبی دارم. خلاقیتم هم از بین نرفته!»

شش سال تمام

الان که این پست رو می نویسم ، شما خانمی شش سال پیش همین موقع ها تقریبا به دنیا اومدی.
امروز دیگه دختر خانم شش ساله ی من و بابایی شدی و ما کلی از بودنت خوشحال و ممنونیم.
امشب قبل خوابیدنت نشستم و باهات صحبت کردم که از فردا که وارد هفت سالگی میشی باید کلی نقشه بریزی برای خوب بودن بیشتر و انجام کارای بزرگتر.
قرار شد فردا با هم کمی بنویسیم راجع بهش.
تولدت هم بمونه برای خونه آقایی تا ده دوازده روز دیگه عزیزم. البته به اصرار خودت.
آرزوی خوشبختی و موفقیت و خوب بودنت رو داریم.
مامان و بابا و داداشی

اولین برف و صدتا صلوات

 اولین برف، جاده هراز، امامزاده هاشم

 

رفته یه جدول کشیده روی کاغذ و توی اون جدول برنامه ریزی کرده برای روزهای هفته مون. شنبه تمیز کردن اتاق های خواب، یکشنبه هال، دوشنبه کار با ری را، سه شنبه بازی و چهارشنبه نوشتن و پنجشنبه و جمعه هم پیک نیک! بعد زده روی یخچال و هر از گاهی هم تاکید میکنه که باید انجام بدیم. بشه یا نشه خدا میدونه ولی این نوشتن لامصب یه جادوئه انقده که به من انرژی میده.
فکر میکنم چه قدر منش و رفتار ما تاثیر میذاره روی این فینقیلی ها. چند ماهی هست که برنامه هامو می نویسم و میزنم روی یخچال. حالا هم بازخوردشو دیدم.  

 ***

دیروز که از مدرسه برمیگشتیم دست کرد توی جیب و یه تسبیح بیرون آورد. یکی از دوستای کلاس زبانش که باهاش هم صمیمی هست رفته بوده کربلا و براش سوغاتی آورده بود. خیلی ذوق کردم و همین جوری بهش گفتم که خوبه باهاش صلوات بفرستیم. گفت چند تا دونه است؟ گفتم نود و نه تا. خلاصه رسیدیم خونه، لباس درنیورده شروع به فرستادن صلوات کرد و تا صدتا هم نشد، ول نکرد. جالب این که «وعجل فرجهم» همه رو هم گفت! 

مدتهاست که دیگه واقعا فرصت نمیکنم باهاش کار کنم. خودش هم اینو پذیرفته و زیاد پاپیچم نمیشه ولی مقادیری عذاب وجدان دارم. علتش هم فقط سینا نیست. من بعد از به دنیا اومدن پسری، خیلی زود برگشتم به کارهای عادی روزانه و کار و ... مبادا دچار افسردگی بشم و حالا هم نمیتونم کارهام رو کم کنم ، هیچ، زیاد هم شده. ولی طبقه برنامه ای که نوشته هفته ای یه روز باید باهاش کار کنم. باید...

یک روز سرد در باغ ایرانی

 

 دیروز تصمیم گرفتیم بریم باغ ایرانی رو توی آخر پاییز ببینیم و البته هوا سرد بود و اونجا واقعا خلوت بود.
منظره های پاییزی باغ ایرانی حرف نداشت و فقط باید دید... 

  

جیگر مامان! این روزا خیلی دوست داشتنی تر شدی مخصوصا وقتی موهای دو طرف صورتت رو می بافم و خودت هم میدونی چه قده ناناز میشی.

ماجرای نقاشی

چند روز پیش شبکه پویا فیلم سینمایی داشت به اسم «خداوند لک لک ها را دوست دارد» من که خواب بودم ولی دیدم اومده بیدارم کرده و این کاغذ رو داده دستم:
- مامانی می‌شه اینو بفرستی برنامه‌ی نقاشی نقاشی؟!!!
و منم واقعا بیزارم از این برنامه‌ی مزخرف نقاشی نقاشی که معیار اصلیشون فقط پر کردن صفحه است و البته سوژه‌های مسخره‌ی سفارشی!!!
هر دفعه که اینو میگه یه جوری دست به سرش میکنم. جالب این که خودش هم میدونه من از این برنامه خوشم نمیاد و هر وقت پخش میشه از من میخواد که توی هال نمونم!!!

مبارک و طلسم شاهزاده

خوشبختانه خیلی زود میسر شد که بریم و تئاتر «مبارک و طلسم شاهزاده» رو ببینیم.



کار از نظر من بسیار خوب بود. در مقایسه با خیلی از کارهای تئاتر کودکان واقعا دست مریزاد داشت. من نمیدونم گروه هایی که این طور قوی کار میکنن چرا این همه کم کارند؟ ری را و مهرنوش (کناردستیش) کلی خندیدند و لذت بردند از این اجرا و جالب این که این تئاتر هم برای بچه‌ها جذاب بود هم بزرگترها. من که خودم خیلی لذت بردم، مخصوصا با دیدن «جواد انصافی» دوست  داشتنی و یاد کردن خاطرات کودکی خودمون.

توی این تئاتر دوست عزیزم نوشین و دختر گلش مهرنوش هم همراه ما بودن و همین کلی عالی بود.
سالن تئاتر موقع برگشتنی خیلی شلوغ بود. همه در حال عکس گرفتن بودند. یه گوشه‌ی دیگه فیتیله‌ها هم وایساده بودن و مردم ول کن نبودن. ری را هم برای دیدنشون خیلی هیجان داشت.

سینا هم برای دومین بار تجربه‌ی تئاتر رو از سر گذروند و البته این بار بیشترش خواب بود و من راحت تر تونستم کار رو ببینم.

برای دیدن این تئاتر که بهمن و اسفند ساعت 5 و نیم در تالار هنر اجرا میشه می تونید با این شماره ها جا رزرو کنید.
88813440- 09301317155
من بهتون پیشنهاد میکنم حتما این تئاتر رو ببینید، حتی اگه بچه ندارید.

زندگی همه بر وفق مراد...

برف- نقاشی- تئاتر

امسال برف آنچنانی طرف ما نبارید ولی همون هفته ای که گذشت و مقداری زمین سفید شد ری را تونست برف بازی کنه. اینم از عکسی که از بالا گرفتم؛ ری را و دو تا از بچه‌های همسایه:

***

امروز که تصمیم گرفتم کم کم بهش بگم چه طور اصولی‌تر نقاشی بکشه با هم دعوامون شد. بچه‌ای نیست که به راحتی مجاب بشه. فکر میکنه هرچی خودش میدونه درسته. برای همین کار کردن باهاش سخته. منم بهش گفتم که این آخرین باره که خواستم چیزی بهش یاد بدم. اونم بعد از قهر کردن پشیمون شد ولی واقعا خودم بی خیال شدم. بچه ها از 5 سالگی به بعد میتونن برای کشیدن نقاشی تعلیم ببینن. 

توی بچه داری هم بگیر نگیر داره. یه وقتی بهم کمک میکنه و می تونم بچه رو بسپارم بهش ولی یه وقتایی اصلا حاضر نیست جُم بخوره. با این همه بودنش خیلی خوبه. سینا هم دوستش داره و همین که می بیندش کلی ذوق میکنه. این برام جالبه.

هفته‌ی گذشته به اصرار بابایی من و سینا هم روانه‌ی تئاتر شدیم و پسرم اولین تئاتر زندگیش رو دید.

سفررویایی کوتوله ها/ کاری از پرستو گلستانی

ری را و بابایی از پیشی خوششون اومده بود، من عاشق نقش اون اردک شده بودم. بازیش واقعا دیدنی بود.

در حال حاضر هم یه تئاتر جدید به اسم «مبارک و طلسم شاهزاده» به کارگردانی جواد انصافی اجرا میشه که خود من دوست دارم حتما ببینمش. امیدوارم بشه.
اینم از این...

یه عکس یادگاری


ری را در تئاتر «ماهی کوچولو»

بهمن 92


تو مدام یادم می‌آوری...

درختها ریشه دوانده‌اند در این روزهایمان ری را

و دستهای تو

شاخ و برگهای عریان را

هوایی می کند

باد می وزد

و باران

بی سر و صدا

شب‌هایمان را خیس میکند

تو خوابی

اما نفس هایت

زندگی را بیدار نگه داشته‌

و مدام یادم می‌آوری

چیزی برای زندگی

کم ندارم