ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

علامت سکوت

هر وقت عکس دخترکوچولویی رو می بینم که به علامت سکوت انگشت اشارشو گذاشته رو لبش یاد خاطره ای ازدوران مدرسه می افتم 

اون موقع که من دوم یا سوم راهنمایی بودم تو مدرسه به ما گفتن که چند روز دیگه می خوان ما رو ببرن بیمارستان ارتش برای ملاقات رزمندگانی که تو جبهه زخمی شدند

توی اون چند روزی که قرار بود بریم به ما سرودی رو گفتن که تمرین کنیم ما هم اطاعت امر کردیم و کل سرود رو با بقیه بچه خیلی قشنگ و زیبا حفظ کردیم

القصه روز موعود فرا رسید و منو دوستام و بقیه بچه ها سوار اتوبوس شدیم و با خانم مدیر تشریف بردیم بیمارستان

ساعت 2/5 بعد از ظهر رسیدیم که از همون ساعت وقت ملاقات شروع میشد

خانم مدیر به ما گفت: تو راهرو بیمارستان منظم به صف بشید

ما هم همگی گفتیم : چشم (خدایش بچه های حرف گوش کنی بودیم )

وقتی ما منظم و با ادب تو راهرو بیمارستان ایستادیم خانم مدیر فرمودند حالا سرودی رو که حاضر کردید بخونید

اونم کجا تو راهرو بیمارستان

خلاصه سرتون رو درد نمیارم ما هم چون بچه های خوبی بودیم با صدای هر چه بلندتر خوندیم

ای شکست استخوان.......... از جفای اهرمن

چشمتون روز بد نبینه یک دفعه هرچی پرستار و دکتر بود به طرف ما دویدن همگی انگشت اشارشون رو روی لبهاشون گذاشته بودن

و بعد هم یه کوچولو ما رو دعوا کردن که اون موقع نفهمیدیم چرا؟؟؟

 آخه ما که بچه های خوبی بودیم و به حرف خانم مدیر گوش کرده بودیم!!!


نظرات 8 + ارسال نظر
مرتضی سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ب.ظ http://kooris-6 .blogsky.com

سلام!
خیلی خاطره قشنگی بود
مرسی ....

سلام ...
ممنون دوست گرامی

امیر چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ق.ظ http://amir-dastan.blogfa.com

چوب معلم گل است و ما گل زیاد خوردیم. ترکه ها انواع و اقسام مختلف داره. یکی ترکه انار بود، یکی آلبالو و دیگری ترکه بید
شما شانس اوردید دکتر و پرستارها اون موقعه ترکه ای از جنس آمپول نشونتون ندادن
وگرنه سرود خوندن که هیچ از فردا راه مدرسه رو هم گم میکردید.

من از این گلها اصلا خوشم نمیاد ، ظاهرا شما تو دشت گل تشریف داشتید
مدرسه ما خدا رو شکر خشک سالی اومده بود گلهاش خشک شده بود
باید به مدیرمون ترکه ای از جنس آمپول نشون می دادن نه ما آخه ما به حرف خانم مدیر گوش کرده بودیم

Mr PACT چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ق.ظ http://misaghetanha.blogsky.com


کلا شما چه خاطرات جالبی دارید. و بچه های واقعا خوبی بودید.

اگه من خاطراتمو بنویسم ازدیوان حافظ هم میزنه بالاتر
ولی خوب بعضی از خاطراتو نمیشه نوشت چون توش شیطنت زیاد داره می ترسم بروبچ یاد بگیرن دردسر بشه
ما هنوزم بچه ی خوبی هستیم

مهدی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com

مشکل مدیر و مدیریت همیشه گریبان ما رو می گیره . یکی باید به آن خانم مدیر و خیلی از مدیران امروزی داستان کلاغ و روباه را بدهد و بگوید از رویش صد بار بنویس .

امان از دست این مدیرها
صد بار جریمه براشون کمه لطف کنید بگید هزار بار بنویسند

صدف چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ http://sadaf-2668.blogsky.com


خدایی مدیرتون چه فکری کرده بود که میتونید تو بیمارستان سرود بخونین؟؟؟؟؟؟؟

من هم نمیدونم
شاید محیط بیمارستان رو با سالن اپرا اشتباه گرفته بود

ندای آسمانی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ

سلام
خاطره زیبایی بود .
گاهی ما بزرگترها کارهایی میکنیم واوامری داریم که به این عواقب برمیخورد .

سلام دوست گرامی
واقعا درست می فرمایید بعضی وقتها بیفکری بزرگترها باعث میشه مشکلاتی بوجود بیاد که چوبشو کوچکترها بخورن

شیعه عاشق پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ق.ظ http://haram-sheea.blogfa.com

سلام
ممنون از حضور گرمتون

بازم حضور پیدا کنید

التماس دعا

سلام
محتاجیم به دعا

mina شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:03 ب.ظ http://sar-gar-mii.blogsky.com

سلام بابا این مدیرتون عجب با مزه بود اونم ی شوخی کرد شما چرا انجامش دادین من مینا هستم با تبادل لینک چطوری من که خوبم تو خوبی

سلام جونم
باور کن خانم مدیر اصلا شوخی نداشت خیلی هم جدی گقت
من هم فاطمه هستم
عزیزم چند روز رفت و آمد کنیم همدیگه رو بشناسیم بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد