ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

کوچه خاطرات من

چند روز پیش رفتم به کوچه ای که از بدو تولد تا اول دبیرستان خونمون اونجا بود

یه کوچه بن بست تو یکی ازمحله های قدیمی شهرمون

چقدر کوچمون عوض شده ، اون موقعه ها همی خونه های کوچمون دو طبقه بود که طبقه پایین زیرزمین بود

 از زیرزمین برا نگهداری مواد خوراکی که باید مدت طولانی نگهداری بشه استفاده میکردند ( البته همه یخچال داشتن ) ولی خوب پیاز و سیب زمینی و یا ترشیهای که پاییز خانمها برای فصل زمستون درست میکردن رو که نمیشد تو یخچال بذارن 

چقدر کوچمون اون وقتا باصفا بود ولی حالا....

حالا به جای خونه قدیمی ما یه آپارتمان سبز شده بود البته بقیه خونه ها هم حال و روزشون شبیه خونه ما بود

فقط 3 یا 4 تا خونه بود که هنوز همونطور قدیمی مونده بودند که حتما تا چند سال دیگه به جای اونها هم آپارتمان سبز میشه

چقدر توی اون کوچه خاطره دارم ، خاطرات خوش دوران کودکی که با هیچ چیزی تو دنیا عوضش نمیکنم

حالا کوچه خاطرات من داره تغییر میکنه  و چند سال دیگه اصلا شیبه کوچه بچگیهای من نخواهد بود

ولی تو قلب من کوچه خاطراتم هیچ وقت تغییر نمی کنه و مثل قدیم پابرجاست

همونطور باصفا با آدمای دوست داشتنی و مهربون

 

زیر بارون

کجایی ای معبود من

ببین داره بارون میاد

خودت گفتی زیر بارون دعا مستجابه

زیر بارون ازت خواستم که بیاد

اما هر جمعه که به غروب میرسه دلم میگیره

میدونم روزی یوسف زهرا میاد

حتما مشکل از ماست

چون اگه واقعا از ته دل خواهان بودیم میومد

حتی نیازی به رفتن زیر بارون هم نبود


خداوندا کمکم کن

خداوندا کمکم کن در سخت ترین شرایط از امید به تو ناامید نشوم


پرواز در آسمان خیال

این خاطره مال وقتیه که من تقریبا 16 یا 17 سالم بود

اون موقع صبح قبل از ساعت 7 رادیو برنامه ای داشت برای بچه ها (یعنی بچه هایی در حد 10 تا 14 ساله) منظورم اینه که شامل حال من نمیشد...حالا بگذریم از این موضوع

القصه یه روز صبح من داشتم این برنامه رو گوش می کردم شنیدم خانم مجری فرمودند اگه شما می تونستید برید تو آسمون و ستاره بچینید با ستاره ها چکار می کردید؟؟؟

اسم برنامم پرواز در آسمان خیال بود

با شنیدن موضوع برنامه یه ورقه سفید با یه خودکار برداشتم و مطلبی رو نوشتم 

بعد با خودم فکر کردم بهتره به اسم خواهرم که 11 سالشه بفرستم

خلاصه ما اون نوشته رو تو پاکت گذاشتیم و به اسم خواهری پستش کردیم رفت

چه کنیم دیگه اون موقع نه از موبایل خبری بود و نه از اینترنت و ایمیل و......خلاصه کلام امکانات کم بود دیگه....

بالاخره زد و من تو مسابقه برنده شدم و از طرف مسابقه رادیو برام دو تاکتاب فرستادند

اما چشمتون روز بد نبینه چون به اسم خواهری فرستاده بودم اونم جایزه رو برداشته بود و به من نمیداد میگفت مال خودمه چون اسم من روشه

اما من با هزار التماس و خواهش بالاخره تونستم جایزمو ازش بگیرم 

تا من باشم به اسم یه نفر دیگه تو مسابقه شرکت نکنم

ولی باور کنید هنوزم برام درس عبرت نشده 

اون متنی رو که برا مسابقه فرستادم این بود

نوشته بودم اگه من می تونستم برم تو آسمون کلی ستاره میچیدم و تو خونه هر شهیدی یه دونه ستاره میذاشتم تا بچه های شهدا با دیدن ستاره ها خوشحال بشن

یاد اون دوران و شهدا بخیر


  

آدم برفی

یادته اون روز برفی

وسط فصل زمستون

تو پریدی پشت شیشه

من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی

آدمک برفی بسازم

واسه ساختنش رو برفا

هرچی که دارم ببازم

گوله گوله برف سرد و

روی همدیگه می چیدم

شاد و خندان بودم انگار

که به آرزوم رسیدم

نمیدونم شاعرش کیه ولی شعرش که خیلی قشنگه

 خدا کنه هر چه زودتر برف بیاد تا با کمک همسر محترم و دخملای گلم یه آدم برفی خوشگل درست کنیم