ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

رنگین کمان مهر

دلم مانند روزهای بارانی ست
ولی از غم نمیگوید

به امید باریدن مهر است
مهری که میبارد بر سرزمین تشنه

به گلزاری مبدل می شود از امید
امید به فردای که رنگین کمانش را

خدا میسازد از لطف بی پایانش
دل دخترکان شاد می شود

از این همه رنگارنگی رنگین کمانش
رنگین کمانی که از مهر میگوید و امید

امید به فردای روشنتر از امروز
به امید آن روز
( فاطمه )

عاشق زمزمه ی نام یار

شمعدانی توی گلدان بوی عطر تو را دارد

عطری که هنگام آمدنت پر میکند فضای خانه را

گلبرگهایش چون دستانت پرمهر و زیباست

دستانی که گرمایش سرما را از وجودم می برد

نگاهم که در گلهای شمعدانی گره میخورد

در قلبم شعری عاشقانه زمزمه میکند

شعر را که بر زبانم جاری میکنم

غنچه گل شادی کنان به رقص در می آید

و شکفته میشود چون عاشقی

 که برای اولین بار نام معشوقش را بر زبان آورده

و آن هنگام بود که فهمیدم

 گل شمعدانی هم چون من عاشق است 

عاشق زمزمه ی نام یار

(فاطمه )


دخملیا روزتون مبارک

امشب این پست رو فقط و فقط میخوام مخصوص شما دخملای دوست داشتنی بنویسم

دخملای که همدم مادرتون هستید و غمخوار بابای گلتون

اونهای که وقتی میبینند مامان و بابا غصه ای تو دلشون هست سعی میکنند اونقدر براشون شیرین زبونی کنند تا غصه از چهره بزرگتراشون پاک بشه

دخملای که حتی بعد از ازدواج هم غصه مامان و بابا غصه اونها هم میشه

و با شادی اونها یک دنیا شاد میشن

این روزا که من نمیتونم به کارهای خونه برسم و زحمت این کارهای سنگین افتاده به دست دخملهای عزیزم بیشتر از پیش میفهمم که دخمل داشتن چه نعمت بزرگیه و خدا چقدر به من لطف و محبت داشته که دو تا از بهترین فرشته هاشو نصیبم کرده که تو همچین روزهای هوای مامانشون رو داشته باشن ( خدایا یه دنیا ممنون)

و من هم به عنوان قدر دانی از دخملهای گلم و تبریک گفتن این روز عزیز( تولد حضرت معصومه (س) ) به دخمل خانمهای که دوستم هستن و دخملای گلم و خواهرهای عزیزم این پست رو نوشتم که بگم

به اندازه تمام ستارهای آسمون دوستتون دارم دخملای نازنین

و روزتون هم مبارک 

الهه و فائزه عزیزم مامانی عاشقتونه ، از خدا میخوام که عاقبت بخیر بشید بحق بی بی دو عالم


نگاهی گذرا به رابطه بزرگترها

وقتی مادربزرگ هنوز حرمت پدربزرگ را نگه میدارد و مانند سالهای جوانیش عاشق پدربزرگ است 

پدربزرگ نیز دربرابر این دوست داشتنهای بی ریا حاضر است تمام هستی خود را فدای همسر مهربانش نماید

در میان کوهی از مشکلات که در زندگیش وجود دارد این دو فقط از عشق میگویند و دوست داشتن و حتی در جوانی که آن هنگام هم که مشکلات زندگی سعی میکرد کمرشان را خم نماید حرف فقط از عشق بود و دوست داشتن و هرگز به ذهنشان خطور نمیکرد که کلمه ای از طلاق مابینشان رد و بدل شود ولی حالا نمیدانم چه شده که جوانهای امروزی در برابر وزیدن نسیمی از طرف مشکلات به جای پیدا کردن راه حلی برای حل مسئله به فکر پاک کردن تمام زندگیشان هستند

کاش جوانها قدری از تجربیات بزرگترها را چاشنی زندگیشان میکردند و خیلی زود کانون یک زندگی را به دست طوفان طلاق نمیدادند


چه شیرین لحظه ایست لحظه وصال

 شب تار بود و دستان لرزان

فانوسی که روشن میکرد کوچه تار را

مادربزرگ به انتظار آمدنش 

چشم می دوخت به دوردستی که دیگر معلوم نبود

سیاهی پر کرده بود کوچه را

اما روشنی فانوس انگار دلگرمی بود برای او که در راه است

صدای پایش وقتی که می آمد

چهره مادربزرگ زیر نور فانوس گل می انداخت

صدای پا نوید آمدنش را میداد

آمدن مردی که همی عشق سالهای جوانیش بود 

ولی با این همه سال باز هم مادربزرگ عاشق بود

شاید بیشتر از دوران جوانیش

عاشق مردی که صدای پایش از تاریکی به سمت نور می آمد

با نزدیک شدن صدای پا نوید وصال می آمد

چه شیرین لحظه ای بود برای مادربزرگ لحظه ی وصال


و بعد از سالها

حالا فانوس آویخته به دیوار از خاطرات میگوید

خاطرات وصال

(فاطمه)