ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ثبت نام در جشنواره دوقلوها

از بچگی آرزو داشتم یه روز بیاد که من و داداش دو قلوم محمد تو یه جشواره که مربوط بشه به دوقلوها شرکت کنیم تا اینکه دیروز که رفته بودیم به اتفاق مامانم اینا فدک موقع برگشت دخملی تو یه بیلبرد دید که جشنواره دو قلوها به مناسبت روز 9 شهریور که به نام شهر قزوینه برگزاره میشه و ادرس محل ثبت نام هم فرهنگسرای کنار خونمون بود

ما هم از شنیدن این خبر بسیار خوشحالی نمودیم و از خدا خواستیم زمینه ای فراهم بشه که بتونیم ثبت نامی هم بنمایم

امروز صبح اس ام اسی رو دریافت نمودیم که در آن جهت شرکت اینجانب در جلسه ای که به عنوان نقش عوامل روان شناختی در کنترل چاقی و پرخوری با حضور دکتر مهدی پسندیده که از ساعت 10 تا 12 بود دعوت بعمل آمده بود 

ما هم کفش وکلاه کرده رفتیم و چون تو فرهنگسرای مزبور بود بعد از جلسه تشریف بردیم برای ثبت نام در جشنواره دوقلوها

به خانم مسول میگم خانم اینجا ثبت نام میکنند برای جشنواره دوقلوها؟؟؟

خانم میفرمایند بله ، حالا چند سالشون این دوقلوهای خوشمل؟

میگم خودم هستم با داداشم

میخندد و باز هم میفرمایند : ای جان چه با مزه

میگم : محدودیت سنی نداره

میگه نه فقط دو قطعه عکس بیارید برای ثبت نام و کارت حضور در جلسه

و فرمی رو هم به دستم دادن

ظاهرا برای خانمه حیلی هیجان داشت دیدن یه خانم 45 ساله پرشر و شور که دوقلو هم تشریف داشته باشه با داداش گلش چون اونقدر خوشحال شده بود که با تعجب نگاهم میکرد

خلاصه ما فرم رو گرفتیم و بعد از مطالعه مشاهده نمودیم که توی فرم نوشته شده بود خاطره بامزه ای رو که دارید بنویسید و چند تا عکس هم باشه بد نیست

عکس که کلی گشتیم تا تونستیم عکس من و داداشی که کسی در کنارمون نباشه و قابل دید برای عموم باشه پیدا کنیم خدایش فقط یکی پیدا کردیم که مربوط بود به سن 5 سالگیمون

چون تو بقیه عکسها یا ملتی ما دوتا رو همراهی میکردن در عکس و یا به دلایلی نمیشد همه اون عکسا رو ببینند

بعد کلی فکر یه خاطره باحال به یادمان آمد که میخواهیم بنگاریم

وقتی من و داداشی تقریبا 6 سالمون بودن داداش مهدی ما یک ساله بود

یک روز تو کوچه بچه ها مسابقه دوچرخه سواری گذاشته بودن

من و داداشی دوچرخه نداشیم ولی یه کالسکه داشتیم که توش یه بچه خوشمل بود به نام داداش مهدی

من به بچه ها گفتم چه فرقی میکنه شما با دوچرخه ما هم با کالسکه مسابقه میدیم

چون بالاخره هر دوتاش چرخ داره دیگه( بروبچ دیدن در برابر این استدلال قوی من نمیتونند حرفی بزنند قبول کردن ، چاره ای هم نداشتن و گرنه ...)

تو کوچمون یه سرازیری بود که منتهی میشد به یه خونه بزرگ که شامل چند حیاط میشد مثل حیاط اول که کوچیک بود وبعد  یه در که به حیاط دوم راه داشت

در حیاط اول معمولا روزا باز بود چون در اصلی ساختون بعد از حیاط اول بود

خلاصه همی بچه ها با دوچرخه هاشون رفتن ایستادن بالای سرازیری من و داداش محمد هم با کالسکه و داداش مهدی کوچولو رفتیم ایستادیم کنار بقیه

بازی با یک ، دو ، سه شروع شد

یه دفعه ما هم کالسکه رو محکم هل دادیم و کالسکه بهمراه بچه با سرعت رفت و نفر اول شدیم

اما......

اما کالسله با شتاب رفت و در حیاط اول خونه همسایه که چند تا پله ناقابل داشت واژگون شد و خدا رو شکر بچه طوریش نشد چون کمربندشو بسته بودیم ولی صدای جیغ داداش مهدی و فریاد بچه های دیگه همی کوچه رو پر کرد

هرچند من و داداش محمد ترسیده بودیم ولی خیلی هم خوشحال بودیم چون تو مسابقه دوچرخه سواری نفر اول شده بودیم و کلی هم به بچه ها فخرفروشی میکردیم

حالا بماند که چقدر مامان عزیزمون بابت این کار ما رو دعوا کرد مهم برنده شدن تو مسابقه بود

حالا انشالله قراره این خاطره رو بنگاریم در فرم ثبت نام و در جشنواره انشالله شرکت نمایم

ظاهرا جشنواره هفته آینده است


عشق یعنی انتظار

عشق یعنی انتظار 

چشم دوختن به آب و آفتاب


آسمان کوی من ابری شده

روزهایم در فراق یار بارانی شده


در نبودت غوغای شد در  فکر ما

غم  میهمان شد در احساس ما


ای عزیز رخ گشا و آی دربرم

تا که آرام گیرد این پیکرم

(فاطمه)