شب تار بود و دستان لرزان
فانوسی که روشن میکرد کوچه تار را
مادربزرگ به انتظار آمدنش
چشم می دوخت به دوردستی که دیگر معلوم نبود
سیاهی پر کرده بود کوچه را
اما روشنی فانوس انگار دلگرمی بود برای او که در راه است
صدای پایش وقتی که می آمد
چهره مادربزرگ زیر نور فانوس گل می انداخت
صدای پا نوید آمدنش را میداد
آمدن مردی که همی عشق سالهای جوانیش بود
ولی با این همه سال باز هم مادربزرگ عاشق بود
شاید بیشتر از دوران جوانیش
عاشق مردی که صدای پایش از تاریکی به سمت نور می آمد
با نزدیک شدن صدای پا نوید وصال می آمد
چه شیرین لحظه ای بود برای مادربزرگ لحظه ی وصال
و بعد از سالها
حالا فانوس آویخته به دیوار از خاطرات میگوید
خاطرات وصال
(فاطمه)
بارک الله خواهر گلم.
اشک مرا همی سرازیر کردی.
به به داداشی گلم
خدا نکنه که خواهرجون اشکهای داداشی گلشو دربیاره
انشالله همیشه خندون باشی عزیزم
سلام
زبان حال! حال زبان! فرقی نمیکند
اصل این است تو گوشت نشیمنگاه آرام حرف های فانوس باشد
زیبا بود و دلنواز
سلام
ممنون از نگاه زیباتون امیر آقا
آه....
چرا غمگین گلم
سلام فاطمه جان
مثل همیشه زیبا و دلنشین...
راستی آبجی پاتون چطوره ؟بهتره انشاالله؟درد که ندارین؟امیدوارم که هرچه زودتر خوب بشین...
شاد باشی و سلامت
سلام علی آقا
ممنون از لطفتون
پای عزیزمان هنوز مهمان گچ است ولی خدا رو شکر از شدت درد کاسته شده تا 27 شهریور انشالله این مهمانی به پایان میرسد و پایمان به سر خانه و زندگیش برمیگردد
ممنون
شما هم همیشه شاد باشید و تندرست
افریییییییییییییین مث همیشه عالی...
ممنون گلم