ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

همیشه راهی وجود دارد...

اگه همی درها هم بسته بشه خدا دری رو برومون باز میکنه که ما اصلا بهش فکر نکرده بودیم و شاید هم امیدی بهش نداشتیم

فقط باید از خدا بخواهیم که کمکمون کنه و راه درست رو بهمون نشون بده

و خدا همیشه یاور بنده های خودشه

خدایا  عاجزانه میخواهم هوای بنده های ناامیدت رو داشته باشی و راه امید رو بهشون نشون بدی

بعضیها این روزها بدجوری گرفتارن....


چشمان من و چشمان مهین

اون موقع که من کلاس اول ابتدایی بودم اگه دانش آموزی درس نمیخوند خانم معلم سریع به بقیه بچه های کلاس میگفت چه کسی خونه این دانش آموز رو بلد بره به مامانش اطلاع بده این دانش آموز امروز درس نخونده ، معمولا نصف کلاس دستاشون میرفت بالا چون اون موقع رسم نبود دانش آموز بیچاره رو ببرن چند تا خیابون بالاتر ثبت نام کنند بخاطر اینکه مدرسش بهتر یا غیرانتفاعیه

اون موقع همی مدارس دولتی بودن و تقریبا هموشون در یک سطح از لحاظ درسی

خلاصه در چنین شرایطی بنده در کلاس اول تشریف داشتم و این خاطره مربوط میشه به همون دوران

کلاس اول ابتدایی یک روز بنده یعنی نویسنده این وب درس نخونده بودم چون حسش نبود

رفتیم با سلامتی سر کلاس 

خانم معلم هم برحسب اتفاق گفت فاطمه بیا پای تخته درس رو جواب بده ( خدایش میبینید اگه یه روز کلی درس بخونی اصلا معلم آدم رو نمیبینه ولی کافیه یه روز درس نخونی همون روز چشای معلم فقط تو رو میبینه )

خلاصه من تشریف بردم پای تخته خانم معلم هم درس رو پرسیده من هم سکوت کامل 

هرچی بنده خدا سوال کرد ما بیشتر سکوت کردیم

( یعنی شما چه انتظاری از من داشتید غیر سکوت)

ایشان هم که دیدن فاطمه خانمی فقط سکوت اختیار کردن رو به بچه ها کرد و گفت کی خونه فاطمه رو بلده 

لازم به ذکره که من و دو تا از دوستام که خونشون نزدیک خونه ما بود تو یه نیمکت مینشستیم 

یعنی فاطمه ، میترا و مهین 

خیلی زود میترا و مهین دستشون رو آوردن بالا و گفتن خانم ما بلدیم

خانم هم فرمودن برید به مامانش بگید چرا فاطمه امروز درس نخونده

اون دو تا هم خوشحال و خندان گفتن چشم

تو دلم گفتم دارم براتون

اون روز بعد از ظهری بودیم و فکر کنم اول هفته هم بود

خلاصه عصری که از مدرسه تعطیل شدیم میترا خانم و مهین خانم سایه به سایه دنبال من اومدن هر چی بهشون گفتم نیاید گوش نکردن

وقتی رسیدیم در خونه ما اونا با دیدن مامانم دوتای عین گروه سرود داد زدن و گفتن مامان فاطمه ، فاطمه امروز درس نخونده

مامانم هم برگشت گفت نخونده که نخونده به شما چه ربطی داره

دلم خنک شد (حقشون بود آدم باید تو هر کاری سیاست داشته باشه )

اونا هم از حرف مامانم ترسیدن و رفتن

فرداش خانم معلم از اونا پرسید رفتید به مامان فاطمه بگید ؟ خوب چی شد؟؟؟

اونا هم خجالت زده گفتن مامانش ما رو دعوا کرد

معلم هم یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون دو تا دیگه چیزی نگفت( خب چی بگه بنده خدا)

چند روز بعد میترا خانم مریض شد و مهین هم بر حسب اتفاق درس نخونده بود (فقط خدا میدونه که من چقدر خوشحال شدم)

وقتی خانم معلم گفت چه کسی خونه مهین رو بلده من که از قبل دستمو آماده کرده بود گفتم من خانم من ( البته با خوشحالی فراوان)

خانم معلم هم گفت پس برو به مامانش اطلاع بده

من هم گفتم چشم خانم

بعد از ظهر که داشتیم میرفتیم خونه مهین هی برمیگشت پشت سرشو نگاه میکرد ببینه من با اون میرم خونشون

ولی طفلکی نمیدونست این فاطمه خانم فسقلی چه نقشه ای کشیده

بنده با خیال راحت رفتم خونمون 

فردا صبح دفتر و کتابامو برداشتم مامانم گفت خانمی کجا تشریف میبرن من هم گفتم خونه مهین اینا دارم میرم باهاش مشقامو بنویسم

خلاصه کلام ، ما رفتیم دم در خونه مهین جون

مامانش اومد دم در گفتم سلام مامان مهین

اون هم گفتم سلام فاطمه خانم

گفتم ببخشید دیروز مهین خانم تو مدرسه نتونست درسشو خوب جواب بده خانم معلممون به من گفت بیام به شما اطلاع بدم (به این میگن سیاست )

مامان مهین کلی مهین رو دعوا کرد و با احترام و عزت من رو برد خونشون

من هم از خدا خواسته رفتم تو ، توی اتاق دفتر کتابامو گذاشتم روی زمین و شروع کردم به نوشتن

مامان مهین گفت معلومه که دختر درسخونی هستی؟؟

من هم گفتم بعله

در همین وفت یه نگاهی به مهین کردم که گوشه اتاق ایستاده بود و با ترس به من و مامانش نگاه میکرد

مامان مهین گفت از این به بعد تو با مهین درس بخون که درس این هم خوب بشه من هم با کلی ناز و ادا گفتم چشم

خدایش اون لحظه دیدن داشتن چشمان من و چشمان مهین

چشمان من به مهین میگفت آخرین باری باشه که چوقلی من رو میاری به مامانم میگی

چشمهای مهین هم میگفت بروی چشم

و چشمهای من هم خیالش راحت شد چون فقط همین رو میخواست

اون روز مامان مهین اومد مدرسه و از خانم معلم بخاطر درس نخوندن مهین معذرت خواست 

من الآن که به این خاطره فکر میکنم پیش خودم میگم واقعا چه روزهای جالبی بود اون روزها

یادش بخیر

یک امید قلبی

زندگی باور میخواهد
آن هم از جنس امید
که اگر سختی راه 
به تو سیلی زد 
یک امید قلبی 
به تو گوید که خدا هست هنوز

عکسی از آن روزها

پارسال این روزها در انتظار رفتن بودیم 

و حالا فقط با دیدن عکسی خاطراتش در ذهن زنده میشود

نگاه من و کعبه

یادش بخیر

دالفک قزوین

چند شب پیش با داداشم و خانمشون و دخملا رفتیم مجتمع شهر بازی دالفک قزوین که تو منطقه باراجین قزوین درست کردن

این مجتمع در بوستان ملی باراجین و در زمینی به مساحت 70 هزار متر مربع احداث شده .در این مجتمع وسایل بازیگاهی نظیر : منوریل ، تاب زنجیری ستونی ، ماشین برقی ، ماشین کارتینگ ، اسکیت روی چمن و مجموعه متنوعی از وسایل بازی برای رده های سنی کودکان ، نوجوانان و جوانان طراحی و جایگذاری شده 

ما اول رفتیم بلیط برا سینما 5 بعدی گرفتیم در همین اثنا چشم من خورد به ماشین برقی در یک آن چشمام برق زدم و بلند گفتم من ماشین سواری میخوام داداشی گلم فورا رفت و بلیط خرید ( با تشکر بسیار از ایشون) ما تصمیم گرفتیم اول بریم سینما 5 بعدی رو نگاه کنیم بعد تشریف ببریم ماشین سواری که من عاشقشم

قبل از اینکه بریم تو سالن سینما یه گروه قبل از ما رفته بودن و مشغول تماشای یه فیلم ترسناک بودن چون ما بیرون سالن توسط یه مانیتور داشتیم اونا رو نگاه میکردیم

ظاهرا فیلمه آنقدر ترسناک بود که بعضی از تماشاگرانش از ترس رو صندلیهاشون میخکوب شده بودن و قیافه هاشون هم عجیب غریب میشد 

بعد از اینکه اونا از سالن دراومدن نوبت ما شد که تشریف ببریم تو سالن من فکر کردم الان برای ما هم فیلم ترسناک نشون میدن کلی داشتم ذوق میکردم ولی با شروع فیلم دیدم ای دل غافل این که ترسناک نیست 

یه راه کوهستانی بود پر پیچو خم که مثلا داریم از لبه پرتگاه میریم و یا سقوط میکنیم و...

اصلا خوشایندم نبود من دلم میخواست یه خون آشامی اسکلتی چیری نشون بدن نه این فیلمو (ولی خوب ظاهرا قسمت نبود ما یه فیلم ترسناک ببینیم انشالله دفعه بعد)

بعد متوجه شدیم فیلم خیلی ترسناکه رو قبل از ورود ما به نمایش گذاشتن و قسمت ما این فیلم سفر به کوهستان شده بود

خلاصه بعد از اون رفتیم ماشین سواری من و فائزه جونم تو یه ماشین نشستیم و الهه جونم با خانم داداشم تو یه ماشین دیگه داداشی هم ازمون فیلم گرفت

موقع رانندگی آنچنان با سرعت میرفتیم که چند بار باماشینمون کوبیدیم به ماشین جلوی نمیدونید چه حالی داره با سرعت رانندگی کنی موقع ماشین سواری یاد بچگیهام افتادم که با داداش دوقلوم محمد رفته بودیم تهران خونه خاله جون مامانم اون موقع هم من دلم میخواست فقط سوار ماشین برقی بشم و با سرعت رانندگی کنم

ظاهرا بعد از این همه سال تغییری در ذائقه این جانب در مورد سرعت در ماشین سواری بوجود نیومده از این بابت خدا رو شکر

خلاصه به ما که خیلی خوش گذشت و شد یک شب فراموش نشدنی

این هم یه عکس از دالفک قزوین