ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

چشمان من و چشمان مهین

اون موقع که من کلاس اول ابتدایی بودم اگه دانش آموزی درس نمیخوند خانم معلم سریع به بقیه بچه های کلاس میگفت چه کسی خونه این دانش آموز رو بلد بره به مامانش اطلاع بده این دانش آموز امروز درس نخونده ، معمولا نصف کلاس دستاشون میرفت بالا چون اون موقع رسم نبود دانش آموز بیچاره رو ببرن چند تا خیابون بالاتر ثبت نام کنند بخاطر اینکه مدرسش بهتر یا غیرانتفاعیه

اون موقع همی مدارس دولتی بودن و تقریبا هموشون در یک سطح از لحاظ درسی

خلاصه در چنین شرایطی بنده در کلاس اول تشریف داشتم و این خاطره مربوط میشه به همون دوران

کلاس اول ابتدایی یک روز بنده یعنی نویسنده این وب درس نخونده بودم چون حسش نبود

رفتیم با سلامتی سر کلاس 

خانم معلم هم برحسب اتفاق گفت فاطمه بیا پای تخته درس رو جواب بده ( خدایش میبینید اگه یه روز کلی درس بخونی اصلا معلم آدم رو نمیبینه ولی کافیه یه روز درس نخونی همون روز چشای معلم فقط تو رو میبینه )

خلاصه من تشریف بردم پای تخته خانم معلم هم درس رو پرسیده من هم سکوت کامل 

هرچی بنده خدا سوال کرد ما بیشتر سکوت کردیم

( یعنی شما چه انتظاری از من داشتید غیر سکوت)

ایشان هم که دیدن فاطمه خانمی فقط سکوت اختیار کردن رو به بچه ها کرد و گفت کی خونه فاطمه رو بلده 

لازم به ذکره که من و دو تا از دوستام که خونشون نزدیک خونه ما بود تو یه نیمکت مینشستیم 

یعنی فاطمه ، میترا و مهین 

خیلی زود میترا و مهین دستشون رو آوردن بالا و گفتن خانم ما بلدیم

خانم هم فرمودن برید به مامانش بگید چرا فاطمه امروز درس نخونده

اون دو تا هم خوشحال و خندان گفتن چشم

تو دلم گفتم دارم براتون

اون روز بعد از ظهری بودیم و فکر کنم اول هفته هم بود

خلاصه عصری که از مدرسه تعطیل شدیم میترا خانم و مهین خانم سایه به سایه دنبال من اومدن هر چی بهشون گفتم نیاید گوش نکردن

وقتی رسیدیم در خونه ما اونا با دیدن مامانم دوتای عین گروه سرود داد زدن و گفتن مامان فاطمه ، فاطمه امروز درس نخونده

مامانم هم برگشت گفت نخونده که نخونده به شما چه ربطی داره

دلم خنک شد (حقشون بود آدم باید تو هر کاری سیاست داشته باشه )

اونا هم از حرف مامانم ترسیدن و رفتن

فرداش خانم معلم از اونا پرسید رفتید به مامان فاطمه بگید ؟ خوب چی شد؟؟؟

اونا هم خجالت زده گفتن مامانش ما رو دعوا کرد

معلم هم یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون دو تا دیگه چیزی نگفت( خب چی بگه بنده خدا)

چند روز بعد میترا خانم مریض شد و مهین هم بر حسب اتفاق درس نخونده بود (فقط خدا میدونه که من چقدر خوشحال شدم)

وقتی خانم معلم گفت چه کسی خونه مهین رو بلده من که از قبل دستمو آماده کرده بود گفتم من خانم من ( البته با خوشحالی فراوان)

خانم معلم هم گفت پس برو به مامانش اطلاع بده

من هم گفتم چشم خانم

بعد از ظهر که داشتیم میرفتیم خونه مهین هی برمیگشت پشت سرشو نگاه میکرد ببینه من با اون میرم خونشون

ولی طفلکی نمیدونست این فاطمه خانم فسقلی چه نقشه ای کشیده

بنده با خیال راحت رفتم خونمون 

فردا صبح دفتر و کتابامو برداشتم مامانم گفت خانمی کجا تشریف میبرن من هم گفتم خونه مهین اینا دارم میرم باهاش مشقامو بنویسم

خلاصه کلام ، ما رفتیم دم در خونه مهین جون

مامانش اومد دم در گفتم سلام مامان مهین

اون هم گفتم سلام فاطمه خانم

گفتم ببخشید دیروز مهین خانم تو مدرسه نتونست درسشو خوب جواب بده خانم معلممون به من گفت بیام به شما اطلاع بدم (به این میگن سیاست )

مامان مهین کلی مهین رو دعوا کرد و با احترام و عزت من رو برد خونشون

من هم از خدا خواسته رفتم تو ، توی اتاق دفتر کتابامو گذاشتم روی زمین و شروع کردم به نوشتن

مامان مهین گفت معلومه که دختر درسخونی هستی؟؟

من هم گفتم بعله

در همین وفت یه نگاهی به مهین کردم که گوشه اتاق ایستاده بود و با ترس به من و مامانش نگاه میکرد

مامان مهین گفت از این به بعد تو با مهین درس بخون که درس این هم خوب بشه من هم با کلی ناز و ادا گفتم چشم

خدایش اون لحظه دیدن داشتن چشمان من و چشمان مهین

چشمان من به مهین میگفت آخرین باری باشه که چوقلی من رو میاری به مامانم میگی

چشمهای مهین هم میگفت بروی چشم

و چشمهای من هم خیالش راحت شد چون فقط همین رو میخواست

اون روز مامان مهین اومد مدرسه و از خانم معلم بخاطر درس نخوندن مهین معذرت خواست 

من الآن که به این خاطره فکر میکنم پیش خودم میگم واقعا چه روزهای جالبی بود اون روزها

یادش بخیر

نظرات 8 + ارسال نظر
علی کاظمیان سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:33 ب.ظ http://saba1359.blogsky.com

سلام خواهر گرامی
زدی برجک طرف را پایین آوردی میگی خاطره اگه من بودم سکته می کردم ولی کار شما هم ایولا داره درس خوبی بهشون دادی
شاد باشی و سلامت

سلام برادر گرامی
ما از این کارها زیاد انجام دادیم شما زیاد نگران نباش
حقش بود که دیگه از این کارا انجام نده
شما هم شاد باشید و سلامت انشالله

dr eli سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:16 ب.ظ

چرا این خاطره جای باحالش سانسوریده؟!

عزیز دلم مگه نمیدونی تو تلویزیون هم فیلمی رو به نمایش میزارن چون عموم مردم اونو میبینند قدری باید سانسور بشه ولی وقتی برای خانواده و اختصاصی پخش میشه تقریبا بدون سانسوره (البته منظورم فیلم ایرانی بودا خانمی) به همین دلیل این خاطره چون در معرض دید عموم قرار گرفت قدری ....بعله دیگه

احسان سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:28 ب.ظ http://shorteh.blogfa.com

البته از بچه های با سیاست خوشم میاد ولی خب از این هم نمی تونم بگذرم که با عرض معذرت یه چیزی بگم بهش که چون ممکنه شما ناراحت بشید بکار نمی برم

لیلیا چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ق.ظ



چشمان شما و چشمان مهین خانوم تله پاتی داشتن آیا!!

خیلی جالب ِ که همه اینا رو یادتون مونده فاطمه خانومی...


شب و روزتون پر از محبت خدا.

ممنونم بابت همه چی.بابت بودنتون.

با اجازتون بله تله پاتی از نوع بسیار زیاد
مگه میشه من خاطرات بچگیمو یادم بره
ممنون گلم
من هم بسیار ممنونم از حضورتون که نعمتی است برای این کلبه و صاحب آن

Mr PACT چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:16 ق.ظ http://misaghetanha.blogsky.com

اه اه اه...
ازین جور کارا رو فقط دخترا میکنن

نه اینکه پسرا خیلی بچه های خوبی هستن
حالا تو نمیخواد زیاد حرص بخوری شازده پسر

مسیحا چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.pastokhanesabz.rozblog.com/

وااااااااای چه آتیش پاره بودی شما!!!!

آتیش پاره بودن جزئی از زندگیه که اصلا نباید از دستور زندگی حذفش کرد

صدف چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ب.ظ http://sadaf-268.blogsky.com

عجب
منم گاهی به این جور کارای دوران بچگیم فکر میکنم . البته بیشتر شرمنده میشم .
مثلا یه بار یه نفرو که سر امتحان تقلب کرده بودو لو دادم ناظم از جلسه انداختش بیرون
هنوز عذاب وجدان دارم

ولی من اصلا هم شرمنده نیستم گلم
چون مهین خانم حقش بود باید تنبیه میشد

مهدی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com/

سلام ، چه سنخیتی بین این پست با سایر پستهای وجود داره . جنس حرکت شما با مهین بعد از این همه سال هنوز عوض نشده حلاوت حاصل از این اتفاق هنوز در بیان این خاطره هم به چشم میخوره .

سلام
من کاری به سنخیت پستهایم با همدیگر ندارم ولی از یاد آوری خاطراتم لذت میبرم و به همین دلیل است که این خاطره را نگاشتم
من همیشه گفته ام و باز هم میگویم شما به نکاتی توجه میکنید که کمتر کسی به آن توجه میکند
ممنون از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد