ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

حواسمون باشه گول نخوریم !!!

میخوام قضیه ای رو براتون تعریف کن

 که ممکنه برای بعضی از دوستان گلم هم اتفاق افتاده باشه

قضیه از این قراره که چند روز پیش برای یکی از دوستانم اس ام اسی اومده بود به این مضمون !!!

سلام من سید علی حسینی هستم

 از اطراف خوزستان شهر دزفول هستم

می خوام درباره روزی حلالی که خدا به من داده با شما صحبت کنم

شمارتو استخاره به قرآن کردم 

یه مقدار وسیله قدیمی1712 سکه و دوتا مجسمه پیدا کردم

تو رابه امام حسین به کسی نگو

برامون بفروش ، نصف شما نصف هم ما 

خدا برات بسازد ، زنگ بزن

دقیقا همینطور نوشته شده بود نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد

من  به دوستم گفتم شماره ای که اس ام اس زده ایرانسله ؟

دوستم گفت : نه 0916 است

واقعا چه قضاوتی میشه کرد؟؟؟؟

نمیدونم به اینکار بجز کلاهبرداری و سواستفاده از یک عده مردم ناآگاه چیز دیگه ای میشه گفت

حواسمون باشه زود گول نخوریم!!!

میلاد نبی اکرم (ص) و امام صادق(ع) گرامی باد

امشب سخن از جان جهان یاد گفت

توصیف رسول (ص) انس و جان باید گفت

در شام ولادت دو قطب عالم

تبریک به صاحب الزمان (عج ) باید گفت 

9 بهمن تولد آقای همسر

روز تولد تو میلاد عشق پاکه

برای شکر این روز پیشانیم به خاکه

من سرسپرده هستم تا مرز جون سپردن

بایک اشاره تو حاضر برای مردن


تولدتت را با تمام وجودم به تو ای آرام جانم تبریک میگویم

آرزویم سلامتی و سرافرازی توست


              تولدت مبارک ای همراه سالهای بودنم در کره خاکی

                     و آرامش بخش روزهای ناآرامم


راز من و کشف دخملی

اون روزا که دخملی مو فرفری من فقط یک سال و نیمه بود یه روز دست شو گرفتم بردمش کتاب فروشی سر کوچمون و یه کتاب براش خریدم که چند صفحه بیشتر نداشت 

از این کتابا که یه عکس رنگی بالای صفحه داره و پایین صفحه همون عکس رنگ نشده و بچه ها باید رنگش بکنند (خوب بگو کتاب رنگ آمیزی دیگه ) 

خلاصه دخملی ما با خوشحالی تموم اون کتابو زد زیر بغل و دو تایی رهسپار خونه شدیم

عکسهای کتاب مربوط میشد به پسر کوچولویی که صبح از خواب بیدار میشه دست و صورتشو می شوره بعد خوردن صبحانه میرفت مدرسه

این کتاب هیچ نوشته ای نداشت 

القصه من یعنی مامان دخملی هر وقت که میخواستم این کتاب رو بخونم کتاب رو باز میکردم و دخملی رو می نشوندم کنار خودم برای دخمل کوچولوی خودم تعریف میکردم

یکی بود یکی نبود

 یه پسر کوچولویی بود به اسم حمید کوچولو  

حمید کوچولو صبح زود ازخواب بیدار میشد و .......

خلاصه من هر روز این کتاب رو برای دخملی میخوندم ( البته نوشته که نداشت منظورم عکساش بود )

 و دخملی من هم با تعجبی خاص هر روز به قصه های مامانش گوش میکرد (اون روزا نمی دونستم چرا دخملی من هر وقت که من براش عکسهای کتاب رو میخونم با تعجب به من نگاه می کنه )

چند سال گذشت و دخملی من رفت کلاس اول

یه روز به من گفت : مامانی فهمیدم

گفتم : چی رو ؟

گفت : تازه فهمیدم چرا شما هر وقت اولین کتاب قصه منو برام میخوندی هر روز یه قصه جدید برام میگفتی 

گفتم : از کجا فهمیدی

گفت : آخه الآن که باسواد شدم رفتم سراغ کتابم دیدم کتاب من اصلا نوشته ای توش نبوده 

(امان از دست باسواد شدن بچه ها )

گفتم :ببین چه مامان هنرمندی داری کتاب نانوشته شده رو هم میتونه بخونه وای به حال کتاب نوشته شد رو

اینجوری بود که دخملی تونست به راز مامانش پی ببره

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

نماز آدمیزاد و فرشته ها

نمازکه میخوانم فرشته های بالای سرم عزا میگیرندکه چه کنند؛

ایاک نعبد را جزء عباداتم بنویسند یاجزء دروغهایم!