دخترکی شاد باگیسوان بلند .........
میدود در زیر باران..........
گیسوانش تر گشته ...
و من آرام با خود زمزمه میکنم...
تر گشته ز قطره های باران ...
گیسوی بلند شاخساران........
دوباره .................نه صدباره ................شایدهم .....
بازجمعه آمد....
آیا واقعا این همان جمعه ای ست که تو خواهی آمد...
انتظار تا به کی.....
نگرانم ...اگر من نباشم وتو بیای.........
چشمانم بارانیست ..........
نگاهم منتظر آمدنت ..........
جان مادرت بیا دیر شد........
میدانم یک وقت میای که من نیستم
هنوز باورم نشده که خدا مرا میبیند .....
اگر باور کرده بودم در محضرش اینقدر گناه نمی کردم.
خدایا جان آبرومندان درگاهت کار ی بکن باور کنم ........
همین حالا.....میترسم فردا دیر باشد.....
گاهی وقتها از نردبان بالا میرویم که دستهای خدا را بگیریم..
غافل از اینکه خدا پایین ایستاده و نرده ها رو محکم گرفته که ما نیفتیم.....