ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

پرواز

دلم شوق پرواز دارد...

ولی بی تو هرگز...

باران

دخترکی شاد باگیسوان بلند .........

میدود در زیر باران..........

گیسوانش تر گشته ...

و من آرام با خود زمزمه میکنم...

تر گشته ز قطره های باران ...

گیسوی بلند شاخساران........

باز جمعه آمد

دوباره .................نه صدباره ................شایدهم .....

بازجمعه آمد....

آیا واقعا این همان جمعه ای ست که تو خواهی آمد...

انتظار تا به کی.....

نگرانم ...اگر من نباشم وتو بیای.........

چشمانم بارانیست ..........

نگاهم منتظر آمدنت ..........

جان مادرت بیا دیر شد........

میدانم یک وقت میای که من نیستم

باور

هنوز باورم نشده که خدا مرا میبیند .....

اگر باور کرده بودم در محضرش اینقدر گناه نمی کردم.

خدایا جان آبرومندان درگاهت کار ی بکن باور کنم ........

همین حالا.....میترسم فردا دیر باشد.....

نردبان

گاهی وقتها از نردبان بالا میرویم که دستهای خدا را بگیریم..

غافل از اینکه خدا پایین ایستاده و نرده ها رو محکم گرفته که ما نیفتیم.....