ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

به یاد آرامش قلبم

کلبه قلبم با وجودت گرمایی داشت 

نور امید و گلی در گلزار داشت


طوفانی بیامد و گلم را چید و برد

هیچ نگفت با تو چه شور و حالی داشت


برد گلم را و من در حسرتش

روزهایم را چو شب تاریک داشت


کی شود در خواب بینم گلم را

لااقل خوابم گلی پر نور داشت


(فاطمه )


به مناسبت 13 بهمن روز پر کشیدن پدرم به سوی معبود

 یادت گرامی آرامش قلبم 


مامان فاطمه فعال میشود (ماشالله )

سلام بروی ماه همی دوستان گلم و مغز بادوم و پسته ی خوشملم که خیلی وقته ازشون سراغی نگرفتم 

بخاطر همین با یکم خوراکی خوشمزه اومدم برای مراسم آشتی کنان بین مامان فاطمه جون و مغز بادوم و پسته نازم

خوشملای من خوراکی بهترین راه برای آشتی و دوستی مجدده ( البته از نظر من ، مدیونید اگه فکر کنید شیکمو هستم )

خب حالا میریم سراغ خوراکیهای خوشمزه که من چند روز پیش درست کردم ( خدا ان شالله به این خانمهای هنرمند خیر بده که باعث میشن مامان فاطمه دست بکار بشه و طرح و ایده جدید بنظرش برسه برا درست کردن خوراکی )

بالاخره باید نشستن پای نت و گپ زدن با رفقا در وایبر یه حسنی هم داشته باشه دیگه و گرنه شوهر جانمان میگه خانم ...........بقیه حرفای شوهر جانمان سانسور شد 

حالا بریم به قسمت خوشمزه این پست همگی بفرمایید

 

اینم یه سالاد اولویه خوشمزه با طرح باب اسفنجی 

حالا بریم سراغ بعدی

بفرمایید ژله بستنی رنگین کمونی 

و حالا اینم یه هاپوی خوشمل که با پشمک درست شده 

امیدوارم مغز بادوم و مغز پسته جونم و دوستان گلم خوششون اومده باشه 


سلام کلبه جونم

دلم برایت تنگ شده بود خانه کوچکم یادت هست روزهای که تازه شروع کره بودم به نوشتن چقدر تند تند مطلب مینوشتم انگار آن روزها روز بلندتر از حالا بود و حالا وقت کم میآورم باورت می شود کلبه کوچک من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی با همی این حرفها اینجا را دوست دارم دوستانی را که به واسطه این کلبه با آنها آشنا شدم دوست دارم چه آنهایی که در کلبه خود را بستن و رفتن و چه آنهایی که هستن و گاهی مطلبی مینویسن همه را دوست دارم و خاطرشان برایم عزیز است

یادت هست کلبه جان اینجا بود که من از اولین جرقه ذهنم نوشتم مغز بادوم خوشگلم و بعد مغز پسته هم به آن اضافه شد ( کار خدا رو چه دیدی شاید خدا خواست و روزی در همین کلبه از ورود این دو عزیز به دنیای زمینی نوشتم ) 

یادت هست از آمدن پسرک گفتم که آمد با سلامتی دست در دست دخملی جانم به خانه بخت رفتن و بعد نوبت پسری که او نیز تشریف فرما شد و ان شالله به امید خدا تا چند صباحی دیگر دست دخملکم را می گیرد و به خانه بخت خود خواهد رفت 

کلبه جانم در این روزها من در حال پروژه ی خرید جهیزیه برای دخملک هستم عزیزی به خنده به من میگفت بعد این پروژه باید خود را آماده پروژه بعدی نمایی . گفتم کدام پروژه خندید گفت پروژه خرید سیسمونی چهره ام با خنده ی به وسعت دریا شکوفا شد گفتم هر وقت آمد خوش آمد مغز بادومی ما ( خیالتان راحت فعلا خبری از آمدنش نیست )

دوستان گلم هم شرمنده که نتونستم بیام بهتون سر بزنم ان شالله اونایی که پدر و مادر هستن دخمل و پسرشون عروس و دوماد بشن تا موقعییت الان منو درک کنن

اونایی هم که ازدواج نکردن خیلی زود یه بخت خیر نصیبشون بشه تا اون موقع من ببینم چقدر وقت میکنن بیان تو وبشون مطلب بنویسن 

ژله بستنی شاهکار خودم البته برا اولین بار

مواد لازم :

ژله قرمز ترجیحا ژله هندوانه

ژله سبز

ژله آلوورا

شکلات چیپسی برای تخم هندونه

طرز تهیه:

خب چون ژله ما سه لایه و سه رنگ میشه در نهایت. پس 3 تا کاسه در 3 سایز مختلف نیاز داریم که هر چی سایز کاسه ها به هم نزدیک باشه لایه ها ظریف تراز کار در میان و ژله مون قشنگ تر میشه. هر رنگی رو که درست کردید بهش یه مقدار شیر یا بستنی وانیلی اضافه کنید تا رنگ ژله مات بشه.

حالا تقریبا یک سانت از کف ظرف بزرگ رو با ژله سبز میپوشانیم میذاریم نیم بند بشه بعد کاسه سایز وسط رو که از یخ  پر کردیم، توش میذاریم و باز ژله سبز میریزیم تا جاییکه تا نزدیک لبه کاسه وسط بالا بیاد (برای راحتی کار با قیف کوچیک ژله رو ما بین دو تا کاسه خالی کنید).

میذاریم توی یخچال ببنده بعد میاریم بیرون یخ داخل کاسه روخالی کرده کمی آب گرم میریزیم و کاسه رو میکشیم بیرون.حالا باز حدود یکسانت ژله سفید میریزیم و میزاریم ببنده. میاریم بیرون کاسه سایز کوچیک رو میذاریم و دورش رو با ژله سفید پر میکنیم. باز یخچال و بسته شدن ژله و میاریم بیرون از یخچال و به روش قبل عمل میکنیم

اولی عکس ژله ی یکی از دوستانه 

دومی عکس ژله ایه که خودم درست کردم

فقط برا گردگیری

قلم را دوباره در دست می گیرم و شروع به نوشتن میکنم اما صبر کن اندکی تامل ..... قلمی در کار نیست به جای قلم صفحه کیبورد خودنماییی میکند و انگشتان من که برروی دگمه های صفحه بالا و پایین می رود و نقش میبندد کلمات بروی صفحه مانیتور که در مقابلم عرض اندام کرده و مرا به یاد صفحه سپید کاغذ می اندازد 

بعد مدتها آمدم تا اندکی گرد وغبار را برگیرم از کلبه کوچکمان که برایم هنوز هم گرانبهاترین جای دنیا است حتی با بودن وایبر که رفقا هر شب آنلاین تشریف دارن و جمعی دوستانه را همزمان در کنار هم با گفتن جکهای روز و بحث کردن در مورد مسائل اتفاقییه و گاهی ناهار چه درست کردیم و یا کدام فروشگاه اجناس خود را به حراج گذاشته و خلاصه در این شبهای بلند محفلی برقرار است که قدیم در زیر کرسی و دورهمی بود و حالا به قدم تکنولوژی و پیشرفت علم در محفلی به نام وایبر و لاین و ........

اما نگران نباش وب قشنگم مامان فاطمه هر جا که باشد دلش برای کلبه اش تنگ می شود و نمی گذارد اینجا خالی از مطلب بماند چون قرار است روزی از این  گذر مغز بادوم و مغز پسته ای من رد بشوند (ان شالله ) و آگاه بر احوال مامان فاطمه خودشان باشن که قدری بازیگوش است و دوست دارد همپای دخملکانش او نیز با رفقایش در وایبر صحبت کند و در گروه های مختلف عضو باشد و همیشه به دنبال مطالب تازه و بکر  ( امان از دست اینجور مامانها )

خب بعد از مقدمه بریم سر حرفای خودمون با زبون محاوره 

وقتی کتابی حرف میزنم انگار توی مکتب نشستم و یه استاد سختگیر هم روبروم نشسته و داره بروبر منو نگاه میکنه من هم که شیطون اصلا نمیتونم یه لحظه آرام و قرار داشته باشم ( خب برام سخته دیگه خدایش با نظم نشستن ، یکم شیطنت خوبه مگه نه ؟)

حال که رسیدیم به این قسمت یه سلامی عرض کنم به همی دوستان خوب وبلاگیم که مدتها بود بهشون سر نزدم البته ببخشید اون هم به بزرگی خودتون ، و یه سلام کوچولو و خوشمل هم به مغزبادوم و مغز پسته خودم داشته باشم که مدتیه حالی ازشون نپرسیدم . خوشملای من چیکار میکنید دلتون برا مامان فاطمه تنگ نشده بود ؟؟ حتما تنگ شده بوده چون خدایش کل دنیا رو بگردید مادربزرگی به باحالی من پیدا نمیکنید ( فکر نکنید دارم از خودم تعریف میکنم )

خب جونم براتون بگه این روزا مامانی یه کم سرش شلوغه

 دیگه بالاخره دخملک هم نیاز به وسایلی داره که باید ان شالله آماده شده تا اون هم به سلامتی راهی خونه بخت بشه و مامان فاطمه برای بار دوم مادرزن جان بشه 

امروز داشتم با خودم فکر می کردم چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که الهه جانم یه دخملکه تقریبا 5 ساله بود و فائزه جانم به دنیا اومد و و حالا دخملی مامان با سلامتی رفت خونه بخت و دخملکم داره کم کم آماده میشه ....

گاهی دلم یه جوری میشه رفتن دخملک و من ........ولی خب باید آماده بود هر فرزندی یه روز بزرگ میشه و باید بره سرخونه زندگی خودش و مامان و باباش ........... الهی که همی بچه ها به خیر برن سرخونه و زندگیشون 

در این صورته که مامان و باباشون احساس شادی میکنن بقول معروف اونا خوش باشن ما هم خوشیم ( چه عین آدم بزرگا حرف زدم )

فکر کنم برا گردگیری وب همینقدر کافیه چون من زود خسته میشم و حس کار کردن ندارم