ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

حس نوشتن

همیشه حس نوشتن نیست ولی وقتی حس میاد ممکنه امکان نوشتن وجود نداشته باشه چقدر خوبه لحظه ای که هم حسش هست هم امکان نوشتن ( خدا ر شکر )

سلام گلای من مغز بادوم و مغز پسته خوشگلای من قربونتون برم الان توی این ساعت مامان فاطمه حس نوشتن داره در اوج کار شاید بگید چه کاری

وقتی که ان شالله با سلامتی زمینی شدید حتما می بینید یه مادر اون هم یک هفته مونده به عید چه حس و حالی داره خونه تکونی دغدغه های روزمره دلشوره هزارتا حس دیگه ( حس جالبیه نگران نشید قربونتون برم )

از بچگی نوشتن رو دوست داشتم چندبار دفترچه خاطرات برا خودم نوشتم کلی هم دوستام توی اون دفترا برام یادداشتی گذاشتن ولی چه کنیم این مامان فاطمه شیطون و بازیگوش هیچوقت نتونست از چیزی خوب نگهداری کنه با اجازتون همه رو گم کردم

نقاشیم خوب بود و شاید هم بگیم هست یعنی راستشو بخواید انگار نقاشی کردن توی خون فامیلمون ریشه دونده اساسی من هم گاهی نقاشی میکشیدم یادمه یه بار کنار آینه نشسته بودم فکر کنم تقریبا 15 سالم بود تصویر توی آینه رو روی کاغذ کشیدم وقتی نگاش کردم گفتم عه چقدر شبیه خودم شده 

همین تصویر باعث شده که بروبچ رو بشونم روبروم ازشون نقاشی بکشم چقدر حال میداد ولی حیف توی اسبابکشی اون سالها نمیدونم چی شد اون نقاشیا

دیروز یه نقاشی که دخملی مامان از من توی سال فکر کنم 74  کشیده بود رو دیدم یاد اون روزای خودم افتادم یادمه برای اینکه همیشه یادم بمونه دخملی من مامانشو چه شکلی تصور کرده اون نقاشی رو به در کمد چسبوندم و حالا بعد سالها دیدنش یه حس عجیبی به من میده ان شالله یه روزی مغز بادوم نقاشی مامانشو ببینه و اونم از مامانشو مامان فاطمه یه عکس خوشگل بکشه برا یادگاری مغزپسته جون نترس تو رو فراموش نکردم عزیزکم تو هم فکر کنم عین مامانت عکاس خوبی بشی مغز بادوم هم عین مامانش نقاش خوبی بشه شاید هم برعکس 

اومدم از حس و حال این روزها بنویسم الان نگاه میکنم میبینم دارم خاطرات گذشته رو به تصویر میکشم ( خب گذشته هم جز زنگیمونه دیگه )

حالا بریم سراغ اون چیزی که به خاطرش از کارای امروزم زدم و نشستم در اوج کار به نوشتن

این روزا حس عجیبی دارم نمیدونم فقط من اینجوریم یا شاید افرادی هم هستن که این حس رو دارن

این چند روز باقی مونده انگار یه عالمه کار عقب مونده روی هم انباشته شده که باید انجامش بدی نمیدونم چرا ماههای پیش این کارا به چشم نمیومد یا اینکه به یاد خیلی ها میافتی براشون دعا میکنی که تنشون سالم باشه و لبشون خندون

این روزا به یاد دوستانی که الان حضورشون کمتر شده میافتم فرقی نداره اونایی که بوسیله نت باهاشون آشنا شدم یا اینکه رودرو باهاشون آشنا هستم

برای خیلیاشون دلم تنگ شده از غصه خیلیاشون غصه دار شدم وقتی میبینم یکی غصه داره توی دلش ناراحت میشم دلم میخواد کاری کنم که غصه نخورن دلم میخواد هر کاری که در توانم هست و برام امکان داره براشون انجام بدم که دیگه ناراحت نباشن

اگه کاری هم از دست برنیاد لااقل شنوده خوبی میشم چون گاهی حرف زدن انسان رو سبک میکنه البته به یاد داشته باشیم برای صبحت کردن با آدمای منفی که دائما به جای مثبت اندیشی و حس خوب داشتن از غم و بدبختی حرف میزنن صحبت نکنیم و با کسی که نمیتونه جلوی زبونشو بگیره و راز ما رو با همون زبون برملا میکنه دردودل نکنیم

خلاصه این روزا به یاد همه هستم به یاد اون دوستی که یه مدت بود و چقدر هم دوست داشتنی و با رفتن ناگهانیش بدون اینکه بگه چرا رفت و چرا در خونشو بست هم هستم هر چند میدونم یه روز میاد اینو مطمئنم میاد و در کلبه کوچیک ما رو میزنه اینجا میخوام بهش بگم دوست جون عزیزم هر وقت اومدی قدمت روی چشم هر چند الان نمیدونم کجای ان شاله کنار خانوادت شاد باشی و تندرست 

و حالا دلم میخواد نقاشی دخملی رو بعنوان یادگاری اینجا بزارم که بمونه برا مغزبادوم و مغز پسته مامان فاطمه و دخملی مامان هم بدونه که یکی از باارزشترین گنجای که دارم همین نقاشیه که دخملی خوشگل مامان برام کشیده الهی فدات بشم ان شالله یه روزی مغزبادوم هم به همچیین تصویری ازت بکشه و بدونی چقدر لذت داره نگاه کردن بهش 


رفاقت مادرانه

وقتی چشمام توی صورتش دقیق شد و به قولی فیس تو فیس شدیم اونم با فاصله نزدیک یه لحظه به خدا گفتم چه کردی با این قیافه احسنت و روی زبونم کلمه ماشالله چقدر خوشگلی اومد بدون اراده

هزار الله اکبر چقدر زیبا بود با مادرش اومده بود ولی ..................

وقتی داشتم براشون چای میآوردم مادر آهی کشید با تعجب نگاش کردم میگفت از دست این دختر هر چی خواستگار میاد رد میکنه دخمل برگشته میگه من اونا رو نمیخوام من الان 7 ساله کسی رو دوست دارم که مامانم مخالفه به مامانه میگم خوب چرا مخالفی دخملتون عاشق شده گناه که نکرده باهاش حرف بزنید میگه بیخود کرده عاشق شده تعجب کردم گفتم مگه عاشق شدن جرمه انسان تا وقتی زنده است عاشق میشه دخمله با عصبانیت میگه مامانم همیشه با من دعوا میکنه مامانش میگه چرا وقتی از پسره خوشت اومد همون 7 سال پیش نیومدی به من بگی رفتی سراغ عمه جونت دخمله : برای اینکه اگه بهت میگفتم دعوام میکردی مامانه : حالا که به من نگفتی برو به عمه جونت هم بگو بقیه کارها رو برات انجام بده من دیگه مادرت نیستم هر چی دخمله از پسره تعریف می کرد مادره ازش بد میگفت( دختر پسر رو تمام عیار حساب میکرد مادر برعکس )

هر چی بهشون گفتم بابا یکم آروم باشید برید با هم قدم بزنید خیلی آروم برا هم حرف بزنید اینقدر دنبال مقصر نباشید نه مادر به حرفم گوش میکرد نه دخمله هر کدومشون داشتن اون یکی رو مقصر جلوه میدادن و چقدر هم از نظر لجباز بودن به هم شبیه بودن

برگشتم بهشون گفتم میدونید چرا شما ( یعنی هر دوتاتون ) دارید این طور راحت برای من از خصوصیترین مسائل زندگیتون حرف میزنید چون من باهاتون بداخلاقی نکردم با آرامش باهاتون حرف زدم شما ترسی از من ندارید

بنظرم همین ترس  از دعوا شدن مانعی بود برا دخمله که چیزی به مادرش نگه و حالا گره ای که با دست باز میشد تبدیل به گره کوری شده  که ممکن بود آینده دخمل رو بخطر بندازه 

با همی این تفاصیل بین مادر و دختر صلحی برقرار نشد وقتی هم که رفتن ذهنم درگیر این مسئله شد این همه جنگ و دعوا بین مادر و دختر برا چی بود نه اینکه مادر باید دوست و رفیق دخترش باشه و دختر همدم مادر

براستی با این طرز تربیت چند سال آینده چه بر سر بچه های ما میاد اگه منه مادر هوای دخترمو داشته باشم و آنقدر باهاش دوست باشم که از من نترسه ایا زمانی که دختر توی طوفان عشق و عاشقی که برا همه اتفاق میفته گرفتار بشه کسی رو بغیر از مادر انتخاب میکنه برای بازگو کردن آنچه که در سر داره

بیایم تا دیر نشده فکری بکنیم حواسمون به پاره های تنمون باشه تا دیر نشده باهاشون دوست بشیم تا غریبه ها نیومدن باهاشون دوست بشن و حاصل عمر ما رو به یغما ببرن


روز مهندس در خانواده ما

سلام به جیگر طلاهای من مغز بادوم و مغز پسته

خوشگلای من چطورن ؟؟ الهی قربونتون بشه مامان فاطمه

جونم براتون بگه این چند روز که مامانی در خدمت این کلبه و ساکنینش یعنی دوستان گلم و مغز بادوم و پسته خودم نبودم راستش یکم سرم شلوغ بود

یکی از خصلتهای من یعنی مامان فاطمه اینه که روزهای خاص برام خیلی مهمه یعنی دوست دارم بهر مناسبتی جشن بگیرم و عزیز دلامو دعوت کنم دعوتهم بدون خوراکی که امکان نداره 

خوراکی البته برای من یعنی زندگی 

خلاصه مناسبت این هفته تولد بانوی کربلا که همزمان شده بود با روز مهندس

ما هم یه اطلاعی به بروبچ گلم دادیم و قرار شد چهار مهندس خانواده تشریف بیارن بنده منزل آن هم به مناسبت روز پرشکوه مهندس

مامان فاطمه با اجازتون از کله سحر تا وقتی که خورشید خانم بقچشو جمع کرد و رفت در آشپزخانه مشغول تهیه و تدارک بود ( البته گاهی چند ساعتی از مرکز فرماندهی بیرون میومد )

القصه حاصل این تلاش در مرکز فرماندهی رو در ادامه با تصاویر به اطلاع شما عزیزان میرسونیم

شب که مهندسین گرام تشریف آوردن مامان فاطمه با خوراکیهای خوشمزه و کادو از این عالیجنابان پذیرایی نمود

خلاصه جونم براتون بگه که شب خوبی بود خدا رو شکر  



این بود روز مهندس در خانواده ما 

حالا یه تبریک ویژه البته با تاخیر و پوزش خدمت همی دوستان مهندس خودم 

روزتون مبارک خانم مهندسای عزیز و آقا مهندسای گرامی دوستان گل مامان فاطمه

روز عشق ایرانی

سلام خوشگلای من مغز بادوم و مغز پسته عزیزم چطورید کوچولوهای دوست داشتنی 

مامان فاطمه به قربونتون بره الهی 

دسته گلای من چند روز پیش همه جا تو شبکه های اجتماعی بین دوستان و آشنایان و بالاخره تقریبا همه جا صحبت از روزی خاص بود روز عشق و دوست داشتن 

مامان فاطمه از روز عشق و اینجور مسائل بدش نمیاد و اصلا هم مخالف این موضوع نیست هر چند دوست داشتن و عشق ورزیدن به عزیزانمون که مختص یه روز یه ساعت خاص نمیشه بنظر من همی روزها روز عشق و محبته

القصه جونم براتون بگه که تقریبا همه داشتن از روز عشق میگفتن روزی به نام والنتاین روزی که توی تقویم کشورهای غربی به نام روز عشقه 

مامانی با خودش گفت ما ایرانیا که خیلی از لحاظ تمدن از غربیها پیشرفته تریم اون زمانی که اونها حتی نمیدونستن علم چیه ما داری علم بودیم اون زمانی که اونها از بهداشت دور بودن ما خود عالم به این امر بودیم حالا اونها برای ما از عشق و محبت میگن و میخوان در این زمینه گوی سبقت رو از ما بگیرن و یک عده هم چقدر براشون ظاهرا کلاس داره که روز عشق دیگران رو بهش اهمییت بدن

در حالی که ما خودمون روزی به نام عشق یا همون سپندارمذگان داریم (روز 29 بهمن )

با ما خودم گفتم چقدر خوبه یه جشن کوچولو توی خونه داشته باشیم و این روز به یاد ماندنی رو دوباره زنده نگه داریم و از آیین خوب خودمون پیروی کنیم نه آیین بیگانه 

به همین خاطر دست بکار شدم و یه محفل دوستانه و صمیمی برپا شد با اومدن دسته گلای من و شوهر جانمون جشنی گرفتیم و روز عشق خودمون رو جشن گرفتیم و اینگونه بود که دلی هم از عزا درآوردیم ( جای شما بسی خالی )

صبر داشته باشید در ادامه ان شالله عکسی به یادگار میگذاریم تا شما خوشملای مامان فاطمه بنگرید چه هنرمند تشریف دارن مامانی گرامی شما (بالاخره یکم تعریف از خود بد نیست برا روحیه خوبه )

و این هم هنرمندی مامان فاطمه در شب عشق ایرانی 

 

عکس یادگاری

صبح را آغازیست به بلندی آسمان

و به گرمای خورشید

دلت را آسمانی کن 

وبه گرمای لطف حق امیدوار

صبح زیبایتان بخیر 

(فاطمه )

اینو همین الان یهویی به ذهنم رسید و برای دوستانم توی گروه فرستادم

یه مدت بود ننوشته بودم اونچه از ذهنم میگذشت ولی خودمونیم هیچ چیز مثل نوشتن به من انرژی نمیده گاهی دلم میخواد من باشم و سکوت و یه صفحه سفید کاغذ که دستها زحمت نوشتن افکارم رو روی کاغذ بکشن و به عنوان یادگاری ایام ثبت کنم تا چند سال بعد که برمیگردم به گذشته و مرور خاطرات ببینم چقدر تغییر کردم و یا در آینده مغز بادوم و مغز پسته عزیزم بدونن که مامان فاطمه درباره چه چیزهای فکر میکرده و دست به قلم میشده

چقدر دلم میخواست مادربزرگ خدا بیامرزم من هم در ایام جوانی میتونست نوشته ایی رو برام به یادگار بزاره

و یا اونهایی که الان در میان ما نیستن و ما خیلی دوسشون داریم اگه فقط یه دست خط کوچیک هم ازشون به دستمون برسه چقدر باعث خوشحالی ما میشه و ما رو به یاد گذشته و مرور خاطرات با هم بودن میندازه

مثلا چند روز پیش که با خواهری داشتیم توی آلبوم های من بدنبال عکسای پدر خدابیامرزم میگشتیم با پیدا کردن چند عکس یاد خاطرات گذشته چشمامو بارانی کرد و بر زبان این جملات رو جاری ...آقاجون خدا رحمتت کنه چه روزهای خوشی بود روزهای با هم بودن

گفتم عکس ، خواهری توی آلبوم عکسی از آقاجون پیدا کرد مال زمانی بود که من دبیرستان میرفتم و آقاجون خدا بیامرز رفته بودن مکه اونجا پدرم یه پسر بچه که عین شب سیاه بود رو بغل کرده بود یادمه آقاجون عاشق بچه بود فرق نمیکرد چه شکلی باشه اون همی بچه ها رو دوست داشت

یادمه یه روز به آقاجونم گفتم آقاجون میشه این عکس برای من باشه خندید گفت براتو دخترم 

حالا اون عکس یادگاری موندی شد و خیلیها در روز سالگرد پدرم اون عکس رو دیدن

یادش بخیر پدرم حدود 20 سال یا شاید هم بیشتر پیشنماز یکی از مساجد به نام شهرمون بود چند روز پیش گذرم به مسجدی که آقاجونم پیشنمازشون بود افتاد توی دلم گفتم مسجد جان بیوفا شدی نخواستی یه عکس به یادگار از پدرم داشته باشی انگار یکی به من گفت مسجد که بی وفا نمیشه این ما آدما هستیم که یادمون میره بی وفا میشیم

صلواتی فرستادمو دیگه یادم رفت قضییه رو

فردا صبح مامانم زنگ زد به من و گفت دیروز از مسجد اومدن و چند تا عکس از آقاجون خدابیامرز خواستن 

یه دفعه یاد روز قبل افتادم و اون حرفای که بین و من و مسجد رد و بدل شد ( راستشو بخواید از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم )

روز 13 بهمن که به طور اتفاقی رفتم تو سایت مسجد وقتی دیدم علاوه بر عکس آقاجونم(همون عکسی که من و خواهری از آلبوم من برداشته بودیم آقاجون با اون بچه سیاهه ) زندگی نامه شو هم نوشتن خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد که خدا به دل یه دختری که دلش برای پدرش خیلی تنگ شده اینقدر زود جواب داده باشه از خودم شرمنده شدم

و از ته دل از خدا تشکر کردم و توی نظرات سایت از کسانی که زحمت کشیدن و یه پست از پستهای سایت رو به پدرم اختصاص داده بودن تشکر کردم

خدایا سرانجام کار کاری بکن که هم خودت از ما راضی باشی هم رد پای نیکی از ما به جا مونده باشه (الهی آمین )

ممنوم خداجونم