ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ماجرای من و اولین تلویزیونی که مهمون خونمون شد

سال 57  ، فکر کنم اوایل اسفند ماه بود خلاصه هر چی بود بعد بهمن و قبل فروردین بود ( خب همون اسفند میشه دیگه)

خب حالا هی از من ایراد بگیر.....

بریم سر اصل مطلب

همون روزا بود ، قبل از اون تاریخ ما تو خونمون تلویزیون نداشتیم ولی خدا میدونه چقدر دوست داشتم این جعبه جادوی پاهای خوشگلشو تو خونه ما بزاره و ما برای یه فیلم دیدن ناقابل با هزار ترفند آویزون خونه این همسایه و اون همسایه روزای جمعه و یا شبهای که فیلم داشت نشیم

حالا حتما از خودتون میپرسید چرا قبل از این تاریخ تلویزیون نداشتید

خدا رحمت کنه همی اموات رو پدر خدا بیامرزم میگفتند فیلمهای که توی تلویزیون نشون میدن دیدنشون حرامه و حرام هم یعنی برای ما خوب نیست(الحلق هم که راست میگفتن ولی خب بچگی بود و ..... )

بالاخره انقلاب شد و پدر جون خدا بیامرز ما اجازه دادن که ما هم توی خونه تلویزیون داشته باشیم

بالاخره تلویزیون خریداری شد و خونه ما هم صاحب تلویزیون شد ( چشممون روشن)

یادمه یه روز که صبحش رفته بودم مدرسه بعد از برگشتن از مدرسه و خوردن ناهار با مامانم رفتیم خونه خاله جونم بعد از ظهر که برگشتیم توی کوچه داداش محمدم رو دیدم که دوان دوان داره میاد به سمتم هی میگه فاطمه داره نشون میده داره نشون میده

گفتم : چی ، گفت تلویزیون داره از این گردیا نشون میده ( اون موقع قبل از اینکه برنامه های تلویزیون شروع بشه اول یه تصویری پخش میشد که گرد بود و بعد به قول داداشم خط خطی نشون میداد )

آقا ما با شنیدن این حرف از زبون داداش گلمون نفهمیدیم که چطوری خودمون رو به خونه رسوندیم خدایش اگه همون لحظه تو مسابقه دو شرکت میکردیم به خاطر این خبر صد در صد نفر اول که چه عرض کنم تازه رکود دنیا رو هم می شکستیم

بالاخره ما رسیدیم خونه و وقتی چشممون به صفحه تلویزیون خورد مثل آدمهای هپینوتیزم شده در جامون میخکوب شدیم و تکون نخوردیم تا .......

اولین تلویزیونی که خریدیم یه تلویزیون گروندیگ سیاه سفید21 اینچ بود که دورش هم زرد رنگ بود و برای عوض کردن شبکه هاش فقط کافی بود دستتو کنار صفحه تلویزیون میزاشتی و کانال عوض میشد ( خدایش سیستمی داشت برا خودش لمسی بود دیگه ) 

هر چی تو اینترنت گشتم که درست عین همون تلویزیون رو پیدا کنم نشد که نشد فعلا در پایان این مطلب شبیه اون رو مشاهده نماید .....

اینجا میدونید یاد چی افتادم

یاد این افتادم که وقتی میریم داروخونه یه دارویی رو بگیریم داروخونچی میگه داروی شما رو نداریم ولی مشابه شو داریم که همون خاصیت رو داره و ما هم با دهن باز ناچار به قبول هستیم شما هم به مشابه تلویزیون ما راضی باشید

خلاصه جونم براتون بگم من و داداشهای گلم که قبل از اومدن تلویزیون به خونمون وقتی که هوا تاریک میشد لالا میکردیم و با خروسخون از خواب بیدار میشدیم یک دفعه صد درجه تغییر کردیم و ساعت خوابمون با اومدن این جعبه جادوی تنظیم میشد یعنی با شروع برنامه تلویزیون ما کنارش بودیم تا پایان برنامه هاش .خب طفلکی گناه داشت مهمون عزیزی بود برا خودش بود نیاید تنها میموند و گرنه دلش میگرفت

میگم خدا رو شکر اون روزا از ساعت 5 بعد از ظهر برنامه تلویزیون شروع میشد تا حداکثر 12 شب و دو تا کانال یا همون شبکه هم بیشتر نداشت اگه مثل الان بود که 24 ساعته برنامه پخش میکرد و این همه شبکه... تکلیفمون چی بود (خدا به ما کودکان اون موقع کلی رحم کرده بود ، به این مسئله همین الان پی بردم )

خلاصه فردا صبح با هزار بدبختی از خواب بیدار شدم که راهی مدرسه بشم رفتم خونه دوستم آرزو که با اون برم مدرسه

وقتی در زدم خاله جونش در رو باز کرد وقتی من رو دید با تعجب به من نگاه کرد گفت فاطمه دیشب کی خوابیدی؟

من  تعجب کردم گفتم چطور مگه؟؟؟

گفت هیچی همینطوری

گفتم ما تلویزیون خریدیم

گفت مبارکه دیشب تا کی تلویزیون نگاه کردی

گفتم تا وقتی که برفاش ریخته شد

خاله جون دوستم از خنده نزدیک بود بخوره زمین 

من هم از خنده اون خندیم ولی اون لحظه متوجه نشدم چرا خاله جون دوستم اینقدر خنده ش گرفته بود مگه من حرف خنده داری زده بود؟؟

وقتی دوستم اومد که با هم بریم مدرسه گفت فاطمه چرا چشات اینقدر خون افتاده

تازه فهمیدم که ای دل غافل خاله جون آرزو از دیدن چشای قرمز شده ای من فهمیده که دیشب دیر خوابیدم 

اون روز کل مدرسه با دیدن من فهمیدن که شب دیر خوابیدم وقتی ازم میپرسیدن چرا دیر خوابیدی من هم با افتخار که انگار جزیره ای و یا قاره ای رو کشف کردم میگفتم ما تلویزیون خریدیم 

یادش بخیر اون روزا لذتی که با دیدن  اون تلویزیون سیاه و سفید نصیبمون میشد الان بچه های ما با مجهزترین دستگاه های صوتی و تصویری هم نصیبشون نمیشه

اینم از خاطره اولین روزی که تلویزیون مهمون خونه ما شد و عکسی که مشابهه تلویزیون ما بود 


نظرات 10 + ارسال نظر
Mr PACT شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:30 ب.ظ http://MisagheTanha.blogsky.com

محمدرضا یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ق.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام.چقدرقشنگ و جالب بود.
تاوقتی برفاش ریخته شد؟
اما حس و حالی که ماها پای تلویزیون سیاه وسفید داشتیم عمرا بچه های حالا بتونن درک کنن...
من همیشه موقع بازی استقلال وپرسپولیس ماتم داشتم که کدومشون ابی پوشیدن کدوم قرمز

سلام . ممنون
اون موقع هم تلویزیون کلی برف داشت مثل هوای زمستوناش
تلویزیون سیاه و سفید یه چیز دیگه بود حس جالبی داشت....
عین من ، بعضی وقتها اشتباهی بخاطر اینکه نمیدونستم کدوم تیم محبوب منه وقتی گلی وارد دروازه میشد کلی دست و جیغ و هورا میکشیدم بعد میفهمیدم ای دل غافل این که دروازه تیم خودی بوده

دلنامه یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:36 ب.ظ http://thebestdelnameh.blogfa.com

ببخشید یجورایی نتم قطع بود دیر اومدم...
چندتا پست گذاشتی :)
راستی عید هم مبارک

از خاطراتت بیشتر بنویس جالب مینویسی

امان از این نت و قطع بودنش که کلی از کارا رو به تعویق میندازه

عید شما هم مبارک باشه گلم

بروی چشم ما کلی خاطرات جالب داریم که نمیشه همی اونها رو اینجا نوشت

دلنامه یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:39 ب.ظ http://thebestdelnameh.blogfa.com

لمسی بودن رو خوب اومدی
:)

یک سبد سیب یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:01 ب.ظ

تا وقتی که برفاش ریخته شد

خیلی باحالین فاطمه خانوم

آره دیگه نمیدونی چه برفای داشت
چشاتون باحال میبینه عزیزم

امیر بهلولی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ب.ظ http://amir-dastan.blogfa.com

سلام
جالبه فاطمه خانم ماجرای خرید اولین تلویزیون شما دقیقا مثل ماجرایی که مادر من هم از دوران خرید اولین تلویزیون واسه من و داداشم تعریف کرده

سلام امیر آقا
جدی میگید ؟؟؟؟؟؟؟؟
چه جالب نمیدونستم من و مادرتون یکی از خاطرات زندگیمون شبیه همدیگست

حیدری سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 ب.ظ http://ahsanalhdys.blog.ir

سلام
ی پست جدید گذاشتم
دارم تمرین میکنم واسه خونه ی جدید سربزنید منتطرم

http://ahsanalhdys.blog.ir/

سلام
آمدم و نظری هم نگاشتم بهر یادگار

علی کاظمیان سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:26 ب.ظ http://saba1359.blogsky.com/

سلام فاطمه جان
خیلی جالب بود منم با محمد رضا موافقم فوتبال دیدن وحشتناک بود
شاد باشی و سلامت

سلام علی آقا
خوشحالم که به نظرتون جالب بود
فکر کنم دیگه با این تلویزیونهای رنگی دیدن فوتبال وحشتناک که نیست هیچ ،کلی هم جالبه و دیدنیه
لااقل میشه رنگها رو تشحیص داد

دلنامه سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:27 ب.ظ http://thebestdelnameh.blogfa.com

فاصله هـا هیچ وقـت دوسـت داشتـن را کمرنـگ نمی کننـد، بلکـه دلتنگـی را بیشتـر میکنند!
شوهر آهو خانم علی محمد افغانی

*فاطمه* یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.saatesheni91.mihanblog.com

خیلی باحال بود ... تا تهشو خوندم فاطمه جووووووووونم . شمام خاطرات شیرینی داشتینا
من بعد از 2 ماه آپیدم . شما اختصاصی دعوتی بانوی مهربون

به به فاطمه خانمی گلم
رسیدن بخیر عزیزم
بروی چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد