قصه از اونجا شروع شد که یه روز تو سرزمین زیبای خیال پسرک
پر شد از ابرهای تیره
حالش بد شد پسر کوچولوی قصه ما
بارونی شد چشمهای قشنگش
نمیدونست چیکار کنه
دستای کوچولوشو برد طرف آسمون
از خدا خواست که نور رو بفرسته
خدا هم نور رو فرستاد
نور اومد دستهای بارون رو گرفت
از میون دستاشون
رنگین کمون اومد بیرون
و شادی دوباره مهمون شد
تو سرزمین خیال پسرک
سلااااااااااااام
مامانی فاطمه جونم
خوبی؟
آخه این عکسای نازو از کجا میاری؟
آفرین ب این همه ذوق
مثل نیمای من عشقه
راستی نینی طلای من دوسالشه
فداش بشم الهی
سلام عزیز دلم
پشت در بودی قربونت برم
از قدیم گفتن جوینده یابندس
ممنون شما لطف داری
وای خدا یه پسر کوچولو
قربون اون نی نی نازت
عزیزم از طرف من لپ نیما جون رو ببوس
گلم یادت نره حتما آبدار باشه ها
تازه شدنهای بارونی با اومدن رنگین کمون کامل میشه . داستان شما با نوع نگاهش خاطر رو بارونی میکنه .
به نظر من اتفاقا برعکس
این داستان ساده میخواد بگه وقتی دلی بارونی میشه حتما با یاری خدا رنگین کمونی در راهه
نتیجه اینکه خداهیچ وقت بنده هاشو تنها نمیزاره
من عاشق رنگین کمونم..
سلااام.فاطمه خانوم عزیز.
پنجاه بدر خوش گذشت آیا؟!
------------------------------
یک سبد سیب شما رو دعوت میکنه به شنیدن صحبت های یکی از مردان بی ادعا.
من هم خیلی رنگین کمون رو دوست دارم
سلام عزیزم
جای دوستان بسی خالی
بروی چشم
بارید باران
بر دامن کوه
مثل دم اسب
بسیار و انبوه
باران که بارید
خورشید سر زد
گنجشک کوچک
از بام پر زد
باران که با نور
هم آشیان شد
فرزند آنها
رنگین کمان شد
(وحید کیانی)
شعر قشنکیه
کودکانه و زیبا
دست شاعرش درد نکنه و ممنون از امیر آقا
mer30
ممنون