ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

شب چهارشنبه سوری

وقتی که بچه بودم شبهای چهارشنبه سوری از صبح به فکر این بودیم که چطور بوته ی خار تهیه کنیم تا برای غروب آمده باشه 

یادمه اون موقع مغازه ای کنار مدرسمون بود که بوته خار میاورد و میفروخت

اونایی که ماشین داشتن میرفتن به اطراف شهر و مثل خارکنها خار جمع میکردن و میاوردن

خلاصه به هر طریق که میشد بوتهای خار آماده میشد و توی کوچه با فاصله کنارهم چیده میشد البته کنار بوتهای خار چند تا چوب هم میذاشتن چون خار زود آتیش میگرفت و زود هم تموم میشد ولی چوب کم کم میسوخت

یادم یه شب چهارشنبه سوری همی همسایه ها اومده بودن تو کوچه و وقتی هوا تاریک شد بوته های خار رو که آماده کردن روشن کردن و همه در حالی که کلی خوشحال بودن از روی آتیشها میپریدن و میگفتن زردی من از تو سرخی تو از من

بعد از تموم شدن آتیش بازی نوبت قاشق زنی شد

مامانم به من گفت فاطمه هرکسی اومد پشت در برای قاشق زنی تو ظرفش حتما شیرینی بزار

من هم گفتم باشه

یکدفعه دیدم در خونمون رو زدن رفتم در رو باز کردم دیدم 2 نفر چادر سر کردن و دارن با قاشق میزنند به کاسه هاشون

اون موقع هرکسی که میرفت قاشق زنی حتما چادر سر میکرد تا شناخته نشه

خلاصه ما چشممون به این دونفر قاشق زن افتاد با اینکه چادر سرشون بود فهمیدم که پسرای همسایمون هستند

پیش خودم گفتم خوب شد شما پسرا بچه های کوچه رو کتک میزنیدحالا میدونم چیکار کنم رفتم براشون عوض شیرینی ، کشمش آوردم وقتی که خواستم کشمش تو ظرفشون بریزم دوتا محکم کوبیدم تو سرشون (دلم خنک شد ) اون بیچاره ها نتونستن لام تا کام حرف بزنند 

حقشون بود تا اونا باشن بچه های کوچکتر از خودشون رو اذیت نکنند. اینطوری بود که من انتقام بچه های کوچه رو از اون پسرای شیطون گرفتم

یادش بخیر اون روزا ازاین سرو صداهای عجیب و غریب خبری نبود همی مراسمات ساده برگزار میشد اما متاسفانه امروزه شب چهارشنبه سوری شده شب نازل شدن بلا از طرف خود آدمها  برای خودشون...


نظرات 8 + ارسال نظر
مرتضی دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ب.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام فاطمه خانم !
من دیگه از ترس نمیام وبلاگت اگه اومدیم زدی تو سرمون چکار کنیم
خاطره زیبایی بود
مرسی

سلام آقا مرتضی
مگه شما هم جز بچه شیطونای کوچتون بودی؟؟
راستشو بگو؟؟

علی سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ http://rendanemoghan.blogsky.com

سلام فاطمه خانم
حال شما?
یادش بخیر!
البته ما لاستیک آتیش میزدیم,چندسال بود بارفیقام لاستیک موتو و ماشین میبردیم بالای کوه اتیش میزدیم قل میدادیم پایین....خیلی حال میداد!!:) انگار برقو کشف کرده باشیم!!
تو آتیش اسپری های خالی و این قوطی ها که نوشته روش از اشتتعال جلوگیری شود و اینا را مینداختیم توآتیش انگار والفجر30 بودیم واسه خودمون!!
حالا جوونا بی عرضه شدن,ترقه میزنن!باید رفت توی کوه که فاز بده!!
حالا فردا یه خاطره دردناک مینویسم تو وبم از چهارشنبه سوری خبرمیدم بهتون:))

سلام علی آقا
واقعا یادش بخیر
چه کارهای میکردیدشما شازده
قاشق زنی نداشتید آیا؟؟؟؟

علی سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:16 ق.ظ http://rendanemoghan.blogsky.com

نه بابا قاشق زنی دیگه نداشتیم,همش هم سر اینکه کی اول لاستیک را بندازه دعوا بود!
اون زمان عکاسی و امکانات اینقد نبود حیفش:(

راست میگی این چند ساله اونقدر امکانات عکاسی زیاد شده که هر بچه کوچولوی میتونه با موبایلش عکس بگیره

علی سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ق.ظ http://rendanemoghan.blogsky.com

بله!!زمونه بدی شده!!!

زمونه است دیگه...
چه میشه کرد!!!

*فاطمه* سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ق.ظ http://saatesheni91.mihanblog.com

دعا میکنم زیر این سقف بلند،روی دامان زمین،هر کجا خسته شدی،یا که پر غصه شدی،دستی از غیب به دادت برسد و چه زیباست که آن دست خدا باشد و بس...
سال نو پیشاپیش بر فاطمه جون عزیزم مبارک

ممنون از دعای زیباتون خانم گل
سال نو نیومده شما هم مبارک باشه عزیزم

صدف سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ http://sadaf-2668.blogsky.com

سلام
از بچگی شیطون بودیدااا
مامان و بابای منم از چهارشنبه سوری های اون موقع خیلی تعریف میکنن. حیف که الان چهارشنبه سوری تبدیل شده به جنگ و میدون جنگ

سلام ج.نم
مگه بدون شیطنت هم میشه زندگی کرد
یادش بخیر چهارشنبه سوری اون موقع صفای خاص خودشه داشت
الان چهارشنبه سوری یعنی میدان جنگ

دانشجو سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:18 ب.ظ http://http://saatesheni90.blogfa.com/

قداست ایران،بلندى دماوند
اصالت نوروز ،قدرت آرش، شرافت کاوه
غیرت بابک،نجابت مازیار،عشق فرهاد
شکوه جمشید،،منش کوروش ، پندارنیک ، گفتارنیک
کردارنیک را از اهوراى پاک برایتان دراین نوروز سفید آرزو میکنم[گل]
هفت سین ماهم آمادست ، بیا دوستم

Mr PACT چهارشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ق.ظ http://misaghetanha.blogsky.com

پس این کودک درونی که الان اینقدر فعاله از قدیم همراهتون بوده راستشو بگید: فرداییش اون دوتا پسرا شما رو کتک نزدن؟!

از وقتی که یادمه با من بوده بعضی وقتها به من میگه تو از من هم شیطونتری اسم من بد درفته
جرات اینکار رو هیچوقت نداشتن
تازه با خودم فکر میکردم اگه الان هم قاشق زنی مد بود و اونا میومدن در خونمون بازهم میزدم توی سرشون به یادگذشته ( خیلی حال میداد مگه نه )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد