ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ماجرای من+ داداش دوقلوم محمد و خاله جون مامانم

این ماجرا مال زمانیه که من و داداش دوقلوم محمد تقریبا هشت سالمون بود

هر سال تابستون خاله جان مامانم از تهران میومد قزوین برای دیدنمون

چند روزی میموند بعد موقع رفتن از مامانم میخواست که اجازه بده من و داداش محمد هم چند روزی بریم خونه خاله جون مهمونی

خاله جون خیلی من و داداشی رو دوست داشت هم به خاطر اینکه ما دوقلو بودیم هم اینکه خودشون هم نوه ای نداشتن البته چند تا دختر و پسر داشت که آخرین فرزندش از من و داداشی 9 سال بزرگتر بود

(این هم یکی از حسنهای دوقلو بودنه دیگه)

القصه اون تابستون هم ما به قول معروف شال و کلاه کردیم و همراه خاله جان مامانی رفتیم خونه خاله جون..............(من هم عاشق مهمونی)

تو خونه خاله جون خیلی به من و داداشی خوش می گذشت فقط یه عیب کوچولو داشت

نگران نشید.........

هر چند برای ما خیلی هم مهم بود

من و داداش محمد شبها زود می خوابیدیم صبح هم زود بیدار می شدیم

ولی افراد خونه خاله جون شب دیر می خوابیدن صبح هم دیر بیدار می شدن

یک روز صبح زود من و داداشی از خواب بیدار شدیم نگاه کردیم دیدیم همه خوابند 

به داداشی گفتم من گشنمه راستش یادم رفت بگم ما صبحانه هم صبح زود می خوردیم(البته اون موقع )

داداشی گفت من هم گشنمه ( قربونت برم که همیشه با من هم عقیده ای )

خلاصه ما هرچه در طبقه پایین دنبال خوراکی گشتیم چیزی پیدا نکردیم رفتیم طبقه بالا

طبقه پایین خودشون زندگی می کردن طبقه بالا برای مهمون بود

در طبقه بالا هرچه گشتیم بازم چیزی نبود (به قول ما قزوینیها قحطی خانه بود)

یک دفعه چشمهای نازنین من خورد به خوشه های انگور که از روی بالکن طبقه بالا به سمت طبقه پایین خم شده بود

با یک نگاه به داداشی اون هم موافقت حودشو با کندن انگور اعلام کرد

از لای نردهای بالکن دستمو بردم که انگور رو بچینم چشمم خورد به بالکن طبقه پایین که بزرگتر از بالکن طبقه بالا بود دیدم پسر خاله جان باخیال راحت در بالکن طبقه پایین در خواب ناز تشریف دارند ( می خواست اونجا نخوابه )

نمیدونم چی شد که یکدفعه خوشه انگور از دستم ول شد و روی صورت پسر خاله فرود اومد دیگه بقیشو یادم نیست آخه من و داداشی فرار کردیم پشت مبلها قایم شدیم

وقتی بعد یک مدت دیدیم خیری نشد یواشکی اومدیم پایین رفتیم سر جامون دراز کشیدم انگار نه انگار

موقع صبحانه پسر خاله به خاله جون گفت امروز گربه ها چقدر شیطون شده بودن نمیدونم خوشه انگور رو چطوری کنده بودن که رو صورت من منفجر شد!!!!!!!!!(فکر کنم بعد این همه سال هنوز هم نتونسته این مسئله رو حل کنهطفلی دلم سوخت براش)

گربه +انگور خدایش با هم جور در میاد .........اما عجب گربه های شیطونی داشت این خاله جون مامان ما

نتیجه اخلاقی این میشه که مهمون دعوت کردید هواشو داشته باشید وگرنه ممکنه گربه....

حالا چند سالیه که خاله جون مهربان مامانم دیگه در میان ما نیست

این ماجرا باعث شد که یادی از ایشون داشته باشم و از خدا بخوام اون دنیا هوای خاله جون مامانی ما رو داشته باشه

خدا رحمتشون کنه و یادش بخیر



نظرات 6 + ارسال نظر
bmn سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ http://bmninformation.rzb.ir

ایوان اطلاعات ایوانی از اطلاعات
از شما عزیز درخواست مکی شود با نظرات سازنده در بهتر شدن وبلاگ ما را یاری فرمایید
مدیریت ایوان اطلاعات

DR ELI سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ب.ظ

از کودکی شیکمو بودی مامانم!!!

الهی من قربون دخمل خودم برم
مگه مامان شیکمو داشتن بده عزیز دلم

Mr PACT سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ب.ظ http://misaghetanha.blogsky.com


چه خاطرات دلنشینی!

ممنون آقا میثاق

هستی چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:31 ق.ظ http://parvanegi.blogsky.com/



خدا رحمتشون کنه

صدف چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ http://sadaf-2668.blogsky.com

عجب گربه هایی

خدا خاله جون مهربونتون رو رحمت کنه

آره واقعا
گربه هم گربه قدیم
ممنون خدا همی اموات رو رحمت کنه

سحر پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ

خاطره ی خوبی بود!

الهی قربونت برم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد