ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

یه داستان جالب

یارو نشسته بود تو خونه ش داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش!
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت!
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا!
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامه ست.
طبق لیست من الان نوبت توئه ...

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر!
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت!مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه!
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم..!

نظرات 5 + ارسال نظر
سمانه شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:08 ب.ظ http://parastesh1.blogsky.com



خیلی بانمک بود

قابل شما رو نداره

فرزانه شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:45 ب.ظ http://www.smoothnotesoffe.blogsky.com

KASH JUNE MANO MIGEREFT DELAM HAVAYE RAFTAN KARDE

فرهاد یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:44 ق.ظ http:// http://eshghebistoon.blogsky.com

وای خندیدم افرین جالب بود

صدف یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ق.ظ http://sadaf-2668.blogsky.com

چقد خنده دار بود... چقدر مرده بدشانس بود بنده خدا

محمدرضا یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

خنده داشت ولی بسیار تامل برانگیز بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد