ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

مجنون و عابد

روزی مجنون از روی سجاده عابدی عبور کرد

مرد نماز را شکست و گفت : مردک من در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟

مجنون لبخندی زد و گفت : من عاشق دختری هستم

تو را ندیدم .

تو عاشق خدایی و مرا دیدی !!!

نظرات 3 + ارسال نظر
maryam جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ب.ظ http://tanhatarinmaryam.blogsky.com

من دل به کسی جز تو به آسان ندهم
چیـــــــزی که گران خریدم ارزان ندهم
صد جان بدهم در آرزوی ِ دل ِ خویش
وان دل که تو را خواست به صد جان ندهم

سلام-- ممنون از اینکه سری به کلبه تنهائی من زدید
حضورتان باز هم خوشحالم خواهد کرد

زندگی سبز و لبهای پر زخنده داشته باشی

سلام
ممنون گلم

س.غفاری جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:12 ب.ظ http://math91.blogsky.com

سلام فاطمه جان چقدر زیبا نوشتی واقعا مااسم مان مسلمانه.

صدف شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ب.ظ http://sadaf-2668.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد