ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

اجازه دعا

نمازم تموم شد داشتم سجاده رو جمع میکردم ، صدای از درونم شنیدم که می گفت مگه با من کار نداری وحاجت نمیخوای ، خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین ....

چشمام خیس شد از اشک ، دستهامو بالا بردم و از خدای خوبم بخاطر اینکه به من اجازه دعاکردن داده بود تشکر کردم .

دوست دارم خدای خوبم که هوای این بنده رو سیاهتو داری ...تنهام نذار ... خودت میدونی که از تنهایی چقدر میترسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد