ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

از ما گفتن

( از ما گفتن )

چه زود یادمون رفت که فلسفه ماه رمضون ماه مهمانی خدا چیه

فکر کردی اگه توی این ماه فقط قرآن بخونی و غذا و آب نخوری همه چیز حله

نه جونم 

اگه تمام روز رو روزه باشی و تمام شب هم به عبادت بپردازی  ولی قطع رحم کنی و دل یه آدم غریبه رو به رنجونی آیا فکر میکنی خدا روزه و نمازتو قبول میکنه

حالا فکر کن دل یه آدم غریبه رو برنجونی همه عباداتت میره رو هوا چه برسه به بهترین یار و دوستت و از همه مهمتر اعضای خانواده خودت

حالا خود دانی از ما گفتن و از شما نشنیدن

فکر کنم افطار کنی خیلی بهتره چون روزه و نماز با رنجوندن دل فک و فامیل به هیچ طریقی جور در نمیاد

در این ماه لااقل تمرین مهربون بودن داشته باشیم شاید این ماه رمضون دیگه آخرین ماه رمضونی باشه که ما میبینیم


قلمت را بردار

ﻗﻠﻤﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ،

ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ , ﻋـﺸﻖ ،

ﺍﻣﯿـــﺪ

ﻭ ﻫﺮ ﺁﻥ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺳﺖ

ﮔﻞ ﻣــﺮﯾــﻢ ، ﮔـﻞ ﺭﺯ

ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﯾﮏ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﻭﺻﺎﻝ

ﺍﺯ ﺗـﻤﻨـــﺎ ﺑﻨﻮﯾﺲ

ﺍﺯ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﯾﮏ ﻏﻨﭽﻪ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﮔﺮ

ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ

ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺑﯽ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﻗﻮﺕ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ

ﺳﺮﺥ ﺍﺳﺖ

ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺍﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪ

ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﯽ بنوﯾﺲ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯼ

ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﺩ

ﻗﻠﻤﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ، ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ :

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻠﺨﯽ ﻫﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ

کوچه های کودکی

( کوچه های کودکی ) 


رقم میخورد تمام زندگیم

در کوچه های کودکی


هنوز هم با من است 

یاد و خاطرات کوچه های کودکی


و چه زیبا دوباره جان گرفت 

تمام حس و حال کوچه های کودکی


با آمدنتان 

ای یادگاران کوچه های کودکی


مرا چه زیبا بردید

به محفل بی ریای کودکی


یادش بخیر دوستان و یارانم

همه بودن در کوچه های کودکی


پدرانمان چه لبخندی به لب داشتن

در محفل انس کوچه های کودکی


با شما دوباره زنده شد در وجودم

تمام خاطرات کوچه های کودکی

(فاطمه )


عشق

عشق را در چشمان تو معنا کردم و دیگر هیچ

مهر را از دستان تو آموختم و دیگر هیچ


وجودم گرمای تو را میخواهد 

در آغوش تو من گرما گرفتم و دیگر هیچ


روزگاری در پی عشق بودم و اکنون

در کنار تو من آرام گرفتم و دیگر هیچ


آرام جانم امروز 

دلم این شعر را برای تو میگوید و دیگر هیچ


(فاطمه )

وقایع اتفاقیه

سلام بر مغز بادومی مامانی 

چطوری خوشگله

ندید میخوامت هزارتا

عزیزکم این چند وقت که دخملی جون رفته اوایل مامان فاطمه بدجور دلتنگ شده بود و این امر خطیر بر نوشته های من هم یه کوچولو رد پا بجا گذاشته بود ولی خوب نرم نرمک داره برام جو عادی که نه ولی خوب دارم یه جورایی با وضعیت موجود کنار میام

سعی میکنم بعد از ظهرها با دخملک بریم قدمی بزنیم پارکی بریم خلاصه با دوستان قرار مدار میزاریم

بالاخره یه جورایی سعی میکنیم خودمون رو وقف بدیم با شرایط

که این دلتنگیه فکر نکنه زورش از مامان فاطمه شما بیشتر و بخواد ضربه فنی مون کنه

خلاصه جونم برات بگه توی این چند روز گذشته مثل سالهای قبل توی کوچمون برای تولد یوسف الزهرا (س ) جشنی بر پا بود که خدا رو شکر خوب برگزار شد ولی خوب آخرش یه باد و بارونی گرفت که نگو نپرس هر چند که لحظات پایانی جشن بود ولی خوب همین باعث شد شعر مامان فاطمه رو نتونست مجری بخونه ( ای باد با دل ما بازی نکن )

عزیزکم مامانی چند تا عکس از روز جشن به عنوان یادگاری برات میزارم بعدها که انشالله اومدی و بزرگ شدی ببینی تو محله مامان فاطمه چه خبرای بوده

قربون اون دل کوچولوت برم با اون دل مهربونت برای ظهور یوسف الزهرا دعا کن که انشالله هر چه زودتر دنیای ما با اومدنش پر از امنیت و آرامش بشه انشالله