ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ماه عشق و خون

یادش بخیر وقتی بچه بودم توی کوچمون روضه زنونه زیاد برگذار میشد گاهی دهه اول محرم بود گاهی این روضه ها هر ماه برگذار میشد و خلاصه توی یک ماه روضه ای توی کوچمون بود که خانومای همسایه اونجا جمع بشن و پایه ثابت همی روضه ها یه دختر بچه ی شیطونی بود که از همون بچگی عاشق رفتن به این جور جلسه های خانگی بود وهنوز هم عاشق اینجور جاهاست که برای امام حسین روضه ای میگیرن و رفتن به جلسه ای که نام امام حسین توش برده بشه براش یعنی عشق یعنی تمام زندگی

یادمه وقتی یکی از همسایه می گفت خونه فلانی روضه است مثلا بعد از ظهر من از صبح دل توی دلم نبود که برم اونجا

بعد از ظهر چادر گلدارمو سر میکردم  و سعی میکردم رومو هم بگیرم که هیچ وقت موفق به این کار نشدم چون همیشه یکم از موهام بیرون از چادر خودنمایی میکرد انگار حوصلش سر میرفت زیر چادر بمونه خلاصه چادر گل گلی بسر تک و تنها میرفتم روضه و صاف میرفتم کنار منبر مینشستم همیشه خدا جای من کنار منبر بود انگار اگه اونجا نشینم روضه به دلم نمی نشست بعد حاچ آقاهای که میومدن روضه خونی با دقت به حرفاشون گوش میکردم تا وقتی رفتم خونه برا مامانم و یا برا دوستام تعریف کنم چی شنیدم و خدایش اونقدر رفته بودم که خودم یه پا حاج خانم شده بودم

من علاوه بر گوش کردن روضه عاشق اون چایهای خوشرنگ ی بودم  که خانوم صاحبخونه به مهمونا تعارف میکرد وااای نمیدونید چه حالی داشت وقتی به من چای تعارف میکردن  و من باخنده ی بچگانه ای میگفتم ممنون و وقتی قند میگفتن بردار میگفتم من قند دوست ندارم و همیشه برام شکر پنیر که یجور تقریبا شکلاته و شایدم یه چیزی توی مایه های شکلات و قند باهم هستش برام میاوردن ( عشقی بود اون لحظات برا خودش )

یادمه این خانومای مسن که میومدن همیشه به من نگاه میکردن و میگفتن آفرین خانم کوچولو چه خوشگل چادر سر کردی و کلی به به و چه چه دیگه که من فقط بهشون لبنخد تحویل میدادم چون میخواستم سکوت کنم که صدای همه رو خوب بشنوم نمیدونید چه حالی میداد وقتی خانومای همسایه از خرید سبزیو درست کردن فلان غذا برا خونه و عروس فلانی چیکار کرد و کلی قضیه دیگه که حرف میزدن و من همی اینا رو مثل یه ضیط صوت روی مغزم ضبط میکردم و این باعث میشد همیشه اطلاعاتم به روز باشه

خلاصه بچگی بود و حال هوای خودشو داشت هر چند مامان فاطمه زیاد با بچگیاش فرق چندانی نکرد همچیین امیدوار نباشید که بزرگ شدم و تغییری حاصل شده ...خیر بنده همچنان همون دخمل کوچولو زمان بچگیامم فقط ظاهرم تغییر کرده همین

خوب همی اینا رو گفتم تا برسیم به امسال دهه اول محرم که خدا رو صد هزار بار شکر که زنده موندیم و دیدیم دهه اول محرم رو 

کل سال منتطرم که محرم بیاد و توی محرم منتظرم که عاشورا بشه و روز عاشورا منتظرم که ظهر بشه و ظهر عاشورا بتونم برم نماز اونم توی خیابون به نیت نماز ظهر اقا 

عشقی که توی این نماز هست رو با دنیا عوض نمیکنم و برام اوج  لذت یک عشق واقعیه و امسال خدا رو شکر قسمت شد به اتفاق فائزه جونم بریم نماز که توی خیابون سپه برگذار شده بود 

امسال به دوربین با خودم بردم تا بتونم از بعضی از لحظات عکس بگیرم و اینجا ثبت کنم تا روزی که ان شالله مغز بادوم و مغز پسته خوشگلم از این کوی گذر میکنن بدونن مامان فاطمه چه لحظاتی رو سپری کرده و چه چیزهای رو دیده و دوست داشته و ان شالله اونا هم محب سید الشهدا باشن . عزاداری همی دوستای گلم هم قبول درگاه حق ان شالله از دست بی بی دو عالم اجر و مزد بگیرید . و حال می رسیم به عکاس هنرمند خودمون مامان فاطمه

 عکسای از شب عاشورا در قزوین



عکسای از ظهر عاشورا و نماز ظهر در خیابون سپه قزوین




و چند عکس از شام غریبان


نظرات 3 + ارسال نظر
صدف پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:57 ب.ظ http://sadaf-268.blogsky.com

سلام
عزاداری هاتون قبول
تصور بچگی هاتونم با اون چادر سر کردنتون و گوش دادن به حرف بزرگترا هم خنده دار بود هم لذت بخش

سلام
ممنون جیگرم
خدایش فیلمی بود برا خودش حیف که اون موقع دوربین به این زیادی موجود نبود وگرنه حتما از خودمان فیلمی تهیه می کردیم الان دست پر بودیم برا اینجا

مهدی چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:51 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

قبول باشه عزاداریتون

یک دنیا ممنون

صدف جمعه 15 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:35 ق.ظ

سلاممممم
اومدم ببینم چند وقته این ورا نیستید دیدم خیلی وقت نیست 10 روزه فقط . تا این حد غیبت قابل اغماضه
ولی زودتر بیاین خوشحالمون میکنید

سلامممممممممممم
ما هم کمبود وقت آوردیم اساسی شاید هم بهانه که کمبود اوردیم اساسی
بالاخره تشریف آوردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد