ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

رفاقت مادرانه

وقتی چشمام توی صورتش دقیق شد و به قولی فیس تو فیس شدیم اونم با فاصله نزدیک یه لحظه به خدا گفتم چه کردی با این قیافه احسنت و روی زبونم کلمه ماشالله چقدر خوشگلی اومد بدون اراده

هزار الله اکبر چقدر زیبا بود با مادرش اومده بود ولی ..................

وقتی داشتم براشون چای میآوردم مادر آهی کشید با تعجب نگاش کردم میگفت از دست این دختر هر چی خواستگار میاد رد میکنه دخمل برگشته میگه من اونا رو نمیخوام من الان 7 ساله کسی رو دوست دارم که مامانم مخالفه به مامانه میگم خوب چرا مخالفی دخملتون عاشق شده گناه که نکرده باهاش حرف بزنید میگه بیخود کرده عاشق شده تعجب کردم گفتم مگه عاشق شدن جرمه انسان تا وقتی زنده است عاشق میشه دخمله با عصبانیت میگه مامانم همیشه با من دعوا میکنه مامانش میگه چرا وقتی از پسره خوشت اومد همون 7 سال پیش نیومدی به من بگی رفتی سراغ عمه جونت دخمله : برای اینکه اگه بهت میگفتم دعوام میکردی مامانه : حالا که به من نگفتی برو به عمه جونت هم بگو بقیه کارها رو برات انجام بده من دیگه مادرت نیستم هر چی دخمله از پسره تعریف می کرد مادره ازش بد میگفت( دختر پسر رو تمام عیار حساب میکرد مادر برعکس )

هر چی بهشون گفتم بابا یکم آروم باشید برید با هم قدم بزنید خیلی آروم برا هم حرف بزنید اینقدر دنبال مقصر نباشید نه مادر به حرفم گوش میکرد نه دخمله هر کدومشون داشتن اون یکی رو مقصر جلوه میدادن و چقدر هم از نظر لجباز بودن به هم شبیه بودن

برگشتم بهشون گفتم میدونید چرا شما ( یعنی هر دوتاتون ) دارید این طور راحت برای من از خصوصیترین مسائل زندگیتون حرف میزنید چون من باهاتون بداخلاقی نکردم با آرامش باهاتون حرف زدم شما ترسی از من ندارید

بنظرم همین ترس  از دعوا شدن مانعی بود برا دخمله که چیزی به مادرش نگه و حالا گره ای که با دست باز میشد تبدیل به گره کوری شده  که ممکن بود آینده دخمل رو بخطر بندازه 

با همی این تفاصیل بین مادر و دختر صلحی برقرار نشد وقتی هم که رفتن ذهنم درگیر این مسئله شد این همه جنگ و دعوا بین مادر و دختر برا چی بود نه اینکه مادر باید دوست و رفیق دخترش باشه و دختر همدم مادر

براستی با این طرز تربیت چند سال آینده چه بر سر بچه های ما میاد اگه منه مادر هوای دخترمو داشته باشم و آنقدر باهاش دوست باشم که از من نترسه ایا زمانی که دختر توی طوفان عشق و عاشقی که برا همه اتفاق میفته گرفتار بشه کسی رو بغیر از مادر انتخاب میکنه برای بازگو کردن آنچه که در سر داره

بیایم تا دیر نشده فکری بکنیم حواسمون به پاره های تنمون باشه تا دیر نشده باهاشون دوست بشیم تا غریبه ها نیومدن باهاشون دوست بشن و حاصل عمر ما رو به یغما ببرن


نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:02 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

کاش یادمون نره یه وقتی ماهم همین سن بچه مون رو داشتیم .
مرسی از پست زیباتون .

واقعا کاش......
ممنون دوست گرامی

صدف جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 ق.ظ http://sadaf-268.blogsky.com

واقعا زیبا نوشته بودین ....

خداروشکر که مامان و بابای من همیشه علاوه بر مامان و بابا برامون دو دوست خیلییییی صمیمی هم بودن

چشات زیبا میبینه عزیزم
خدا برات حفظشون کنه ان شالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد