ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

بارش خوراکی از آسمون

امروز با دیدن این عکس یاد قصه ای افتادم که تو زمان بچگی تو کیهان بچه ها خونده بودم و خیلی هم اون قصه رو دوست داشتم و شاید بارها برای دخملام وقتی که کوچیک بودن تعریف کردم

قصه از این قرار بود که 

یکی بود یکی بود

 روی همین کره خاکی شهری بود که مردمش خیلی با هم مهربون بودن و برای این که شهرشون پیشرفتی داشته باشه همیشه با هم متحد و همفکر بودن

به همین خاطر این شهر شده بود یه شهر رویایی که هر آدمیزادی دوست داشت تو اون شهر زندگی کنه و قدرتمندان هم دوست داشتن حکمران اون شهر باشن

القصه یه روز آدمهای طماع هوس کردن به اون شهر حمله کنند 

خلاصه اونا تصمیم شون رو به مرحله اجرا گذاشتن و به شهر حمله کردن . مردم شهر هم تا تونستن از شهرشون دفاع کردن. دشمن که دید نمیشه اینطوری مردم رو شکست بده

شهر رو به محاصره درآورد و اجازه نداد هیچ آذوقه ای وارد شهر بشه و به قول خودشون میخواستند با این محاصره کم کم مردم شهر گرسنه بمونند و گرسنگی باعث بشه که تسلیم بشن

مردم هر چی آذوقه داشتن استفاده کردن و دیگه آذوقه ای برای خوردن نداشتن ولی با اینحال تسلیم نشدن

دشمن تصمیم گرفت شهر رو به توپ ببنده به مردم شهر اعلام کرد اگه تسلیم نشید فردا شهرتون با خاک یکسان میشه

توی جمعیت این شهر دختر کوچولوی باهوشی بود که خیلی دلش میخواست دوباره شهرش روی آسایش رو ببینه و دوست نداشت که از دشمن شکست بخورن

شب چند تا از دوستاشو جمع کرد و تصمیمی رو که گرفته بود به اونها گفت

شبانه بچه ها از شهر خارج شدن و به سمت اردوگاه دشمن رفتن

دشمن هم از همه جا بیخبر با خیالت راحت که فردا شهر مال اونا میشه به خواب رفته بود و تعداد خیلی کمی از نگهبانها بیدار بودن

بچه ها بدون سر و صدا  ابتدا به انبار آذوقه دشمن رفتن و بسته های آذوقه رو با گلوله های که در توپ جاسازی شده بود عوض کردن و به شهرشون برگشتن 

فردا که دشمن شهر رو به توپ بست به جای گلوله بر سر مردم شهر آذوقه میریخت

مردم وحشت زده با دیدنه آذوقه ها جون تازه ای گرفتن و تونستن در مبارزه با دشمن اونها رو شکست بدن و اینطوری شد که مردم شد پیروز شدن و شهرشون رو از شر دشمن خلاص کردن

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید ( تا یادم نرقته بگم که مردم کلی از دختر کوچولو تشکر و قدردانی کردن )

هر چند من هر دفعه که این قصه رو تعریف کردم خودم قسمتی بهش اضافه و یا کم کردم ولی مطمئن باشید یک قسمت از داستان رو هیچوفت ازش کم نکردم و اون هم قسمت باریدن خوراکی بر سر مردم شهر بود که بنده راوی به قسمت بارش خوراکی بر سر مردم شهر ارادت خاص دارم


نظرات 8 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

میشه یه دونه از این دختر کوچولوها معرفی کنید . احساس میکنم امروز باید یه فکری و یه عملی بکنه .

مملکت ما از این کوچولوها زیاد داره به دوربرمون که نگاه کنیم میتونیم اونا رو ببینیم
فقط باید چشم بینا داشت...

مهربون چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:15 ب.ظ

به به !!
ایکاش شهر ماهم اینطوری بود
چیه؟فکر کردین بخاطر خوراکیاش میگم؟
اصلا مگه من شکمو ام
راستی سلااااام مامانی فاطمه با ذوق

من که عاشق شهری هستم که از اسمونش خوراکی بباره
ولی من شکمو هستم حسابی
سلام به روی ماهت عزیزم

Mr PACT چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ب.ظ http://misaghetanha.blogsky.com

چه داستان جالبی
آفرین به اون بچه که احتمالا پسر بوده و شما میخواستین واسه دختراتون تعریف کنید داستان رو تحریف کردید و پسر داستان رو کردیدش دختر

گل پسر تو فرض کن پسر بود مهم خوراکیهاشه

احسان پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:53 ق.ظ http://shorteh.blogfa.com

سلام
نمی دونم هنوز هم اهل دیدن کارتون هستید یا نه.
متن رو که خوندم یاد انیمیشن ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی افتادم. اگر اهلش هستید ببینید که خیلی زیباست.
+کاش واقعیت هم کمی شبیه رویا بود. دختر کوچولو می توانست بهتر از دختر بزرگها فکر کند. کاش می شد جای گلوله، غذا به مردم داد و کاش مردم هم اهل سپاسگزاری بودند.
کاش فقط ای کاش

سلام بابای نگار خانمی
من از بچگی عاشق کارتون بودم و هنوز هم خیلی کارتون دوست دارم
این انیمیشن رو دیدم خیلی قشنگه
واقعا ایکاش ...

فاطمه پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:40 ق.ظ http://www.banoyedey22.blogfa.com/

[گل]سلام فاطمه ی عزیزم [گل]
روز خوش
بامزه بود
روزبزرگداشت فردوسی گرامی باد
*********

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و راد بود
کزان کشور آزاد و آباد بود

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

از آن روز دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خردتیره گشت

از آن روز این خانه ویرانه شد
که نام آورش مرد بیگانه شد

بسوزد گرت در آتش جان و تن
به از بندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگیست
دوصد بار مردن به از زندگیست

فردوسی[گل]

سلام عزیزم
ممنون
شعر زیبای بود از جناب فردوسی
یادش گرامی

*فاطمه* پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ق.ظ http://saatesheni91.mihanblog.com

قشنگ بود / ممنون فاطمه خانومی

ممنون گلم

علی کاظمیان پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ http://saba1359.blogsky.com

سلام دوست عزیز
حکایت زیبایی بود دستت درد نکنه ...گفتی کیهان بچه ها دلمون را هوایی کردی به یاد دوران کودکی افتادم آخ......
شاد باشی و سلامت

سلام دوست گرامی
قابل شما رو نداشت
واقعا یادش بخیر کیهان بچه ها

لیلیا جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ

چه باحال..

بارش خوراکی از آسمون هم عجیب زیباست..

بسیار عالی و هیجان انگیزه بارش خوراکی از آسمون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد