ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

تاریخی که تکرار شد

یاد سال 66 افتادم سالی که مامان و خدابیامرز اقاجونم و دایی جون رفته بودن حج خونه خدا . اوم موقع الهه جانم یک سالش بود و داداش مسعود تقریبا 3 ساله و نیم

اون سالها موبایل  نبود که بشه سریع از حال حجاج خبری گرفت  چه سال بدی بود من بودم و خواهر برادرهام و یه بی خبری از حال مامان و اقاجونم یادمه یه روز خاله جونم اومد خونمون خیلی ناراحت و گرفته بود آخه مامانم فقط همون یه خواهر رو داره خاله جون تا منو دید مثل ابر بهار گریه کرد من توی دلم آشوب بود ولی آنقدر آروم با خاله جونم حرف زدم که خاله برگشت به من گفت فاطمه جونم اومدم تو رو دل داری بدم ولی نمیدونم چرا برعکس شد

هنوز هم به اون سال فکر میکنم انگار همین دیروز بود دلشور نگرانی یه غم بزرگ و استرسهای فراوان گوش کردن به رادیو وقتی اسمی رو میخونن و شنیدن یه اسم که شبیه اسم عزیزانم بود چه طوفانی به پا می کرد بین خانواده و فامیل

و حالا دوباره سال 94  تکرار شد تقریبا همون فاجعه و شاید هم خیلی گسترده تر از قبل 

اون روزا رسم بود همه همدیگه رو دلداری بدن توی یه غم که میاد نه اینکه مسخره کنن کسای رو که بهشون مصیبتی وارد شده 

خدایا ما داریم به کجا میریم نکنه انسانیت داره کوله بارشو میبنده و میره

نکنه دلهامون سنگی بشه نکنه یادمون بره که بنی آدم اعضای یگدیگرن که در آفرینش زیک گوهرن

نکنه واقعا نکنه که یادمون بره دنیا محل گذره و ما زیاد اینجا موندی نیستیم 

و توی این فرصت باقی مونده عشق رو بایدبه همدیگه هدیه داد نه خشم و نامهربونی و تمسخر رو

کاش یکم درک میکردیم اونهایی رو که الان  از عزیزانشون دورن و یا دیگه حتی یه صدای کوچک هم از اونها نمیشنون

یاد اون دخترکی باشیم که وقتی پدرش داشت میرفت سفر حج  پدرجونش گفت گلم چی برات بیارم و دخترک گفت فقط زود برگردد بابا من چیزی نمیخوام و اون دخترک برای من چقدر اشناست  وقتی که پدرم میرفت سفر حج.......

بعد از مدتها اومدم

سلام و صد سلام  و هزاران سلام به همی دوستان و مغز بادوم و مغز پسته نیومده خودم

مامان فاطمه بالاخره اومد . دست و جیغ و هوراااااااااااااااااا

امروز  صبح گفتم دیگه بسه تنبلی پاشو یه جاروبزن این خونه رو هیچ میدونی چند وقته نیومدی هر چند گاهی یواشکی  سرکی میزدم ولی از نوشتن و اینا هیچ خبری نبود ولی امروز بت تنبلی را میخاهم شکستن با نیروی من میتونم نوشتن( خدایش عجب شعاری شد بدم این شعارو ثبت جهانی کنن)

خب حالا بریم سر اصل مطلب : توی این چند وقت یعنی توی ماه اردیبهشت اولین نتیجه خاندان ما بدنیا اومد (5 اردیبهشت) خدا رو شکر اولین نتیجه با سادات شروع شد اینو به فال نیک میگیریم) . مینو سادات دخمل خوشگلمون که نوه داداش حسینه و چند مدت بعد روز 19 مرداد هم بچه داداش دوقلوم مهرنوش جون بدنیا اومد ( الهی عمه جون به قربون هردوشون بره ) وبعد هم 25 شهریور عروسی داداش ته تغاریم مسعود جون بود با مهسای عزیز الهی که عاقبت بخیر بشن این عروس و دوماد خوشگل

خدا میدونه چقدر خوشحال بودم از این همه اتفاق زیبا ولی موقع عروسی داداشی ته دلم یجوری بود یه غم از نبود تکیه گاهی که هر وقت عروسی گل پسرش بود با چه ذوقی مقدمات عروسی رو فراهم میکرد

یه روز قبل از عروسی داداش مسعود بود که داداش سعید یه مطلب توی گروه فامیلی تلگرام گذاشت و نوشته بود (متن نوشته داداش سعید)

(یادش بخیر

سال 70 بود. بیست و چهار سال پیش. ده سالم بود. عروسی حسن آقا داداشم. پدرم آخر عروسی با یه لحنی که شادی توش موج میزد دستی رو سر مسعود داداش کوچیکه هشت سالم کشید و گفت عروسی تو رو که بگیرم دیگه خیالم راحت میشه. فردا شب عروسی داداشمه و حتما خیال پدرم بالای آسمونها راحتتره فردا شب. چقدر دلم برات تنگ شده. خیلی خیلی خیلی...)

دل گرفته من با این متن خدا میدونه چی شد و از چشمام که دیگر هیچ نباید گفت و من هم با چشمان بارانی متنی نوشتم و فرستادم توی گروه

پدرم هر چند که جسمت در میانمان نیست ولی همیشه حضورت را با تمام وجود 

در کنار خودم و همی اعضا خانواده حس کردم هر وقت مشکلی بود دعای خیر 

پدرانه ات بدرقه راهمان بود و هست فردا شب عروسی داداش کوچولوی ماست 

که حالا برای خودش ماشالله مردی شده هر چند که جسمت نیست ولی تمام وجودت

را میتونم حس کنم و باز هم مثل همیشه دعای پدرانه ات بدرقه راه این

عروس و داماد خواهد بود .دعایمان کن که سخت محتاج دعای پدرانه ات هستیم

و اینگونه بود که همی ما در عین خوشحالی دلمان غمی داشت که جای خالی عزیزی رو بشدت حس می کرد ( خدا رحمتت کنه آقاجون )

با اینحال با خوشی عروسی داداش مسعود هم تموم شد و برا ماه عسل رفتن مشهد و باسلامتی  اومدن و رفتن خونه خودشون  تا ان شالله با خوشی شروع یه زندگی جدید رو داشته باشن( قربونشون بره خواهری ) الهی که همی دخمل و پسرا بخیر برن خونه بخت 

خدایا هزاران بار شکر 

خب حالا بگم از این دوتا نی نی خوشمل خاندان ما

مدتها بود که توی خاندان ما نی نی کوچولو نبود بعد دنیا اومدن سپهر برادرزاده خوشملم  ما توی خانواده نی نی کوچولو نداشتیم بعد دنیا اومدن مینو سادات من تصمیم گرفتم هر نی نی که توی فامیل دنیا میاد وقتی تقریبا یک ماه ونیمش میشه دعوتش کنم خونمون و یه مهمونی ساده براش بگیرم و با درست کردن کیک که هنر دست خودمه و گرفتن یه عکس یادگاری این روز تاریخی رو ثبت کنم  اولین بار مینو سادت جیگرمو دعوت کردم و چند روز پیش هم مهرنوش جیگری رو .اخ فقط خدا میدونه چقدر جیگرن این نی نی های خوشمل حالا اول عکس مینو سادات رو میزارم با کیک خوشگل خودم ( مینو سادات روز 5 اردیبهشت دنیا اومده) و بعد عکس (مهرنوش جون که روز 19 مرداد بدنیا اومدن) الهی که عاقبت بخیر بشن و با امید روزی که مامان فاطمه عکس مغز بادوم و پسته رو بزار با یه کیک خوشمل با هنر دست خودش همگی بلند بگید الهی آمین


اینجا باید یه تشکر هم از دخمل خوشمل خودم الهه جون داشته باشم که قالب این خونه رو عوض کرد و کلی به خونه من رنگ و رویی دوباره داد الهی مامان فاطمه فدات بشه دخمل گلم


مینو سادات و کیک عمه جون (دخمل مهناز جون برادرزاده گلم اولین نتیجه خاندان ما )

مهرنوش جون گل دخمل داداش دوقلوم محمد با کیک عمه جونش

کادوی امسال یه بوسه

دیروز وقتی با صدای زنگ تلفن گوشی رو برداشتم و صدای دخملی خوشگلم از اون طرف سیمای مخابراتی شنیدم که میگفت مامانی سالروز ازدواجت مبارک یه دفعه گفتم ای وای اولین باره که یادم رفت تا چند روز پیش یادم بود ولی به خاطره مشغله این چند روز واقعا فراموش کرده بودم از دخملی خیلی تشکر کردم و بعد یادم افتاد که امسال دقیقا سی سال گذشته سی سال مثل برق و باد با همی اتفاقات خوش و ... گذشت و چه سالهای زیبایی بود از عمر من که با همراهی شریک زندگیم طی کردم سی سال پیش یه دختر دبیرستانی با یه پسر دوست داشتنی ازدواج کرد و رفت خونه بخت یادش بخیر روز عروسیمون مثل فیلم سینمایی از جلو چشمام رژه رفت وقتی که عروس کوچولوی قصه ما توی آرایشگاه بود و پسر خوشبخت قصه با یه پیکان سفید اومد دنبالش و اون پیکان با عروس خانمی تزیین شد چون اون موقع گلی به ماشین نمیزدن خب شرایط اونجوری بود تازه تا یادم نرفته بگم این دوماد خوشبخت رانندگیش هم چی بگم والافقط میتونم بگم هر 5 قدم یه بار ماشین خاموش میشدای وای اگه شوهرجون بیاد اینو بخونه میگه هر ده قدم بود چرا کمش کردی 

خب  بالاخره در تعریف خاطرات باید یکم رنگ ولعابشو بیشتر کرد دیگه فردا روز که مغز بادوم ومغز پسته میان میخونن حال کنن که چه مامان فاطمه باحالی داشتن(قربونتون برم مامانی از حالا به فکر شادی شماست )

بالاخره عروس خوشگله و دوماد خوشبخت رفتن سالن اون موقع آهنگی هم که نبود یه دست زدن ساده از رقص هم خبری نبود هیچ وگرنه کی میتونست یه لحظه ببینه که عروس قصه ما روی صندلی نشسته باشه  حالا فکر نکنید که خیلی میرقصم فقط عروسی 3 ساعت باشه 4 ساعتش رو اختصاص میده به رقص عروس قصه ما

خلاصه بالاخره شام رو آوردن عروس خوشگله خیلی گشنش بود یه بشقاب غذا زد تو رگ دید نه بابا بازم گشنشه گفت شازده یه بشقاب دیگه هم غذا بیار پسربچه ای که داشت غذا رو سرو میکرد یه نگاه تعجب گرانه ای به عروس خوشگله کرد و با دهن باز گفت چشم بنده خدا فکر کنم از اول عمرش و شاید تا آخر عمرش عروس شکمو نه دیده بود و نه خواهد دید جاتون خالی قیمه نثار فرد اعلا ی قزوین بود  خدایش عروس خوشگله حال کرد اساسی

بالاخره عروس و دوماد با کلی هلهله و دست ویکم هوراااااااااااااااا رفتن سوار رخش شدن اونم از نوع پیکان سفید یخچالی تا چهار نعل اسبشون رو بتازونن سمت خونه مشترک 

حالا رسیدیم دم در خونه عروس خوشگله خونه عروس طبقه دوم بود و کلی پله که باید طی میشد تا عروس جون قصه ما رو برسونه دم در خونش عروس خوشگله دوتا پله رفت بالا با اون همه تور و چادر و بقیه مخلفات یه دفعه دمپایی پاشنه قلمی گیر کرد به نوک پله با کلی دنگ و فنگ دمپایی رو پوشید باز رفت دوتا پله بالاتر بازم دمپایی  گیر کرد به نوک پله عروس خانم خیلی راحت به دمپایی پاشنه بلند گفت نمیخوایی بیایی خب نیا تو بمون من میرم دمپایی رو از پاهای نازش درآورد و با پای بدون کفش از پله ها خیلی راحت تشریف برد بالا و زحمت آوردن دمپایی موند به گردن زن داداش عروس خانم که عین کفش سیندرلا روی دست گرفت و به دنبال عروس قصه ما اومد بالا( آخه خومونیم آبت نبود نونت نبود دمپایی گرفتن برا شب عروسیت چی بود خب کفش میگرفتی .. اینا جملاتی بود که قطعا مهمونیای که پشت سر عروس خانم اومدن بالا گفتن و عروس خانوم هم گفته دلم میخواست خوشم میومد خخخخخخخخخخخخخ عروس خوشگله است دیگه )

بروبچ همی این خاطرات با یه زنگ تلفن به یاد ما اومد که دخملی به ما زده بود اینجا جا داره که ازشون تشکر ویژه بشه قربونت برم من

سر ظهر قبل از اینکه سفره ناهار پهن بشه رفتم کنار شوهر جون نشستم با تعجب یه نگاهی کرد حتما با خودش گفت این مگه الان نباید ناهار رو م بیاره مردیم از گشنگی چرا اومده نشسته و من در این فضا یه دفعه شوهرجون رو یه بوس خوشگل و آبدار کردم گفتم سالروز ازدواجمون مبارک بنده خدا یه دفعه گفت عههه من یادم بودا میخواستم غافلگیرت کنم  منم گفتم عزیزم این بوسه رو بعنوان کادوی سالروز ازدواج از عروس خانمت پذیرا باش و شوهرجون هم با یه بوسه تلافی کرد و گفت اینم کادوی من 

و اینگونه بود کادوی سالروز ازدواج ما بعد از سی سال زندگی مشترک

و امروز یه مناسبت دیگه هم داره وب خوشگل من هم سه ساله شد قربونش برم که الان این کلبه خیلی برام عزیزه چون سه سال از عمرم اینجا بودم دوسش دارم اساسی

کلبه جونم تولدت مبارک

و این بود رخداد دیروز بعد از سی سال و رخداد امروز بعد از سه سال( چه جالب )


من و شعرم یهویی

بگذار قیامت بکنم

چند لحظه نگاهت بکنم

طوفان بجانت بکنم

در دام اسیرت بکنم

بسان پرنده ی در بند

یکجا شکارت بکنم

عجب شعری گفتیم اول صبحی 

بنده خدا اون شکاری که قراره توی دام این صیاد بیفته

آدمیزاده دیگه گاهی دلش میخواد شکار کنه گاهی هم دوست داره اسیر بندی باشه


عیدی امسال من

با خودم عهدی بستم امسال شب قدر که با خدا دوست بشم شاید دوستی با خدا اولش خیلی ساده باشه ولی راستش یکم که فکر کردم دیدم ساده نیست ولی خوب با این همه میخوام دوست باشم 

وقتی دوست میشی دیگه نباید از حرف دیگران یا بی توجهیشون دلگیر بشی چون کسی که با خدا دوسته دلگیر نمیشه از باد خزون 

این که دلت بشکنه ولی بلافاصله بگی بخند تو قول دادی که دوست باشی و دوست دلش به وسعت دریاست حالا برای شروع کار دلت رو به اندازه رودخونه هم باشه قبوله 

و این جوری بود که صبح عیدی وقتی که باد خزون اومد بجای دلگیری و شاید هم بارونی شدن چشمهام خندیدم و گفتم عیب نداره فقط بخاطر دوستی با اونی که بهش قول دادم و چه زود جواب گرفتم باد خزون شد نسیم مهربونی  

از دست خودم ناراحتم میگم چرا دیر فهمیدم دوستی با تو چقدر خوبه تویی که عاشقم هستی و من چه دیر فهمیدم این عشق رو 

و چه ماه رمضونی شد امسال و چه عیدی خوشگلی گرفتم از دوست

دوستی با اونی که دوستم داره 

خدا کنه لایق باشم و دوست بمونم 

میشه شما که از کنار کلبه من رد میشید برام دعا کنید که دوست بمونم باهاش

آخه میگن دعا در حق دیگران زود برآورده میشه

قبلا از دعاتون ممنونم

راستی عید همتون هم مبارک و روزه و نمازاتون مقبول درگاه دوست