ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

کوچه خاطرات مامان فاطمه

سلام و صد سلام به گلهای نازم مغز بادوم و مغز پسته و به قول دوستی آجیلها دلم ندید چه تنگه براتون ،توی این دنیای بزرگترا بودن چندتا فسقلی یعنی امید به آینده راه ،حالا خدا رو شکر مینو سادات جیگری و مهرنوش گلی هستن (الهی عمه جون قربون هردوشون بره )

گلای من امروز مامان فاطمه نمیدونم چرا یاد روزای بچگیش افتاده نمیدونم شاید دلم اون کوچه قدیم بچگی رو میخاد با اون بچه های که اصلا نمیدونستن نت چیه موبایل چیه شارژ تموم شد دیگه چیه شاید وقتی شما بیاید و بزرگ بشید خاطرات مامان فاطمه هم عین این ظرفای که توی موزه هست جز اجناس قدیمی بشه و کلی ارزش دار بشه جیگرای من یادتون باشه این خاطرات رو ارزون نفروشین چون کلی عمر پاش رفته خب کجا بودیم

آهان داشتم میگفتم امروز هوای شهرم ابری شد هوای دل منم ابری زمان بچگی شد یاد اون کوچه یاد اون بچه های که حالا بزرگ شدن مادر شدن پدر شدن بعضیا مادربزرگ و بعضیا هم پدربزرگ شدن و بعضیا هم رفتن تا روحشون در کنار حق آروم بگیره (خدا رحمتشون کنه ) 

ناز گلای من حالا چی شد که یه دفعه مامان فاطمه یاد اون روزا افتاد شاید بخاطر چندتا عکسی بود که چند روز پیش من و فائزه جونم با رفتن به کوچه قدیمیمون از اون کوچه گرفتیم کوچه خاطرات من

چند روز پیش به مناسبتی رفتیم به کوچه زمان کودکیم خونه یکی از همسایه ها که حالا نوه شون شده داماد ارشد من و دیدن کوچه ،خاطرات بچگیمو زنده کرد یادم رفته بود دوربینمو ببرم به همین خاطر از دخمل گلی خودم فائزه جون خواستم چندتا عکس بگیره به عنوان یادگاری ولی ایکاش ...................

ایکاش زودتر می رفتم و از کوچه زمان بچگیم عکس می گرفتم چون دیگه تقریبا 70 درصد از کوچه دیگه شبیه قدیم نبود خونه های جدید و خونه های که خراب شده بودن ولی 

هنوز حس زمان بچگی توش موج میزد و من در جای جای کوچه می دیدم بچه های که یه زمانی بهترین دوستان من بودن و کلی خاطره با اونا توی ذهنم ثبت شد 

 حالا عکسای کوچه خاطرات من و یه کم هم توضیح در موردشون

یادش بخیر اینجا بود که من و داداش محمد با بچه ها توی  مسابقه دوچرخه سواری شرکت کردیم همه بچه ها با دوچرخه هاشون و منو داداش محمد با کالسکه داداش کوچولومون مهدی ،داداش مهدی اون موقع خیلی کوچولو بود و توی کالسکه، من و داداش محمد توی صف ایستادیم تا گفتن شروع همه با دوچرخه از این سرازیری رفتن پایین و ما داداش مهدی رو با کالسکه هول دادیم و دادش کوچولومون رفت و نفر اول شد ولی برگشتن کالسکه و رفتن به خونه روبرو ولو شدن دادش کوچولو و بقیه ماجرا یادش بخیر ما نفر اول شدیم ( مهم برنده شدن بود شوخی بود جدی نگیرید ) اون موقع در روبرو چوبی بود ولی حالا آهنی شده

اینجا دالانیه که من هر وقت از مدرسه برمیگشتم مخصوصا عصرای زمستون تند از کنارش رد میشدم که مبادا یکی از توی تاریکی بیاد بیرون از تاریکی می ترسیدم شدید هنوز هم میترسم

و اینجا آخر کوچه سمت راست خونه ما بود که حالا دیگه اثری ازش نمونده و اون در کرم رنگ همون خونه ایه رو درش یه سوراخ داشت و من از اون سوراخ یه عود روشن رو زدم توی خونشون و بوش پیچید توی خونه همسایه اونا هم فکر کردن یکی ادوکلن زده(خدایش حال کردم) هنوز جای اون سوراخ روی در بود چقدر توی این کوچه من دوچرخه سواری کردم ولی هیچ وقت یاد نگرفتم چطوری دوچرخه سوار بشم که نیفتم خخخخخخ

اینا رو براتون گذاشتم به یادگار که یادتون بمونه مامان فاطمه وقتی بچه بود کجا زندگی می کرد هر چند کاش زودتر عکس گرفته بودم نه الان که دیگه خونمون اونجا نیست حیف واقعا حیف

نظرات 2 + ارسال نظر
آذرمیدخت چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:11 ق.ظ http://azarmedokht.blogsky.com

چه کار خوبی. تصمیم گرفتم منم در اولین فرصت برم از کوچه محل بچگی چندتا عکس بگیرم. آفرین به ایده

کاش زودتر رفتم بودم و عکس گرفته بودم ولی شما تا دیر نشده اینکار رو انجام بدید موفق باشید

صدف جمعه 18 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:19 ب.ظ

چه حس قشنگی در کوچه دوران بچگیاست.
منم هروقت از کوچه ای که تا 6سالگیم اونجا بودم رد میشم یه حس عجیبی رو احساس میکنم. البته اون موقع به غیر از سه چارتا آپارتمان بقیه خونه ها همه خونه های خوشگل حیاط دار یک طبقه بودن ولی دیگه الان همشون اپارتمانای 5طبقه به بالا شده .و اصلا حس قدیمارو نداره.

امان از این آپارتمانا که الان همی شهرا رو تسخیر کردن خدا به داد مغز بادوم و پسته های آینده برسه میخان چیکار کنن
واقعا هم میخان چیکار کنن این طفل معصوما دلم براشون کباب شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد