ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

مامان فاطمه عینکی می شود

فکر کنم کلاس دوم راهنمایی بودم ..آره درسته دوم راهنمایی بودم یه روز اومدن توی مدرسه برا سنجش بینایی چشم بچه ها ، نوبت به کلاس ما رسید و ایضا نوبت به من خانومه به من گفت بیا اینجا ببینم اوضاع چشات چطوره دل تو دلم نبود اون روزا بدجوری عشق عینک بودم دلم میخواست مثل این بچه درسخونا منم عینکی باشم آخه بدجوری کلاس داشت این عینک ما هم باکلاس خوب باکلاس بودیم دیگه 

خدایش از ته دل آرزو کردم بگه باید عینک بزنی وقتی رفتم چشامو معاینه کرد یه دفعه چشای خانومه گرد شد گفت وااااا اوضاع چشات بدجوری خرابه یه دادی سر بچه ها زد گفت یکم آروم بگیرید دوباره چشای اینو آزمایش کنیم نمیدونید چه حالی شدم نه که فکر کنید ناراحت شدم نه تازه کلی هم خوشحال شدم گفتم اوخ جون دارم عینکی میشم اونم از اون خفناش بالاخره دوباره خانومه به من گفت اینو بگو کدوم سمته اونو بگو کدوم سمته ما هم گفتیم ولی البته همه رو نمیدونم چرا اشتباه میگفتیم خلاصه خانوم گفت برو حتما دکتر چشم پزشک و ازاین حرفا آقا ما داشتیم بال درمیاوردیم گفتم جانمی جان عینک نمیدونید اون روز با چه ذوقی رفتم خونه پاهام به خونه رسیده و نرسیده گفتم ای اهالی خونه چه نشستید که چشای خوشگل ما نیاز به عینک داره  خلاصه ما با پدر خدا بیامرزمون کفش و کلاه کردیم و بسوی مطب آقای دکتر رضاپور یکی از بهترین چشم پزشکای شهرمون رفتیم آقای دکتر وقتی چشای منو معاینه کرد گفتم دخملم تو تا حالا چطور میدیدی پیش خودم گفتم براحتی ولی خب اون لحظه فقط یه لبخند تحویل جناب دکتر دادیمو خلاص 

بالاخره آقای دکتر یه قطره ای به ما داد و گفت اینو بریزید توی چشاتون ما هم اومدیم خونه اون قطره رو ریختیم و گرفتیم خوابیدیم ساعت طرفای 5 بود از خواب ناز بیدار شدیم دیدم ای وای چرا همه جا تار شده راستی یه چیزی هم یادم رفت بگم خدا بیامرزم پدرم هم تا قطره رو دید گفت این چقدر شبیه قطره چشم خودمم اون هم از اون قطره توی چشاشون ریختن خلاصه ما از خواب بیدار شدیم و دیدیم واااااااااای کجا نشستی که دنیا با خوابیدن ما تغییر کرد ما هم کولی همچیین جیغ و دادی به راه انداختیم که ای هوااااااااااااار رررررررر بیاید که دخملتون کور شد مامانم با عجله اومد گفت چی شده گفتم همه جا رو تار میبینم اولش باورش نشد ولی بعد من کتاب علوممو برداشتم که بخونم دیدم صفحه کتاب رو هم تار میبینم آقا ما گریه کن مامانم ناراحت خلاصه اهالی خونه به خاطر چشای خوشگل ما همه ناراحت بودن که پدرجون ما ازراه رسید مامانم سریع گفت اون دکتره دیگه چجور دکتری بوده دخملم ما که دیگه نمی بینه پدرم گفت منم داشتم رانندگی می کردم دیدم یه دفعه همه جا تار شده بخاطر همین اومدم خونه خلاصه همه نگران بودیم تا فردا البته من یکم خوشحال هم بودم چون یه بهانه برا درس نخوندن خودم داشتم ههههههههه

فردا رفتیم با پدرم مطب دکتر تا رسیدیم پدر جونم گفتن دکتر این چه قطره ای بود دادید نه من میتونم جای رو ببینم نه دخترم دکتر گفت حاج آقا من این قطره رو برا شما نداده بودم برا دخترخانومتون دادم که نمره چشمشو بدونم چیه برید خدا رو شکر کنید که شما سنتون از 50 بالاتر نیست وگرنه براتون مشکل پیش میومد ( خدایش عجب بلایی از سرمون گذشت ) این حرفی بود که اون لحظه به وسعت تاریخ توی ذهنم نقش بست

خلاصه ما رفتیم عنیک سفارش دادیم یه عینک کائوچی دور مشکی  خدا میدونه با اون عینک من چقدر به همه پز میدادم به همه میگفتم هیچ میدونید هر چیزی که خوشگله میزارن توی ویترین الان چشای خوشگل منو هم گذاشتن توی ویترین 

من توی دوره راهنمایی و دبیرستان یه دخمل خانوم بودم با عینک  واز اون زمان به بعد دیگه سراغی از عینک نگرفتیم تا چند روز پیش که با سلامتی رفتیم به چشم پزشکی و اونجا فهمیدم که بازم این فاطمه خانوم دسته گل قراره عینکی بشه ولی دیگه نه برا همیشه فقط برا مطالعه و کارای ضروری ( کار ضروری هم چیه خوب همین تلگرام و سیستم و .............)

وقتی رفتیم عینک سفارش بدیم دختر خانومه که توی مغازه بود و سفارش رو میگرفت گفت شما فکر نکنم زیاد نیازتون بشه عینک استفاده کنید گفتم واا میخوام با دوستام توی تلگرام حرف بزنم نیاز دارم با تعجب و دهنی باز به وسعت غار علی صدر میگه خانوم مگه شما اهل این شبکه های اجتماعی هستید گفتم دخمل جون ما اهل خیلی چیزا هستیم خخخخخخخخخخخخخخ

اومدیم عینک انتخاب کنیم خانوم گفت این مشکیه خوبه گفتم من مشکی دوست ندارم من رنگی میخام طفلی دختره یجور به من نگاه کرد فکر کنم توی ذهنش گفته این بچه است با ظاهر بزرگ یا بزرگه با چهره بچگانه خلاصه اون هر چی فکر کرده ما یه عینک انتخاب کردیم که عکسشو میفرستیم تا بعدها این خوشملای من مغز بادوم و مغز پسته با عینک مامان فاطمه شون بیشتر آشنا بشن

خلاصه عینک رو که گرفتیم و رسیدیم خونه سریع یه عکس خوشمل از عینکمون گرفتم و برا همی فامیل مخابره کردم تا همگان از این خبر روز اطلاع پیدا کنن و سریع دخملکم گفت مامان شما میخواستی عینکتو نشون بدی یا اینکه تبلیغات کنی ما هم فرمودیم همینه که هست

 خودمونیم میرفتم توی کار تبلیغات به یه جای می رسیدم خخخخخخخخخخ

و این شما و این هم عینک خوشمل ما

نظرات 2 + ارسال نظر
صدف چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:11 ب.ظ

به به مبارکتون باشه ایشالا باهاش کلی پیغام های مفید تو تلگرام بخونید
یادش بخیر من دوم دبیرستان عینکی شدم . و من و مامانم از ناراحتی و گریه یک هفته عزای عمومی اعلام کرده بودیم . انقدررررر غصه خوردیم و گریه کردیم . آخه مامانم همیشه از عینک بدش میومد برای همین از بچگی یکی از وعده های عصرونه همیشگی ما آب هویج و عدسی بود که یه وقت عینکی نشیم و درنتیجه بنده خدا اونروزی که فهمیدیم چشمم ضعیفه کل زحماتش به باد رفت و خیلییییی ناراحت شد.

من عینکمو فقط برا تلگرام میخواستم دیگه
عینک که گریه نداشته من کلی خوشحال شدم عینکی شدم
ای جان مادرتون ناراحت شدن مامان منم خیلی ناراحت شدن ولی من خیلی شاد شدم

مهدی یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:24 ق.ظ

وقتی عینکی شدم مادرم حرفی برام زد که تا الان تو ذهنمه و اون اینکه چیزهای خوب پشت ویترین میره و عجیب بود که این موضوع هرچند نابجا یادم افتاد .

چه جالب مادر شما هم حرف منو زدن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد