ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

برادری با دستهای بسته

چه به موقع آمدی عزیز جانم ولی چرا با دستهای بسته نگفتی مادری که سالها جوانش را ندیده وقتی آغوش باز میکند انتظار دارد فرزند نیز با آغوش باز به سمتش بیاید نه با دستهای بسته

میدانم هر چند که با دستهای بسته و غریبانه آمدی ولی آمدی که به ما بگوی من با دستهای بسته از کشورم خاکم ناموسم دفاع کردم و اینک تو با دستهای باز میراث دار این امانت باش

غریبانه آمدی ولی چه باشکوه بود آمدنت و چه به موقع

نسیم بادهای مزاحم هم نمیتواند در باور ما لکه سیاهی برجا گذارد ما تا پایان تاریخ به قسمی که خورده ایم پایبند خواهیم بود 

و میراث گرانبهایی را که برایمان به یادگار گذاشته اید ان شالله امانتداری میکنیم

عزیزتر ازجان دستهایت را بسته دیدم ولی شکوه و عظمتی که آمدنت را بهمراه داشت حتی با دستهای بسته نیز به چشم دیدم

کاش بودم در لحظه آمدنت و خواهرانه به استقبال برادر میرفتم و به یاد سالهای پرافتخار گذشته از لحظه وداع رفتن میگفتیم و سالهای که گذشت

سالهای که تو نبودی ولی حضورت همیشه احساس میشد در همی لحظه ها

این روزها خواهرت نگران بود نگران .............

ولی آمدنت دلگرممان کرد و برایمان نسیمی از بهشت را بهمراه آورد همراه با پیغامت و چنین گفت نسیم به ما که هر چند دستهایم بسته است ولی هنوز هم چون یک مرد باغیرت هوای ناموسم خاکم و امانتی را که خداوند به دستمان داده خواهم داشت و تو خواهرم نگران نباش برادرت چون کوه در کنارت خواهد ماند و هوای تو را خواهد داشت هر چند که دستهایش را بسته باشن

نظرات 1 + ارسال نظر
صدف پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:18 ب.ظ

واقعا دلسوزه داشت شنیدن این خبر ...
به برکت وجود همین شهدا خدا به ما هم رحم کنه ...
این روزای عزیز فاطمه خانم برای منم دعا کنید.

چه سخت بود دیدن این دستهای بسته
الهی آمین
بروی چشم عزیزکم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد