ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

یه فکر تازه

داشتم توی آشپزخونه برای افراد ساکن در منزل تدارک ناهار میدیدم یک دفعه یه فکر خوشمل تو ذهنم عین جوانه ای که تازه از خاک سرشو میارن بیرون شروع کرد به جوانه زدن 

این جوانه شروع به رشد کرد و ناگهان..........

آهان ، بازم گفتی آهان 

آهان نه ، بله 

خب ، بله

داشتم میگفتم ، پیش خودم فکر کردم اگه الآن زنگ در خونه رو بزنن و آقای پستچی بگه که خانم شما نامه دارید و من برم دم در برای گرفتن نامه و بعدش آقای پستچی به من بگه خانم این نامه 60 سال پیش پست شده و امروز به دستتون رسیده من چه حسی بهم دست میده؟؟؟؟؟؟

تازه از همه مهمتر اینکه من نامه روی نامه رو بخونم ببینم این نامه توسط مادربزرگ خدابیامرزم در زمانی نوشته شده که مامانم هنوز ازدواج نکرده بود و به اصطلاح دختر خونه بوده و مادر بزرگم این نامه رو برای من که اون موفع وجود خارجی نداشتم نوشته در اون صورت من چه حسی بهم دست میداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مسلما من یه جیغ بنفش میکشیدم !!!!!!!!!!!!!! نترسید از ناراحتی نه بلکه از خوشحالی

و حتما هم آنقدر خوشحال میشدم که چه مادر بزرگ با ذوقی داشتم که قبل از اینکه دخترش یعنی مامان من هنوز نرفته بوده خونه بخت به فکر نوه دست گلش یعنی من بوده

زیبای کار وقتی بیشتر میشه که من نامه رو باز کنم و ببینم که مادربزرگ از اتفاقات اون روزها و طرز فکر مامانم و اطرافیان برای من نوشته ، خدایش این نامه خودش گنج به حساب نمیاد و باعث خوشحالی نوه عزیز مادربزرگ نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شما رو نمیدونم ولی من که کلی خوشحال میشم اگه همچین نامه ای رو دریافت کنم

وقتی از فکر و خیالهای خوش بیرون اومدم پیش خودم گفتم قسمت ما که نشد همچین نامه ای رو دریافت کنیم ولی چرا این هدیه گرانبها رو از مغز بادومی خودم دریغ کنم( قربونت برم مغز بادومی  )

تصمیم دارم تو این وب گاهی برای مغز بادومی خودم نامه بنویسم که انشالله وقتی که اومد هر چند نمیدونم کی و اینکه دخمله یا پسر ولی خوب بالاخره..... نوشته های من رو بخونه و بدونه که وقتی مامانش دخمل خونه بود چه اتفاقاتی اون روزا براشون رقم میخورد و مامانی یعنی خودم در موردش چه فکری میکردم و کلی حرفای دیگه که وقتی نوشتم می تونید شما هم بخونید

اسم نوشته هامو هم می خوام بزارم نامه های مامانی به مغز بادومش که هنوز توی بهشته ( چه اسم خوشملی برای نامه هات پیدا کردم مغز بادوم من)

 

ادامه مطلب ...

من و آغوش خدا

چند روزیست دلم هوای تو را دارد

 هوای آن آغوش گرم تو را دارد


گاهی سری به آسمان خیالم میزنم که شاید

پرنده ای از آغوش تو برایم خبری به ارمغان آرد


بیچاره دلم ، میگوید اگر پری برای پرواز داشتم

خود به جای پرنده در آغوشت

 لانه ای به وسعت دلهای عاشق می کاشتم


به دل میگویم غصه مخور جانم

برای یافتن آغوشش

نیازی به پر و پرواز نیست


چو تو باشی به فکر معبودت

بی گمان  هستی در آغوشش


(فاطمه )



ماجرای من و اولین تلویزیونی که مهمون خونمون شد

سال 57  ، فکر کنم اوایل اسفند ماه بود خلاصه هر چی بود بعد بهمن و قبل فروردین بود ( خب همون اسفند میشه دیگه)

خب حالا هی از من ایراد بگیر.....

بریم سر اصل مطلب

همون روزا بود ، قبل از اون تاریخ ما تو خونمون تلویزیون نداشتیم ولی خدا میدونه چقدر دوست داشتم این جعبه جادوی پاهای خوشگلشو تو خونه ما بزاره و ما برای یه فیلم دیدن ناقابل با هزار ترفند آویزون خونه این همسایه و اون همسایه روزای جمعه و یا شبهای که فیلم داشت نشیم

حالا حتما از خودتون میپرسید چرا قبل از این تاریخ تلویزیون نداشتید

خدا رحمت کنه همی اموات رو پدر خدا بیامرزم میگفتند فیلمهای که توی تلویزیون نشون میدن دیدنشون حرامه و حرام هم یعنی برای ما خوب نیست(الحلق هم که راست میگفتن ولی خب بچگی بود و ..... )

بالاخره انقلاب شد و پدر جون خدا بیامرز ما اجازه دادن که ما هم توی خونه تلویزیون داشته باشیم

بالاخره تلویزیون خریداری شد و خونه ما هم صاحب تلویزیون شد ( چشممون روشن)

یادمه یه روز که صبحش رفته بودم مدرسه بعد از برگشتن از مدرسه و خوردن ناهار با مامانم رفتیم خونه خاله جونم بعد از ظهر که برگشتیم توی کوچه داداش محمدم رو دیدم که دوان دوان داره میاد به سمتم هی میگه فاطمه داره نشون میده داره نشون میده

گفتم : چی ، گفت تلویزیون داره از این گردیا نشون میده ( اون موقع قبل از اینکه برنامه های تلویزیون شروع بشه اول یه تصویری پخش میشد که گرد بود و بعد به قول داداشم خط خطی نشون میداد )

آقا ما با شنیدن این حرف از زبون داداش گلمون نفهمیدیم که چطوری خودمون رو به خونه رسوندیم خدایش اگه همون لحظه تو مسابقه دو شرکت میکردیم به خاطر این خبر صد در صد نفر اول که چه عرض کنم تازه رکود دنیا رو هم می شکستیم

بالاخره ما رسیدیم خونه و وقتی چشممون به صفحه تلویزیون خورد مثل آدمهای هپینوتیزم شده در جامون میخکوب شدیم و تکون نخوردیم تا .......

اولین تلویزیونی که خریدیم یه تلویزیون گروندیگ سیاه سفید21 اینچ بود که دورش هم زرد رنگ بود و برای عوض کردن شبکه هاش فقط کافی بود دستتو کنار صفحه تلویزیون میزاشتی و کانال عوض میشد ( خدایش سیستمی داشت برا خودش لمسی بود دیگه ) 

هر چی تو اینترنت گشتم که درست عین همون تلویزیون رو پیدا کنم نشد که نشد فعلا در پایان این مطلب شبیه اون رو مشاهده نماید .....

اینجا میدونید یاد چی افتادم

یاد این افتادم که وقتی میریم داروخونه یه دارویی رو بگیریم داروخونچی میگه داروی شما رو نداریم ولی مشابه شو داریم که همون خاصیت رو داره و ما هم با دهن باز ناچار به قبول هستیم شما هم به مشابه تلویزیون ما راضی باشید

خلاصه جونم براتون بگم من و داداشهای گلم که قبل از اومدن تلویزیون به خونمون وقتی که هوا تاریک میشد لالا میکردیم و با خروسخون از خواب بیدار میشدیم یک دفعه صد درجه تغییر کردیم و ساعت خوابمون با اومدن این جعبه جادوی تنظیم میشد یعنی با شروع برنامه تلویزیون ما کنارش بودیم تا پایان برنامه هاش .خب طفلکی گناه داشت مهمون عزیزی بود برا خودش بود نیاید تنها میموند و گرنه دلش میگرفت

میگم خدا رو شکر اون روزا از ساعت 5 بعد از ظهر برنامه تلویزیون شروع میشد تا حداکثر 12 شب و دو تا کانال یا همون شبکه هم بیشتر نداشت اگه مثل الان بود که 24 ساعته برنامه پخش میکرد و این همه شبکه... تکلیفمون چی بود (خدا به ما کودکان اون موقع کلی رحم کرده بود ، به این مسئله همین الان پی بردم )

خلاصه فردا صبح با هزار بدبختی از خواب بیدار شدم که راهی مدرسه بشم رفتم خونه دوستم آرزو که با اون برم مدرسه

وقتی در زدم خاله جونش در رو باز کرد وقتی من رو دید با تعجب به من نگاه کرد گفت فاطمه دیشب کی خوابیدی؟

من  تعجب کردم گفتم چطور مگه؟؟؟

گفت هیچی همینطوری

گفتم ما تلویزیون خریدیم

گفت مبارکه دیشب تا کی تلویزیون نگاه کردی

گفتم تا وقتی که برفاش ریخته شد

خاله جون دوستم از خنده نزدیک بود بخوره زمین 

من هم از خنده اون خندیم ولی اون لحظه متوجه نشدم چرا خاله جون دوستم اینقدر خنده ش گرفته بود مگه من حرف خنده داری زده بود؟؟

وقتی دوستم اومد که با هم بریم مدرسه گفت فاطمه چرا چشات اینقدر خون افتاده

تازه فهمیدم که ای دل غافل خاله جون آرزو از دیدن چشای قرمز شده ای من فهمیده که دیشب دیر خوابیدم 

اون روز کل مدرسه با دیدن من فهمیدن که شب دیر خوابیدم وقتی ازم میپرسیدن چرا دیر خوابیدی من هم با افتخار که انگار جزیره ای و یا قاره ای رو کشف کردم میگفتم ما تلویزیون خریدیم 

یادش بخیر اون روزا لذتی که با دیدن  اون تلویزیون سیاه و سفید نصیبمون میشد الان بچه های ما با مجهزترین دستگاه های صوتی و تصویری هم نصیبشون نمیشه

اینم از خاطره اولین روزی که تلویزیون مهمون خونه ما شد و عکسی که مشابهه تلویزیون ما بود 


شب عید و دعا برای دیگران

امشب شب عیدی است که در آن اسلام به تکامل میرسه 

در این شب مبارک عاجزانه از خدای مهربان میخواهیم که تعجیل در ظهور نوردیده الزهرا (س) نماید تاچشمهای همی منتظران با آمدنش شاد گردد

دوستان امشب برای همدیگر بسیار دعا کنیم که دعا در حق همدیگر زود به اجابت میرسد در میان دعایتان فراموش نکید شفای همی مریضها رو

یادتون باشه جوانهای زیادی چشم انتظار دعای هستند از طرف دوستان برای عاقبت بخیری و باز شدن گره های کوچک و بزرگی که سر راهشون قرار گرفته 

امشب یاد کنید از کسانی که سالهای پیش در میان ما بودن و حالا در جوار رحمت حق قرار گرفتن

بیاید امشب برای نسلی که بعد از ما قراره در این دنیای خاکی زندگی کنند هم دعا کنیم که انشالله اونها هم عاقبت بخیر باشند

در آخر اگر یادتون بود برای نویسنده این وب هم دعا کنید که سخت محتاج دعای دوستان عزیزشه

 انشالله بهترین عیدی  رو از دستان مبارک آقا رسول الله (ص ) دریافت کنید به حق آقا امیرالمومنین 


عیدتون هم مبارک باد


خدایا وقت داری که با تو صحبت کنم ؟

خدایا وقت داری که با تو صحبت کنم ؟

عقده ی دل را برایت باز کنم ؟

بگویم چرا گاهی به تو بی مهر می شوم ؟

گله میکنم غصه دار و غمگین می شوم ؟

می گویم چرا نگاهم نمی کنی ؟

چرا گاهی صدایم نمی کنی ؟

دائما در دلم آشوب می شود ؟

نگران امروز و فردایش می شود ؟

شیطان وسوسه و انکار می کند

خنده از لب دور و غم میهمان می کند ؟

بگویم از چرخش روزگار

از این حس بد از غم و انتظار ؟


خدایا در این جای سطر قلم ایستاد

به افکار پریشانم لحظه ای ایست داد

بگفت در آن لحظه ی ناآرامشی

که بود که آرامش را به تو هدیه داد ؟

یا که یادت بیار در اوج قهر

که بود که به تو عشق و مهر یک جا بداد ؟


در این لحظه بود که به خود بانگ زدم  ای هوار

بدانستم که دیگر عیب کار از کجاست

بگفتم ای غافل عیب از من است

و گرنه خالق مهربان در کنار من است

فقط باید چشمهایت را باز کنی

قد و بالای یار را تماشا کنی


خدایا مرا چشم بینا بده

دلی چون آینه و فهمی آگاه بده

که وجودت را حس کنم

شکر داده و ندادهایت کنم

غلامی دیروز و امروز و فردایت کنم

تو را در وجود خود احساس کنم

( فاطمه )