ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

چو با عشق بنگری فصل خزان را

خش خش برگهای خشک زیر پای عابران

از گذر عمر میگوید و فصل خزان

از روزگار سبز بودن قصه ها دارد

از زمان شادابی و سرزندگی

چو بنشینی در کنار برگها

قصه های هزار و یک شب مادربزرگ

از اعماق وجود برایت نجوا میکند

شاید دیدن این برگهای خشک

غصه و دل مردگی را در دلت زنده کرد

اما چو با عشق بنگری فصل خزان را

در میان برگهای چند رنگ

رنگین کمانی از عشق جان میگیرد

که میگوید با زبان رنگها

فصل خزان هم دیدنیست

برگهای رنگیش در کنار هم ستودنی ست

قصه عاشقی است که در انتظار یار

رنگ رخسار خود را با هزاران عشوه و ناز

رنگین کرد تا آید در برش

آن معشوقی که برده هوش را از سرش

(فاطمه )


بزرگترین لذت در زندگی

براستی که همینطوره 

وقتی کاری رو که همه میگن نمیتونی و تو با توکل به خدا انجامش میدی 

بزرگترین لذت در زندگی نصیبت میشه