ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

باورم این است

آرامش را در بندگی تو دیدم

هر روز که سستی کردم در بندگیت

آن روز براستی که روز مرگ آزادیم بود

در این سالهای عمر به این باور رسیدم

آن روز که در بند توام آزادم

(فاطمه)


شرح حال روز عید

روز عیدی تصمیم گرفتیم بریم خونه مادر همسری که اطراف شهرمونه 

سوار ماشین که شدیم هنوز آنقدری نرفته بودیم که جناب ماشین فرمودند که با شما همراه نمیشوم

از ما اصرار و از ماشین انکار که نمیایم که نمیایم یعنی طفلکی راه میمومد ولی فقط با دنده یک که سرعتش در حد راه رفتن مورچه بود ما هم که دیدیم اینطوری نمیشه رفت برگشتیم خونه 

بیچاره ماشین حالش خراب بود و مریض شده بود و نیاز به دکتر ماشینها داشت و روز عیدی هم الحمدالله تعمیرگاهها هم اکثرا بسته بودند

خلاصه برادر آقای همسر به اتفاق خانواده زحمت کشید و با رخششان ( ماشینی که خوب راه میرود را گویند) اومدند و ما هم با آنها همسفر شدیم و رفتیم به سمت منزل مادر آقای همسر

اونجا برادر و خواهرهای اقای همسر همه جمع بودن البته به اتفاق خانواده 

بعد از صرف ناهار تصیمیم بر این شد که عصر همگی با هم برویم و گردشی در طبیعت داشته باشیم و آب و هوای هم تازه کنیم

نزدیک محل سکونتشان امامزاده ای بود به نام منور خاتون و در اطرافش نیز باغهای زیبای که منظره شمال کشور را برایم تداعی میکرد

جای همی دوستان بسی خالی در کنار اقوام و طبیعت زیبا کلی به ما خوش گذشت 

انشالله روز عید به همی دوستان گلم کنار خانواده خوش گذشته باشه

این هم چند تا عکس از مناظر و امامزده ای که مشاهده نمودیم. گفتیم شما هم مشاهده نمایید و فیض ببرید





پایان مهمانی و لبخند صاحبخانه

انگار همین دیروز بود که به انتظار آمدنت بودیم.

چه حس خوبی داشتیم از آمدنت هر چند کمی هم نگرانی بابت هوای گرم ( انسانست دیگر نه طاقت سرما را دارد نه گرما را)

خوشحال بودیم که به مهمانی میرویم و صاحب خانه هوای ما را دارد 

روزها چه با سرعت گذشت  راستش را بخواهید گرما طوری نبود که مانع مهمان بودمان باشد ولی نمیدانم چرا زود گذشت

خدایا نکند مهمانهای خوبی نبودیم 

خدایا دروغ چرا با خنده به مهمانی آمدیم و عادت کردیم به دور هم بود و حس مهمان خدا بودن آنچنان برایمان لذت بخش بود حال که میگویند شاید فردا عید باشد چشمانم بارانیست 

چشمها تعجب کرده اند نمیدانند چرا باید برای آمدن عید بارانی باشند 

چون این چشمها همیشه به یاد دارند که هر وقت نوید عید میدادند صاحبشان شاد بود و خندان ولی حالا  میگویند عید در راه است ولی به چشمها فرمان بارش داده اند

کاش چشمها میدانستند که چه روزهای رو به پایان است 

روزهای که در حس نزدیکی به خالف به اوج میرسید

لحظه های ناب افطار سفره ساده دلی امیدوار

شبهای قدر که بهترین شبهای سال است

خوردن سحری و مناجات بعد آن

خدایا همه را دوست دارم ولی باز هم میگویم زود گذشت زود

خدایا میدانم مهمان خوبی نبودم ولی رسم است هنگام خداحافظی صاحبخانه دم در می ایستد و با لبخند مهمانهایش را بدرفه میکند

خدایا مهمانهای گوش بفرمان و مطیع هر چند که لایق لبخندند ولی میهمان نافرمانی چون من بیشتر به لبخند صاحبخانه نیازمند است . خدایا دریاب مرا

آرزویم برای دیگران و خودم  این است در لحظه خداحافظی لبخند صاحبخانه بدرقه راهتان باد.


 پیشاپیش عید قشنگ فطر ، عید بندگی مبارک باد


خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر

یادت هست خدا، آن روزها

کودکی بودم سر به هوا

هر وقت دلم برایت تنگ میشد

یا که داشتم با تو درد و دلها

گفته بودند مرا از پیش تر

که خدا نیست در اطراف ما انسانها

او جایگاهش در آسمان است

ز تو دور است و نهان از دیده ها

من نیز با دل کوچک پر غصه ام

می کردم هر شب نگاه به آسمانها

فکر می کردم که بار خدایا

با بلندگو نیز نرسد به تو صدای ما

روزهای بسیاری دل کوچک من

 بهر این موضوع پر بود ز غصه ها 

تا که روزی به پیشگاه پدر

ز دوری رب کردم شکوه ها

پدر خنده ای سر داد از ته دل 

گفت کودکم در همین نزدیکیست خدا

او در جایی غیر از قلوب ما نیست

او همیشه هست همراه ما

اوست ز هر یاری به ما نزدیکتر 

حتی نزدیکتر ز رگ گردن به ما 

(فاطمه)

ندای سحر یک ساله شد (باسلامتی)

انگار همین دیروز بود که من به دخملی گلم گفتم دوست دارم وبلاگی داشته باشم ولی راستشو بخواهید اصلا نمیدونستم چطوری باید وبلاگ داشت

دخملی که الهی مامانی به قربونش بره با صبر و حوصله زیاد به من یعنی مامانش یاد داد که چیکار کنم چطوری مطلب بنویسم چطوری تو وبم عکس بزارم و کلی کارهای دیگه (لازم به ذکره که این مامانی شیطون و سر به هوا حتی روشن کردن کامپیوتر رو هم بلد نبود) ولی با داشتن استاد زبر دست و باحوصله ای چون دخمل گلم بالاخره ما هم صاحب وبی شدیم که امروز با سلامتی یک ساله میشه

یعنی روز 11 مرداد سال 1391 وب نازنینم متولد شد و حالا یک سال از اون روز تاریخی گذشته و من به عنوان نویسنده این وب تصمیم گرفتم براش یه تولد خودمونی و مختصر بگیرم و از همی دوستان عزیزم هم دعوت میکنم که تشریف بیارن به این مهمونی خودمونی ولی خوب چون ماه رمضونه خواهشا بعد از افطار تشریف بیارید که بتونید از خوراکیهای خوشمزه تناولی هم داشته باشید ( البته بطور مجازی )

حالا مهمونهای عزیز بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید مجلس بی ریاست

چون هوا گرمه اول بستنی

بعد بستنی نوبتی هم باشه نوبت شکلات و شیرینیه


حالا نوبت خوردن کیکه 

مهمونا بفرمایید

از همتون ممنونم که تشریف آوردید حتما تولد وبتون جبران میکنم