ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت!
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کُنج تنهـــــــایی ما را به خیالی خوش کرد 
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد 
آتش شوق درین جانِ شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد؟ 
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت! 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت 

بُوَد آیا که ز دیوانه ی خود یــــــــاد کند 
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت 

«سایه» آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش 
عقل فریـــــــــــــــاد برآورد و به صحــــــــرا زد و رفت!

هوشنگ ابتهاج

من و پیشاهنگی

وقتی که کلاس اول ابتدایی بودم یه روز دیدم چند تا از بچه های مدرسه به جای اونیفورم مدرسه لباس دیگه ای تنشون کردن یه عده بلوز سفید با دامن سورمه ای با یه کلاه سورمه ای که کجکی گذاشته بودن سرشون که بنظر من خیلی خوشگل بود مخصوصا کلاهشون ،خیلی ناز بود

و یک عده ازبچه ها هم لباسی شبیه لباس سربازها تنشون بود با دامن و کلاهی که سرشون گذاشته بودن

کلی تعجب کردم از یکی پرسیدم چرا اینا اینطوری لباس پوشیدن 

گفت اینا پیشاهنگ هستن

اون روز خیلی دلم میخواست من هم پیشاهنگ باشم وقتی اومدم خونه برای پدرم تعریف کردم و گفتم میخوام من هم پیشاهنگ بشم  پدرم که خدا رحمتشون کنه مخالفت کردن و گفتن نه

وقتی دلیلشو پرسیدم گفتند اگه پیشاهنگ بشی میتونی روسری سرت باشه

گفتم نه باید کلاه داشته باشیم

گفتن یعنی بی حجاب

گفتم آره

گفتن بدون حجاب نه

هر چند لباسهاشو داشتم ولی نشد که من در کلاس اول پیشاهنگ بشم ( هنوز هم دامنشو دارم یه دامن پلیسه سورمه ای )


بالاخره انقلاب شد و بعد از انقلاب من رفتم راهنمایی 

یه روز تو مدرسه اعلام کردن هر کسی میخواد پیشاهنگ بشه بیاد ثبت نام کنه من رفتم خونه از پدرم اجازه بگیرم و وقتی براشون گفتم پدرجونم گفتن الان دیگه میتونی پیشاهنگ بشی چون دیگه مانعی برای حجاب داشتن وجود نداره

با کلی خوشحالی رفتیم برام اونیفورم خریدیم و من رسما شدم پیشاهنگ

یکی از کارهای پیشاهنگا این بود که میتونستن به بقیه بچه های مدرسه خوراکی بفروشن من هم عاشق فروشندگی بودم

 یه روز کلی بربری خریدم و مامانم برام به ابعاد کوچیک برش زد و فردا اونا رو بردم مدرسه که بفروشم

نمیدونید چه حس خوبی داشت وقتی که به بچه ها بربری میفروختم و ازشون پول میگرفتم

خلاصه ما تقریبا همی بربریها رو فروختیم جز چند تا که ته پاکت مونده بود 

یکی از بچه ها اومد گفت فاطمه بربری داری گفتم آره تو پاکته بردار

طفلکی دستشو برد تو پاکت بربری رو درآورد بیرون یه دفعه یه جیغ بنفش کشید

دیدم ای وای یه سوسک سیاه داره از دستش بالا میره نمیدونم سوسکه از کجا پیداش شده بود

بنده خدا اونقدر ترسیده بود که نون رو پرت کرد رو زمین و فرار کرد بچه هایی که اونجا بودن هم از ترس فرار کردن ( لازم به ذکره که سوسکه بیچاره هم فرار کرد فکر کنم از جیغ اون دخمله ترسیده بود )

من پیش خودم گفتم چیزی نشده که سوسک بود دیگه دایناسور که نبوده

بعد رفتن بچه ها یه دختری اومد گفت بربری داری گفتم آره

بقیه بربری ها رو بهش فروختم خیالم راحت شد

بعد چند روز خانم مدیر از بچه های پیشاهنگ خواست که سود پولی رو که از فروش خوراکیها بدست آوردیم بدیم برای مدرسه که صرف امور خیریه بشه

راستشو بخواهید من یه مبلغ کمی از پولا  رو دادم به خانم مدیر با بقیه پولها رفتم با دوستام ساندویجی کلی ساندویج خوردیم بعد هم بستنی فروشی رفتیم بستنی خوردیم خلاصه حال کردیم و یه چند تا هم برا خودم یادگاری خریدم مثل گوشواره صدفی و گردنبند انگوری.( خوب پول خودم بود نمی خواستم همشو بدم به خانم مدیر ) خلاصه پیشاهنگ شدن هم برا خودش عالمی داشت یادش بخیر 


شاد باشیم که زندگی در حال گذر است

چقدر باید بنشینیم و فکر کنیم چرا در گذشته این کار رو انجام دادیم، اون کار رو انجام دادیم

و چقدر هم به فکر آینده ای باشیم که هنوز نیومده

الان یعنی فی الحال زمانی است که بعدا گذشته ما میشه و آینده چند روز گذشته ماست

بیاید یکم فکر کنیم با غصه خوردن در مورد گذشتمون و در آینده چه اتفاقی میخواد بیفته زمان حال رو از دست میدیم

عزیز من حال رو دریاب و شاد زندگی کن 

خدایا از اینکه من رو میبینی و حواست به من هست ممنونم. حس بودنت به من آرامش میده و باعث میشه از تک تک لحظات زندگیم لذت ببرم 

پس بیاید در لحظه زندگی کنیم و شاد باشیم که زندگی در حال گذر است

قصه

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچکس نبود


آخر خط....

اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم، این فقط یک پیچه نه پایان...