ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

عرشیان و فرشیان

او نیز روزی در عرش بود و فارغ از حال و هوای فرشیان

شاید آن روز هرگز فکر نمی کرد روزی دست روزگار آنقدر قوی باشد که به بالای عرش نیز راه پیدا کتد

و او را از آن بالا به پایین آورد ولی روزگار است دیگر کارهایش را گاهی بیخبر و بدون آمادگی انجام میدهد و در مورد او نیز چنین شد در چشم برهم زدنی از گروه عرشیان به گروه فرشیان پیوست

چقدر برایش سخت بود نگاه و سخن اطرافیان 

آن هنگام که آن بالا بود چشمهایش بندرت بارانی میشد چون همه هوایش را داشتن ولی حالا تقربیا هر روز چشمهایش بارانیست مخصوصا وقتی همسایه اش که هنوز در عرش است با او به درشتی سخن گفت آن هنگام بود که باز چشمهایش دوباره بارانی شد

 به همسایه نگریست و گفت من نیز چون تو در عرش بودم روزگار مرا بر فرش نشاند تو نیز مغرور به عرش بودنت نباش چون این روزگار ثبات ندارد گاهی تو را بالا می برد و گاهی آنچنان بر زمینت میزند که گویی سالیان سال است که رنگ آن بالا را ندیده ای 

ولی از من کلامی بشنو حال که آن بالایی با فرشیان طوری رفتار نما که اگر خدای ناکرده تو نیز جزئ گروه فرشیان شدی انتظار داری که عرشیان با تو چنین رفتار کنند.

نظرات 3 + ارسال نظر
hoot سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:02 ب.ظ http://Tabletir.com/

سلام دوست عزیز
بسیار جالب بود شما هم از وبسایت ما دیدن کنید
در صورت امکان سایت مارا در وبلاگتان لینک کنید
با تشکر

Mr PACT سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ب.ظ http://misaghetanha.blogsky.com

خیلی دو پهلو و خیلی کنایه داره ها!

اصلا هم دوپهلو وکنایه دار نیست این پست مربوط به ماجرای بود که در بین دوتا از همسایه هامون اتفاق افتاد بود

صدف سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ب.ظ http://sadaf-268.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد