ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

خدای من و یوسف یکیست

یوسف مى دانست تمام درها بسته هستند اما به خاطر خدا و به امید او حتی به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد...
"اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدن ، به طرف درهای بسته بدو؛ چون خدای تو و یوسف یکیست"


خدایا دوستت دارم

 اعـــ ــوذ بـــالله من الشیطان الرجـــ ـــیم
بســـ ـــم الله الـــــ ـــرحمن الــــ ــــرحیــــمـــ
"خدایــ ـــا دوستــــتــــ دارم "
صـــ ـــدق الله العلـــــــے العظـــــــیم


کرمهای ابریشم من و مورچه ها

در عالم بچگی عاشق این بودم چند تا حیوون داشته باشم و ازشون نگهداری کنم

همیشه هم یه دونه حیوون کوچولو داشتم مثل گربه ، کبوتر ، ماهی  ، جوجه....هر چند مامانم اصلا از این کار من خوشش نمیومد

یه روز تصمیم گرفتم چند تا کرم ابریشم داشته باشم یکی از دوستام کرم ابریشم داشت 4 ، 5 تا از اونا رو داد به من ( خیلی کوچولو و خوشگل بودن ) 

من ازش پرسیدم اینا چی می خورن گفت : برگ درخت توت

خدا رو شکر تو شهر من درخت توت فراون بود و هست

خلاصه چه دردسرتون بدم من این کرما رو آوردم و گذاشتم تو یه جعبه شیرینی و بردمشون تو زیر زمین خونمون قایمش کردم چون پدرخدابیامرزم از کرما اصلا خوشش نمیومد

کرمای خوشگل من گرسنشون شده بود من هم که نمیتونستم برم تو خیابون از درخت توت براشون برگ بچینم 

یه فکری کردم و به چند تا از پسرای کوچمون گفتم که برن برام برگ توت بچینند و در عوضش من بهشون اجازه میدم که کرمای ابریشم منو نگاه کنند

بنده های خدا می رفتن برام برگ توت میآوردن (اینجا جا داره از همشون بابت زحمتی که کشیدن تشکر کنم )

خلاصه کرمهای ابریشم بعد چند روز رفتن تو پیله و تبدیل شدن به پروانه های سفید و خوشگل

بعداز تخم گذاشتن..... 

من تخمها رو ریختم تو یه قوطی کبریت نگه داشتم تا سال بعد تبدیل بشن به کرم ابریشم

چشمتون روز بد نبینه 

چند روزبعد رفتم سراغ تخمها دیدم مورچه هاصف کشیدن و همی تخمها رو دارن می برن تو لونشون تا سرسیاه زمستون از تخمهای نازنین کرم ابریشم من میل کنند ( نوش جونشون )

و من سال بعد دوباره مجبور شدم از دوستم چند تا کرم ابریشم بگیرم ولی این دفعه پدر خدا بیامرزم کرمها رو دید و ریخت بیرون (ظاهرا بنده هیچ شانسی در نگهداری این موجودات زیبا ندارم )

اگه بشه میخوام برای سومین بار امتحان کنم

البته اگه دخملا و آقای همسر حرفی نداشته باشند ( انشالله که موافقت میکنند )


فقط کافیست بگویم : خدایا شکر

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟!فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر*


کلاغ رو سیاه و حرم امام رضا

تو دل یه مزرعه یه کلاغ رو سیاه

هوایی شده بره پابوس امام رضا


اما هی فکر میکنه اونجا جای کفتراست

آخه من کجا برم یه کلاغ که رو سیاست


من که توی سیاهیا از همه رو سیاه ترم

میون اون کبوترا با چه رویی بپرم


تو همین فکرا بودش کلاغ عاشق ما

یه دلش میگفت برو یه دلش میگفت بمون


که یه هو صدایی گفت تو نترس و راهی شو

به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو


من که توی سیاهیا از همه رو سیاه ترم

       میون اون کبوترا با چه رویی بپرم