ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

ندای سحر

ندای سحر بازتابیست از درون من

یه توصیه کوچولو برای امروز

امروز هرگز تکرار نخواهد

 شدیک موهبت باشید،

یک دوست . کسی را

دلگرم کنید. برای

عشق ورزیدن وقت

بگذارید . اجازه دهید

کلامتان التیام بخش

باشد نه آزار دهنده

یه داستان جالب

یارو نشسته بود تو خونه ش داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش!
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت!
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا!
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامه ست.
طبق لیست من الان نوبت توئه ...

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر!
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت!مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه!
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم..!

سوال کودکانه

کودکی از مادرش پرسید: مامان خدا کجاست؟

مادرش گفت :همینجا کنار من و تو.

کودک : مامان چرا هر کسی که میمیره میگن رفت پیش خدا

خدا که همینجاست.

مادر:!!!!!!

حرفای یک انسان زمینی

هنوز باز نگشته تو میگشایی در

هنوز توبه نکرده ، مرا دهی آواز

نخوانده ام به همه عمر ، یک نماز درست

هم از خدا خجلم ، هم از خویش ، هم ز نماز

جمله حکیمانه

افلاطون را گفتن : چرا غمگین نمیشوی

گفت : دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم...